فریبا حاجدایی- روزنامه بهار
اولین بار که محمد حیدری را میبینم مدتها از زمانی که سردبیرِ روزنامه «اطلاعات» در پیش از انقلاب بوده گذشته است و حالا زمانی است که سردبیر مجله «گزارش » است. در مدرسه ای غیرانتفاعی متعلق به مدیر مسئول مجله کار میکنم و آن روز به اتفاق همسر مدیر مسئول هر یک برای دیدنِ همسرانمان سری به مجله گزارش زدهایم. در آن زمان همسرم، رامین مستقیم یکی از نویسندگانِ مجله است. حیدری خدنگ و آبیپوش از اتاقِ کنفرانس بیرون میآید و با آنکه همسرِ مدیر مسئول مرا معرفی کرده سری به عجله تکان میدهد و در دهانِ دری که پشت سر خود میبندد ناپدید میشود. راستش هیچ شباهتی به مردی که در بارهاش بسیار شنیدهام ندارد. مردی که دورانی از عمرش را کنار خیابان لبوفروشی کرد تا شرففروشی نکرده باشد. بیشتر به نظرم مردِ متبختری آمده که سردبیریِ مجلهای برایش نهایتی محسوب میشود و امان از قضاوتهای عجولانه! البته در آن زمان به شدت متشکرش هم هستم که از معدود سردبیرهایی است که به جِدّ در برابر مدیرهای مسئول در مجلات میایستد و نه تنها حقِ نویسندگانش را تمام و کمال پرداخت میکند که حواسش به حق بیمه و سایر خدمات هم هست. اما آن لباسِ آبی و تمام لی و آن درِ بسته هم همچنان تویِ ذهنم بالا و پایین میپرد. میزند و به هر ضرب و زوری موفق میشویم خانه فکسنی 50 متری را معامله کنیم. نه من از این امور سر درمیآورم و نه همسرم. حیدری اما در ادامه شرفنفروشیاش بعد از لبوفروشی مدتی در املاک کار کرده است و طبیعتا دوام هم نیاورده ولی در همان مدت آنقدری یاد گرفته که به کمک ما بیاید و نگذارد با نادانستگی اندک سرمایهمان از کف برود. دیگر حضوری پدروار و برادروار در منزلمان دارد و مشکلات شغلی، فرزندداری و حتی همسایهداری با او درمیان گذاشته میشود و او فیالفور در حلش میکوشد.در کارش پیشرو است. هنوز اینترنت و سایت و مجله اینترنتی یک رویاست که اقدام به راهاندازی مجله اینترنتی «پارسپژواک» میکند و از شما چه پنهان در چاپ مطالب بسیار دلیر است چون از کرامات او نحوه ویرایش مطالب به نحوی است که هم حرف گفته شود و هم خط قرمزها رعایت و اگر نعوذبالله برای هر یک از نویسندگانش پیشآمدی کند سینه محمد حیدری سپر بلایِ آن نویسنده است. پارسپژواک، این اولین مجله اینترنتی، دیری نمیپاید و جایش را به انبوه مجلات دیگر میدهد ولی هنوز حلاوت سرمقالههای جانانه حیدری و دیگر مطالب چاپ شده در آن با ماست. بعدها که با محمد بهارلو همکار شده بودم و افتخار داشتم سایت «دیباچه» را به روزرسانی کنم هرگاه درگِل میماندم که چگونه مطلبی را از خط قرمزها رد کنم همیشه یاریرسان محمد حیدری بود و از این منظر او هم به گردن دیباچه حق داشت. «داشت» میگویم چون دیباچه هم دیگر نیست.مدتی بود کم پیدا شده بود و تلفنی حال باقلیپلوهایی را که، هروقت به ما سر میزد، برایش درست میکردم میپرسید و همیشه هم قول میگرفت که وقتی میآید مبادا غذای دیگری درست کرده باشم. امروز که نیست امروز که سرطان در جنگِ نابرابرِ یکی، دو ساله بالاخره پشتش را به خاک رسانده به خودم گفتم که دیگر خانه ما رنگ این غذایِ سبز را به خود نخواهد دید چرا که دیگر قدم حیدری این خانه را سرسبز نمیکند. یادش سبز.