به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۱۰ - ۱۰:۰۰
 
۱
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ ساعت ۱۰:۱۶
کد مطلب : ۱۲۶۷۵۸

زندگی در میان ۴هزار کتاب

گروه فرهنگي: وقتی از «نیک هلدستاک» خواسته شد لیستی را از کتاب‌های به‌جامانده‌ «دوریس لسینگ» در خانه‌ این نویسنده تهیه کند، او با کمال میل پذیرفت تا به دنیای دست‌نیافتنی این نویسنده فقید سفر کند، اما بعد از دو هفته از تصمیم خود پشیمان شد.

به گزارش ایسنا، «گاردین» در این گزارش پستی و بلندی‌های این ماموریت وسوسه‌برانگیز را از زبان «هُلدستاک» روایت می‌کند: وقتی «دوریس لسینگ» هشت‌ساله بود، به یک مدرسه زیر نظر صومعه فرستاده شد. در آن‌جا راهبه‌ها به او اجازه نمی‌دادند آثار کلاسیک را مطالعه کند. آن‌ها فکر می‌کردند کتاب‌های «والتر اسکات»، «رابرت لوییس استیونسون» و «رودیارد کیپلینگ» برای دختری به سن و سال او مناسب نیست.

اما «لسینگ» دلسرد نشد و به والدینش در این‌باره نامه‌ای نوشت. او از آن‌ها خواست که اجازه خواندن کتاب‌ها را از راهبه‌ها بگیرند. «لسینگ» بعدها در زندگی‌نامه خود نوشت: «دنیای کتاب‌ها مال من بود و جایی بود که من به آن تعلق داشتم. اما باید برای آن می‌جنگیدم.»چهار ماه پس از درگذشت «لسینگ» در نوامبر ۲۰۱۳، از من خواسته شد تا به خانه او در «وست همپستد» لندن بروم، چون کارگزاران املاک او دچار مشکلاتی شده بودند. در خانه «لسینگ» بیش از ۴۰۰۰ جلد کتاب بود که باید مرتب می‌شد. من موافقت کردم تا به آن‌ها کمک کنم.

دوست داشتم بدانم «لسینگ» چه جور کتاب‌خوانی بوده، آیا گوشه کتاب‌ها را تا می‌زده، بخش‌هایی را هایلایت می‌کرده و یا در کناره‌های صفحه یا در صفحه‌های خالی یادداشت‌نویسی می‌کرده است. فکر می‌کردم دانستن این‌که او چه می‌خوانده و چگونه، تصویر کارهای خودش را در ذهنم شفاف‌تر می‌کند.در اولین بازدید، «آنا» که تراپیست «لسینگ» بود، راهنمای من شد. تقریبا روی تمام دیوارها یک کتابخانه بود و روی زمین، مملو از تل‌های کتاب. «آنا» قفل یک در را در طبقه سوم باز کرد و گفت: «این‌ها تمام کتاب‌هایی هستند که دوریس نوشته.» هر دو برای مدتی ساکت ماندیم و به قفسه‌های خم‌شده‌ای که روی دو دیوار و نصف دیوار سوم نصب شده بود و به تل کتاب‌هایی که روی میز و سطح زمین قرار داشتند، خیره شدیم. این‌ها انباشت سرازیرشده ۶۰ سال فعالیت او بودند.

علاوه بر فهرست کردن کتاب‌ها، باید آن‌هایی را که ممکن بود به درد زندگی‌نامه‌نویسان آتی بخورد، شناسایی می‌کردم. («پاتریک فرنچ» فردی بود که یک سال پس از آن به عنوان نویسنده زندگی‌نامه لسینگ انتخاب شد). باید صفحه‌ها را به دنبال یادداشت‌ها یا علامت‌گذاری‌های «لسینگ» چک می‌کردم. فکر نمی‌کنم او سرک کشیدن من در کتاب‌هایش را برای پیدا کردن مطالب زندگی‌نامه‌ای تأیید می‌کرد. همیشه به زندگی‌نامه‌های نویسندگان به دیده تردید می‌نگریست و می‌گفت: «هر کسی با خواندن یک رمان می‌تواند خیلی چیزها را درباره یک نویسنده بداند، چه برسد به دو یا چندین رمان.»

«دوریس لسینگ» متولد سال ۱۹۱۹ از پدر و مادری انگلیسی در کرمانشاه ایران بود. وقتی پنج سال داشت، خانواده‌اش به زیمبابوه کنونی مهاجرت کردند. در ۱۹ سالگی با «فرانک ویزدم» ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام‌های «جان» و «جین» شد. «لسینگ» در سال ۱۹۴۵ آن‌ها را ترک کرد و با «گاتفرید لسینگ» ازدواج کرد، اما چهار سال بعد از او هم طلاق گرفت.

او در همان سال در حالی که دو دست‌نوشته را از اولین رمانش «علف‌ها آواز می‌خوانند» با خود داشت، به همراه «پیتر» تنها فرزند از ازدواج دومش، راهی انگلیس شد. «دفترچه طلایی» که به تقابل‌های نسلی، سیاست جنسیت‌گرا و بیماری‌های روانی پرداخته بود، در سال ۱۹۶۲ منتشر شد و شهرتی بین‌المللی را برایش به ارمغان آورد. «لسینگ» در سال ۲۰۰۷ جایزه نوبل ادبیات را به دست آورد. او تا زمانی که گزارشگران و روزنامه‌نگارها دوره‌اش نکرده بودند، از کسب این جایزه خبردار نشد و اولین واکنشش این بود: «اوه! یا مسیح!»

به نظر می‌رسد «لسینگ» اصلا تحت تأثیر جمله «والتر بنیامین» درباره نظم دادن کتاب‌ها قرار نگرفته بود. تعبیر بنیامین از این کار «خستگی ملایم نظم» است. در خانه «لسینگ»، «راهنمای تغذیه پرندگان در باغ» در کنار «اسلام در بریتانیا» و رمان «انجیل برگ گزنه» نوشته «باربارا کینگ‌سالور» قرار داده شده بود. حتی قفسه‌های نزدیک آشپزخانه کمتر شامل کتاب‌های آشپزی می‌شدند.

اما تنها نظم نبود که در این خانه پیدا نمی‌شد. در اولین هفته کاوشم، اثر کمی از کتاب‌خوانی «لسینگ» به چشم می‌خورد. گوشه هیچ صفحه‌ای تا نشده بود و هیچ یادداشت و خط‌کشی‌ای در کتاب‌ها دیده نمی‌شد. او حتی اسمش را هم داخل کتاب‌ها ننوشته بود. در پایان هفته دوم از پذیرفتن این کار پشیمان شدم. مفاصل انگشتانم از نوشتن اطلاعات کتاب‌ها ورم کرده بود.

در پاسیو بیرون آشپزخانه استراحت می‌کردم. از آن‌جا می‌توانستم به باغچه طویلی که به دو درخت ختم می‌شد، نگاه کنم. ظرف غذای پرندگان از شاخه‌های زیادی آویزان بود و گربه‌ها در محوطه گشت می‌زدند. مکانی آرام بود که به احتمال زیاد، «لسینگ» در آن می‌نشسته و از آواز پرنده‌ها و وزوز زنبورها لذت می‌برده.

کاهش انگیزه، تنها وقفه کارم نبود. «جین» دختر «لسینگ» از آفریقای جنوبی آمده بود و دلش می‌خواست زمانی را در خانه تنها باشد. علاوه بر این، کنجکاو هم بود تا فرد کاملا غریبه‌ای را که با کتاب‌های مادرش خلوت کرده، ببیند. ما در نشیمن خانه نشستیم و او با دقت اما نه نامهربانانه، از من درباره کاری که قرار بود انجام دهم، سوالاتی پرسید. به نظر می‌آمد جواب‌های من او را راضی کرده. حرف‌های‌مان به زندگی او در کیپ‌تاون رسید. اما من احساس می‌کردم باید بتوانم تپه کتابی درست کنم که اثری ماندگار از مادرش را دربرداشته باشد. می‌خواستم بتوانم بگویم: «این کتابی است که او عاشقش بود.»

دو هفته دیگر هم طول کشید تا آن‌ها را پیدا کردم. روی یک تاقچه بلند در نشیمن ردیفی از کتاب‌های ضخیم جلد سخت بود که در پوشش سبز یا نارنجی کمرنگ قرار داشت. مجموعه‌ای از کتاب‌های «اِوری من» بود. کتاب‌هایی از «سوفوکل»، «هومر»، «افلاطون»، «ایبسن» و «استاندال» بودند که بین‌شان برچسب‌هایی از کتاب‌فروشی‌های شهر سالزبری (هراره کنونی) رودسیا قرار داشت. «لسینگ» گفته بود «بسته‌ها را با قلبی تپنده و با آرزوی سواحل جدیدتر ادبی» باز می‌کرده است.

زمانی که برای اولین‌بار به لندن آمد، آن‌ها را با چند چمدان پر با خود آورد... «چون نمی‌توانستم از آن‌ها جدا شوم.» در همان تاقچه‌ها، کتاب‌هایی که دوستان و خانواده به او هدیه داده بودند، قرار داشت. نسخه‌ای از «توماس مان افکار زنده شوپنهاور را ارائه می‌کند» را پسرش «جان» در سال ۱۹۵۲ به او داده و برایش نوشته بود: «انجیل اندوه در جشن عشق».

«پیتر» در کتاب «خانه‌ای در محله پو» با مدادی آبی‌رنگ نوشته بود: «مامان ۴۰ ساله شد» اما اکثر پیام‌های درون کتاب‌ها از نویسندگان دیگر بودند؛ تقدیم‌نامه‌هایی از «رودیارد کیپلینگ»، «کورت ونه‌گات»، «برایان آلدیس»، «آلن سیلیلتو»، «آلبرتو مانگوئل»، «کریستوفر لوگ»، «رابرت آنتون ویلسون»، «پنه‌لوپه مورتیمر»، «آلن گینزبرگ»، «بتی فریدن» و «کالین ویلسون». آن‌ها گواهی بودند بر تأثیر ادبی «لسینگ».

به تدریج، قفسه به قفسه جلو رفتم. ۱۹ نسخه کپی از سخنرانی مراسم اعطای جایزه نوبل «لسینگ» را در جعبه‌ای زیر حمام پیدا کردم. در این سخنرانی، او درباره قدرت داستان‌سرایی و ضرورت دسترسی جوامع روستایی به کتاب صحبت کرده بود: «نویسندگان بدون کتاب از خانه خارج نمی‌شوند.» در اکثر قفسه‌های مربوط به نویسندگان دیگر، کتاب‌هایی بود که با بقیه جور درنمی‌آمد: تریلر «جان گریشام» چپانده شده بود بین کارهای «پروست» و «دیکنز». یا کتابی درباره کلیساهای نورماندی در طبقه کتاب‌های «میلز و بون» بود.

گمراهی‌ها و سردرگمی‌های «لسینگ»، کتاب‌های «کشفیات روانی شوروی»، «گربه‌ای در میان اسرار مذهب و جادو»، «آیا این روز توست؟» و «چطور چرخه زیست به شما کمک می‌کند چرخه‌های زندگی‌تان را تعیین کنید» بودند. کتاب‌هایی هم درباره «آتلانتیس»، یوفوها، حس ششم و قدرت‌های پنهانی آن‌ بر بدن‌ انسان وجود داشت. علاقه او به مسائل غیرعادی و شبه‌علمی نشان می‌داد که «لسینگ» به دنبال راه‌های جایگزین برای تعریف رفتارهای انسانی بود. او در زندگی‌نامه خودنوشت خود اذعان داشته که همیشه درباره انگیزه‌های خود سردرگم بوده، به‌خصوص بین ۲۰ تا ۴۰ سالگی که به کمونیسم روی آورده بود.

«جی.ام. کوئتزی» در نقد این مدل کتاب‌ها نوشت: «با بیشترین اراده در جهان نیز، او نمی‌توانست عمیقا علت کاری را که کرده، متوجه شود.» سرانجام در آخرین اتاق و طبقه بالای خانه بود که کتاب‌هایی را یافتم که سوالاتم درباره این مسائل را پاسخ می‌گفت. این فضای زیرشیروانی که تغییر کاربری داده بود، در واقع اتاق خواب و محل کار «لسینگ» بود. او از بالکن می‌توانست سمت جنوب‌شرق ساختمان پارلمان بریتانیا را ببیند. اما این مکان خیلی ساکت بود و او گاهی به یاد کودکی خود در آفریقا می‌افتاد.

در میان آشفتگی اتاق، کتابخانه کوچک سفیدرنگی بود که حدود ۱۰۰ کتاب و جزوه مرتبط با آن‌ها را دربرداشت. این کتاب‌ها درباره صوفی‌گری بودند که «لسینگ» اولین‌بار اواخر دهه ۱۹۵۰ با آن آشنا شد. او این تفکرات را با عنوان «مهمترین جریان» زندگی خود توصیف می‌کرد که دغدغه واقعی او و «از هر جریان دیگری عمیق‌تر» بودند. «جنی دیسکی» که در نوجوانی با «لسینگ» ‌زندگی می‌کرد، درباره صوفی‌گری می‌گوید: «به نظر می‌رسید صوفی‌گری تمام علایق پیشین او را به هم چفت می‌کرد؛ تروتمیز، درست مثل یک مکعب روبیک.»

بین این‌ها بالاخره یک کتاب پیدا کردم که در آن «لسینگ» جواب متن را داده بود. در کتاب «استادان گورجی‌یف» نوشته «رافائل لفورت»، زیر بخش‌های زیادی با بی‌نظمی فراوان خط کشیده بود. نظرات «لسینگ» حاکی از اشتیاق زیاد او به عنوان خواننده بود. پاسخ او به جمله «شما وقتی ندارید تا برای تحقیقات آکادمیک یا ارزشیابی فکری حقایق نصفه و نیمه صرف کنید»، یک «بله!» از روی توافق بود. در بخش دیگری نوشته بود: «غیر از این چیزی نمی‌دانم».

بهتر از همه شکلک‌هایی بود که «لسینگ» در کنار متن‌های متعدد کشیده بود. این شکلک‌ها کلاه بر سر داشتند و حالات مختلفی را نشان می‌دادند. دو چشم که چپ‌چپ و با تردید نگاه می‌کردند، در کنار این جمله کشیده شده بود: «اگر ظرفیت استفاده از علمی را نداشته باشید، آن دانش پنهان نیست، بلکه بی‌فایده است.»

پس از کتابخانه سفیدرنگ، آن‌چه ماند، یک ردیف کوچک از کتاب‌ روی میز «لسینگ» بود. بیشتر فضا را دستگاه تایپ کهنه او اشغال کرده بود. یک جعبه خودکار بود که یادداشت‌ روی آن می‌گفت: «عموما خودکارها نمی‌نویسند، اما بعضی‌های‌شان چرا.» این کتاب‌ها اکثرا منبع بودند: دو فرهنگ لغات مترادف، یک انجیل، دیکشنری کوتاه آکسفورد، یک اطلس، تاریخ‌نگار جهان مدرن «پنگوئن» که به دو بخش تقسیم شده بود، فرهنگ لغت «اِوری‌من» افسانه‌های نئوکلاسیک، دیکشنری زندگی‌نامه‌های «چیمبرز» از سال ۱۹۱۱ که دربردارنده زندگی بزرگان تاریخ تمام ملل است، نسخه کهنه‌ای از فرهنگ لغت فارسی - انگلیسی «استینگاس» و نسخه‌ای از «کاربرد انگلیسی مدرن» نوشته «مولر» که از سال ۱۹۳۷ آن را داشت.

آخرین چیزی که پیدا کردم، جزوه‌ای به نام «مومیایی‌ها» بود که روی جلد آن تصویری از «آنوبیس» خدای مصری در حال کشیدن چند ترازو بود و موجود موش‌مانندی داشت او را نظاره می‌کرد. «پیتر» روی جلد نوشته بود: «دوریس - لوح ۲ را ببین.» وقتی لوح را پیدا کردم، پرتره‌ای بود که بالای سر یک مومیایی کشیده شده بود. می‌توانستم شباهت کمی با «لسینگ» را در این نقاشی ببینم. اگر این یک جوک تصویری بامزه نبود، چه دلیلی داشت «لسینگ» چند دهه آن را روی میزش گذاشته باشد؟ هر کتابی نقشی در شکل‌گیری ذهن و کارهای «لسینگ» داشت و هر کدام به نوعی مورد علاقه او بود. اما هیچ نوشته و مدرکی از تفکرات او در دست نبود. کتاب‌ها جنبه شخصی داشتند و مهم بودند، اما بخشی از او نبودند.

«لسینگ» جایی نوشته است: «هر رمانی یک داستان است، اما زندگی نه. زندگی بیشتر پراکندگی رویدادها است.» درست است که بسیاری از زندگی‌ها از جمله مال «لسینگ»، خیلی بیشتر از داستان‌ها آشفته هستند، با این حال بعضی اتفاقات به اندازه‌ای شسته و رفته هستند که بتوان آن‌ها را نوشت. چندین ماه بعد از این‌که کار طبقه‌بندی کتاب‌ها را انجام دادم، سرنوشت کتابخانه «لسینگ» مشخص و اعلام شد؛ بعضی از کتاب‌ها به مجموعه خاصی در دانشگاه «ایست‌انگلیکا» برده شدند، اما اکثر آن‌ها به کتابخانه عمومی در هراره فرستاده شدند.

اگر براساس سخنرانی نوبلش، «لسینگ» را قضاوت کنیم، او هم این کار را تأیید می‌کرد. شاید امیدوار می‌بود کتاب‌هایش برای خوانندگان جدید همان کاری را کنند که روزی آثار کلاسیک برای دخترکی به نام «دوریس» انجام دادند.