به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۳۰ - ۱۸:۳۵
 
۱۴
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ساعت ۱۴:۴۱
کد مطلب : ۱۲۳۵۰۴
فراق آیت‌الله برای نسل دهه 70

آیت‌الله می‌دانست «امید» آخرین بذر هویت ایران است

آیت‌الله می‌دانست «امید» آخرین بذر هویت ایران است
احسان یوسفی

دوست داشتم زودتر از امروز برای آیت‌الله بنویسم؛ اما‌‌ ترسم از آن بود که نکند فضای احساسی این روزهای تلخ و غمبار، مرا از آنچه که باید به حق در ردای قلم ادا می‌کردم، دور کند؛ به همین خاطر به سختی صبوری کردم تا که شاید کمی آرام بگیرم.
1- برای هم نسلان من، متولدین دهه 70؛ هیچگاه بغضی که در گلو و گوشه اشکی که در نگاه تشییع‌کنندگان امام خمینی بود، درک نشد. من هیچ‌گاه حس معرفتی‌ آنها را درک نکردم، حتی با آنکه هر سال تلویزیون اوج آن غم و شیون سنگین و عظمی را برایمان به تصویر می‌کشد و موج عظیمِ داغی که بر دل و پیشانی ملتی که در فراق امام می‌سوخت و می‌ساخت، هیچ گاه برای من و هم نسل‌های من درک نشد که آن اشک‌ها چرا بی اختیار سرازیر می‌شدند و آن بغض‌ها چرا بی اختیار می‌شکستند و هق هق شان، نای مردم را می‌سوزاند!
اما این روزها، فراق آیت‌الله برای نسل دهه 70 که تاریخ انقلاب را تنها در کتاب‌ها ورق زده و در کلاس‌های درس و دانشگاه پاس کرده است به نوعی موجب پیوند روحی-عاطفی نسل من با نسل اول انقلاب شده است؛ تا این بار ما جوانه‌های انقلابی باشیم که غم سنگین مَردی از جنس مردم که اندیشه اش برخاسته از درد مردم و ملت بود را حس کنیم و بعد از سال‌ها درک کنیم که فراق امام چگونه دلها را شکست و اینک فراق مَردی که مردم، پیر و جوان، زن و مرد، چپ و راست همه و همه به احترامش، عزتمندانه ایستادند؛ چگونه چشمان نسلی که نه انقلاب را دید، نه جنگ را لمس کرد و نه نقشی در رفراندوم جمهوری اسلامی تا تغییر در قانون اساسی داشت و از احیای مجلس شورای اسلامی تا باروت و خرابه‌های جنگی که برای میهن و ملت ویرانه ساخت و از فرماندهی که جام صلح را جان بخشید تا به رای ملت، اولین شیخ انقلابی باشد که خود را در معرض انتخاب جمهور و رای ملت قرار داد و بعد با مدیریت مدبرانه اش از خاک‌های میهن، خشت رو خشت جان نهاد تا سازندگی بنا شود و امیرِ کبیرِ تاریخمان لقب گیرد و بعدها خبرگان رهبری و تشخیص مصلحت نظام را به تاریخ سیاسی‌اش اضافه کند؛ حال همان نسل دهه 70 تنها به کاغذ‌های بی‌جان رجوع کرده است تا پاسخ این حضور حماسی-تاریخی و عزتمندانه را پیدا کند که چرا اینچنین از شنیدن عروجش بغض می‌کند و می‌گرید؟
و من سکوت می‌کنم در برابر چشمانی که پلک نمی‌زنند و اشکی که بر گونه‌های هم نسلانم سرازیر می‌شوند که راز و رمز این بغض و اشک‌ها چیست وقتی سهم دهه 70 در تاریخ سیاسی-اجتماعی آیت‌الله، تنها مرور تاریخ بوده است؟ آیا جز این است که آیت‌الله در روزهایی که متولدین دهه 70 نظاره گر افراطی‌گری‌های قشری انقلاب نکرده بود، همراه انقلاب و نظام و مردم ماند و سینه سپر کرد و از تخریب و دشنام و تهمت و تخریب نهراسید و پا پس نکشید تا آخرین تیغ تیز «رد» را بر قلبش احساس کند و قلبش شکسته شود ولی اجازه ندهد قلبِ امیدِ ملت و امت، بشکند و خاموش شود! زیرا آیت‌الله می‌دانست «امید» آخرین بذر هویت ایران است. وقتی امام خبر شهادت شهید بهشتی را شنید و در وصفش نوشت: «بهشتی یک ملت بود، آن هم برای ملت ما» ؛ اکنون درک می‌کنم عمق نوشته پیر خمین را، که شهید بهشتی چه تکیه گاهی بود برای خمینی و انقلابمان! که اگر تا به امروز بود شاید درد‌های امروزمان همه در پس درمان می‌بودند! ولی افسوس که طالقانی‌ها، بهشتی‌ها، رجایی‌ها، باهنر‌ها، مطهری‌ها و اینک هاشمی‌‌ها هم رفته‌اند و ما هنوز اندر خم یک کوچه مانده‌ایم!

برای نسل دهه70 که اندک اندک گام در راه سیاست این مرز و بوم می‌گذارد؛ آیت‌الله یک ملت بود برای نسلی که بین سنت و تجدد همواره در صلح و ستیز بوده است! و اینک چه مصلحی وجود دارد که حکمیت این تضادهای نسلی را پدرانه برطرف کند؟ سالها بود که تنگ‌نظران، آیت‌الله را بی‌عزت و بی‌بصیرت می‌خواندند و هر چه آیه نازل می‌آمد کسی نبود بر این آیات ایمان بیاورد که‌ای بشر؛ اختلافات سیاسی به کنار، اما فهم انسانی و معرفت اخلاقی را به چه قیمتی به مزایده می‌گذارید که حتی تن به فهم سخن نمی‌دهید! اما چه می‌کند خدایی که چوبش صدا ندارد و گلستان می‌کند آتشی را که به جان ابراهیمش، خرمنی را می‌سوزاند!

مگر عزت یا ذلت هر کسی غیر از همین قضاوت‌های مردمی‌ست؟ و چه زیبا حماسه آفریدند مردمی که به امیرِ کبیرِ ایرانشان، سرافرازانه عزت بخشیدند تا نشان دهند این مردم شاید سالها چهره آیت‌الله‌‌یشان در قاب سیمای ملی‌شان محو بود؛ اما پیوندی که آیت‌الله با ملت خویش بسته بود پیوند عاطفی و قلبی‌ست؛ و این عزت نه از باب مسَند، که از سوی همراهی با مردم بوده است.

هاشمی را تنها سیاستمداری در قدرت معاصر ایران می‌دانم که در قدرت بود اما الزاما همراه قدرت نبود و این همان راز و رمز جاودانگی مردیست که سال‌ها از سوی مردم نقد شد، تخریب شد، تحقیر شد، با رای مردم رئیس ملت شد و با رای همان مردم «نه» شنید ولی از ملت جدا نشد؛ اما همگامی هم با مردم خود همراه و هم راز شد؛ ملت او را به پاس سازندگی‌اش در قلب ایران، به پاس اَمیری‌اش که در جنگ، صلح را بر‌می‌گزید، بر تشخیص‌هایی که بر حسب مصلحت از حق خود می‌گذشت تا نظام و انقلاب آسیب نبیند، به خاطر بذر تدبیری که کاشت، تا امید دوباره جوانه بزند و به خاطر احیای اعتدالی که نشان داد افراط و تفریط بلای جان ملت و نظام است؛ او را سرافرازانه در سال‌هایی که قاب عکس آیت‌الله از رخ سیمای ملی زودتر از 19 دی ماه 1395 رخ بسته بود، را دوباره صدا کنند و در تشییع پیکرش حماسه‌ای بیافریند که مخالفین دیروز او به صراحت بیفتند و در پیشگاه ملت اعتراف کنند که آیت‌الله همانند زمان حیاتش که مظهر وحدت و اقتدار ملت و امت بود این بار حتی فراقش نیز مظهر اراده ملی، وحدت بین ملت و حاکمیت است و این حکایت از شان و شرافت و نفوذ و مشروعیت مردی است که خدا به او عزت بخشیده است که فراق او نیز احیا و امتداد اندیشه اوست.

برای یک ملت مرگ بزرگ‌مردان و نام آورانش اگرچه تلخ، ولی قابل باور است؛ اما برای یک ملت، مرگ مردان عرصه سیاسی‌شان هیچ‌گاه قابل باور نخواهد بود؛ کاری ندارد آن سناتور سیاسی، خوب باشد یا بد؛ چپ باشد یا راست، اپوزیسیون باشد یا موافق! اینان هیچ یک مهم نیستند بلکه مردان سیاسی یک ملت هر چه باشند در نگاه ملتشان کاریزماتیک و قهرمانند و اینگونه هست که مرگ هیچ قهرمانی را نمی‌پذیرند چون مردان سیاست را مردان اقتدار، قدرت و صلابت می‌دانند و شاید این گفتار کوتاه، شاه بیت همین ناسازگاری روحی من و هم نسلانم و حتی متولدین دهه‌های 60 و 50 و 40 باشد که نمی‌فهمند و نمی‌پذیرند: آری آیت‌الله، رخ در نقاب خاک بست و چه آرام و بی خبر رفت! و چه سکوت پرمعنایی است در نگاه ایرانی که آیت‌الله برایش سروده بود: «ظلم است اگر به فرداى ایران نیندیشم. فردا ممکن است ما نباشیم، ولی ایران که هست.»

نمی‌خواهم از آیت‌الله چهره قدسی بسازم و او را معصوم و بی اشتباه خطاب کنم؛ که او نیز به سهم تاریخ سیاسی اش پر از فراز و نشیب‌هایی است که باید در ظرف زمان خود به تحلیل ایشان پرداخت، اما نمی‌توان درک کرد و هیچ یک از ما هم شاید نتوانیم چون ایشان بمانیم وقتی که خود یکی از استوانه‌های اساسی شکل‌گیری نظام و انقلاب بوده باشی و سال‌ها در مناصب قدرت حضور داشته باشی و نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک گفتمان بخشی از واقعیت انکار ناپدیر کشورت و حتی منطقه قلمداد شوی به یک باره با نامه ردصلاحیت در انتخابات ریاست‌جمهوری مواجهه شوی و وقتی حسودانت آرزو و تحلیل می‌کنند که آری امروز دیگر آیت‌الله رو به روی انقلاب و رهبری می‌ایستد؛ اما شما باز هم با همان نگاه خردورزانه و صبورانه و پر تدبیرتان نه تنها شکایت و گله‌ای به هیچ کسی نمی‌کنید تا نشان دهید هنوز کسی شاگرد امام را درک نکرده است که چه دلبستگی به انقلاب دارد، بلکه با خنده‌ای بر لب خدا را شکر می‌کنید که مسئولیت سنگینی از دوشتان برداشته شد.

فهم این رفتار آیت‌الله با آنکه چند سال از آن می‌گذرد حتی بر روی کاغذ نیز ساده نیست که چگونه می‌توان طعم شیرین قدرت را چشیده باشی و بعد از قدرت که خود یکی از بنیانگذارانش بوده‌ای رانده شوی و با لبخند سکوت کنی و باز هم همراه و همسنگرش باشی! آیا همین یک رفتار مشخص و واضح برای برخی‌ها کافی نیست تا آگاه شوند که آیت‌الله فرزند انقلاب و امام و یار دیرین رهبری بود و او نه در کنار انقلاب، بلکه خود بخشی از نهضت بود که پیر خمین نوشت: «هاشمی زنده است چون نهضت زنده است» و امروز باید نوشت: «هاشمی زنده است چون ملت زنده است» . و چقدر دردناک است آنانی که تا دیروز در خلوتگاه خویش آرزوی مرگ آیت‌الله را می‌داشتند و او را اکبر‌می‌خواندند یک شبه نقاب بر چهره زده‌اند و ذکر آیت‌الله از تسیبح‌یشان فراموش نشد و من از دیدن رنگارنگی آسمان چهرها‌یشان در فردای پس از آیت‌الله می‌ترسم. می‌گویند بیایید حالا که آیت‌الله نیست، با هم وحدت داشته باشیم! سؤال من این است مگر آیت‌الله و ما ملت با کسی یا کسانی یا ساختاری قهر بوده‌ایم که اینک در نبود این مرد خرد ورز، دست وحدت بدهیم؟ ما سال‌ها است دست برادری داده‌ایم و چون این شیخ مُصلح، صُلح طلب بوده ایم؛ اما امروز کسانی که شعار وحدت سر می‌دهند، شاید خود با مردم قهر بوده‌اند وگرنه آیت‌الله از مردم و برای مردم بوده و هست و خواهد بود و کسی که با ملت بوده است قهر سیاسی-اجتماعی در گفتمان سیاسی‌اش هیچ‌گاه معنای نداشته است.

آیت‌الله! یادت هست نوشته بودی: ‌روزی در جمع یاران به بهشتی گفتم این تهمت‌های تلخ آزارت نمی‌دهد؟ نگاهم کرد و گفت: این آسیاب به نوبت است، نوبت تو هم خواهد رسید چقدر این روزها بی شما سخت می‌گذرد دوستان. من تا نیمه راه آمده‌ام، مشیّت این بود که بمانم تا نوبت به من برسد. تا در سنگ زیر و بالای آسیاب، صدای شکستن‌های خود را بشنوم و بچشم. دلم که می‌گیرد یاد امام آرامم می‌کند به چشمهایش که هنوز هزار حرف نگفته دار. اینک ما فرزندان انقلاب مانده‌ایم با تمام این دلتنگی‌ها و پرسش‌ها بی جواب و آینده‌ای که پر از بیم و امید است؛ چه کنیم؟
آیت‌الله! شما را تنها سیاستمداری در قدرت می‌دانستیم که حتی اگر بر سرتان داد و فریاد می‌زدیم و حتی اگر به شما توهین می‌کردیم و راجع به شما تهمت می‌ساختیم، می‌دانستیم که نه تنها لکنت زبان نخواهیم گرفت، بلکه با آن روح بلند و قلب بزرگ و دید وسیع‌تان نه تنها کسی را بازخواست نمی‌کردید بلکه برای آنان دعا عاقبت بخیری می‌کردید!

آیت‌الله! مادرم‌راست می‌گفت که الهی پسرم عاقبت بخیر شوی و این زیباترین آرزوی یک مادر برای فرزند خویش است! وشما چه زیبا عاقبت بخیر شدید که این‌چنین مردم برای شما که امیرِ کبیرِ تاریخ سازشان بوده‌اید، همین مردم برایتان حماسه تاریخی ساختند تا نشان دهند اگر این سالها در قاب سیما ملی نبودید اما در کنار ملت و انقلاب و نظام و رهبری ماندید تا انقلاب به دست نااهلان و میراث خمینی به چاه افراط و تفریط نیفتند.
آیت‌الله! شما را باید یگانه سیاستمدار انقلابی دانست که با شجاعت و جسارت هموار خود را به رای و قضاوت مردم گذاشتید تا برای نسل من نام آیت‌الله تا همیشه تداعی کننده: ایران دوستی، شجاعت، اعتدال، توسعه طلبی، آرامش، اقتدار، صبر، شرافت و همراهی با ملت، باشد. پس تنهایمان نگذاشتید، تنهایتان نمی‌گذاریم.