به روز شده در ۱۴۰۲/۱۲/۲۸ - ۲۰:۵۵
 
۱۳۴
تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۶/۱۲ ساعت ۱۰:۳۲
کد مطلب : ۸۹۷۱۸
براي استاد دوست داشتني آواز ايران زمين

برخیز استاد نوبت عاشقیست یک چندی....

برخیز خسرو خوبان لباس عافیت بر تن کن و بگو...می با جوانان خوردنم باری تمنا می شود.... بگو آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
برخیز استاد نوبت عاشقیست یک چندی....
فرهاد ترابي

گروه فرهنگي: پدر بزرگ که یادش به خیر باد، به درخت کهنسال گوشه حیاط تکیه داده و گنجشک ها، روستای کوچمان را روی سر گذاشته اند. چه ولوله ای است در آستانه اذان و افطار! از رادیوی قدیمی، صدایی به عظمت تمام دشت ها و کوه های این مرز پر گهر، تا اعماق جان آدمی می رود. ربنا لاتزغ قلوبنا.....نه من و نه پدر بزرگ، هیچکدام نمی دانیم صاحب آن صدای بهشتی که گنجشکان را به رقص و سماع در آورده و خیلی ها را چون من، عاشق افطار و رمضان کرده، کیست...

بزرگتر که می شوم نام شجریان را با ماهور می شنوم.....نبود بر سرآتش، میسرم که نجوشم و بعد با دستان و از در، درآمدی و من از خود به در شدم. او آمد و من گویی از این جهان به جهان دگر شدم....عاشق سعدی و حافظ و مولانا شدیم، با صدای خسرو آواز ایران.نوا و اعجاز استاد....تنگ چشمان نظر به میوه کنند و مایی که تماشاکنان بوستان شجریان بودیم. هر گلی نو که از این باغ بیرون می آمد، ما به عشقش هزار دستان می شدیم .یاد ایام، مرا به دوران آواز گنجشک ها می برد و روزگاری که در میان لاله و گل آشیانی داشتم....وقتی دایی با شنیدن گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار، شانه هایش لرزید و گریه کرد.....آستان جانان بود که مرا آرام می کرد، در کار گلاب وگل حکم ازلی این بود....دوران پرده نشینی...

در خیال آمد، اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم.... و سودای برخاستن و به یک سو نهادن این دلق ازرق فام و بر باد قلاشی زدن این شرک تقوا نام....آهنگ وفا پیشه کردیم و با او هم نوا شدیم با بم و ایرج بسطامی که دیگر نبود....گل پونه های وحشی دشت امید.....حالا بی تو به سر نمی شود..... بزرگتر می شدیم و زیر این گنبد مینا، معمای هستی برایمان پیچیده تر می شد، رندان مست راه برون رفتی بود از این سردر گمی ها. ای ابر خوش باران بیا، و باران عشق آمد و در روزگاری که درد بی عشقی طاقت را از جان ها ربوده بود، من و ما را در سکوت شب کویری، برای همیشه عاشق کرد.... جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را .عجب غوغایی است غوغای عشق بازان .از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید....خسرو خراسانی من به خراسان آمده بود، تا همصدا با دوتار حاج قربان، باز از باران و عشق بگوید....ببار ای ابر بهار...بهر لیلی چو مجنون ببار...داد و بیداد از این روزگار.....ماه و دادن به شبهای تار.

آه باران....آه باران، زمستان است...هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...مسیحای من با فریادش می تواند درختان را، اسکلت های بلورآجین را گرم کند، سبز کند تا بهاراز راه برسد...... سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای....برخیز خسرو خوبان لباس عافیت بر تن کن و بگو...می با جوانان خوردنم باری تمنا می شود.... بگو آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
برخیز استاد نوبت عاشقیست یک چندی.......