به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۰۹ - ۲۱:۵۸
 
۱
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۴/۰۱ ساعت ۱۱:۳۸
کد مطلب : ۱۳۲۳۰۳

درسی که از یک متکدی گرفتم

داوود آتش‌بیک-روزنامه بهار
پیرمرد لخ‌لخ کنان می‌آید داخل داروخانه. روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی می‌نشیند. نفس عمیقی می‌کشد و خدا را شکر می‌کند. فرقی نمی‌کند وسط تابستان باشد یا یک روز سرد و برفی؛ همیشه کلاهی بافتنی به سرش کشیده و کاپشن گشادِ قهوه‌ای رنگی به تن دارد. بار اولی که پا به داروخانه گذاشت من و یکی از نسخه‌پیچ‌های داروخانه که مرد پا به سن گذاشته‌ای ا‌ست زل زده بودیم به او؛ بهت‌زده و گیج. پیرمرد اول کفش‌ها و بعد هم جوراب‌هایش را از پا در آورد. دستش را کرد توی جورابش و چند سکه پانصد تومانی بیرون آورد و کناری گذاشت. بعد کفش‌ها را به نوبت روی صندلی کنارش تکاند؛ سکه‌های پانصدی، دویستی و صدتومانی ریخت بیرون. بعد از زیر کلاه کشی‌اش، جیب‌های کاپشن و شلوارش سکه و اسکناس‌های مچاله بیرون آورد و همه را روی صندلی کناریش مرتب کنار هم چید و دسته‌بندی کرد و در نهایت نگاهی به ما که با دهان‌های باز جلو پیش‌خوان ایستاده بودیم انداخت و گفت: «سی هزار تومن.» منظورش این بود که این پول‌های خورد من را بردارید و به جایش سه تا ده هزار تومنی به من بدهید. و خب، ما هم بعد از این‌که به خودمان آمدیم این‌کار را برایش کردیم. معامله‌ای بود برد برد. ما به پول خُرد احتیاج داشتیم و او هم از سر تا پا پول خرد بود. دیگر مجبور نبودیم به مشتری‌ها به جای باقی‌مانده‌ پولشان چسب زخم بدهیم و غرغر بشنویم؛ این‌گونه بود که مشتری ثابت ما شد و حالا بیشتر از یک سال است که تقریبا هر روز به ما سری می‌زند.

باب صحبت را خودم باز کردم. روز دوم یا سوم بود که پیرمرد نزدیک به چهل هزار تومان پول خرد روی پیشخوان ریخت. چهار تا ده هزار تومانی از دخل برداشتم و گفتم: «امروز کاسبی بد نبوده‌ها!» سری تکان داد و «ای بابا» یی گفت و رفت روی صندلی نشست. انگار منتظر بود تا من چیزی بگویم و رویش باز شود. از زندگی‌اش گفت. این‌که دو پسر لیسانسه‌ و بیکار دارد. چند سال است فارغ‌التحصیل شده‌اند ولی هنوز برایشان کار پیدا نشده است. چندجا مصاحبه رفته‌اند ولی رد شده‌اند «پارتی آقای دکتر. پارتی نداریم.» بعد هم گفت پسرهایش که دانشگاه سراسری درس خوانده‌اند تن به کارگری نمی‌دهند؛ در نهایت به دولت روی کار رسید و این‌که تمام مشکلات زیر سر این رئیس‌جمهور است و بعد هم درودی فرستاد به یکی از شخصیت‌های سیاسی کشور که فقط او درد آن‌ها را می‌فهمید. گفتم این‌طور نیست. از آمارهای بانک مرکزی برایش گفتم، از تثبیت قیمت‌ها، از وضعیت دارو، از تورم و شاخص بورس گفتم و. . . او که زل زده بود به من، بدون این‌که در رابطه با صحبت‌های من یک کلمه بگوید دوباره حرف‌های قبلی‌اش را تکرار کرد. نه. مرغش یک پا داشت. آخرش هم ‌گفت: نه آقای دکتر. شما درد ما رو نمی‌فهمید. شما هیچ‌وقت پدر دو تا پسر بیکار نبودید.

یکی از اختلاف نظرهای اساسی من با مرحوم مصدق بر سر دیدگاه او راجع به دموکراسی و حق رای بی‌سوادان بود. مصدق به حق رای بی‌سوادان اعتقادی نداشت  و حتی در دوران نخست‌وزیری‌اش لایحه‌ جداسازی حوزه‌های رای‌گیری بی‌سوادان و با‌سوادان را به مجلس ارائه کرد که تصویب هم نشد. پیرمرد با توهین‌های بی‌دلیلش به برخی شخصیت‌های سیاسی و حمایت‌های بی‌حساب و کتابش از آدم‌هایی معلوم‌الحال علاوه بر این‌که به طور ناگهانی فشار خونم را بالا برد و کله‌ام را تا مرز انفجار پیش برد، دست‌کم برای لحظاتی من را با مرحوم مصدق هم‌نظر کرد. پیرمرد همه چیز را برعکس فهمیده بود و زیربار هم نمی‌رفت. عامل بدبختی‌اش را فرشته نجات می‌دانست و کسی که می‌توانست مشکـــلش را تا‌اندازه‌ای حــل کند دشـمن جانی خود. . . با خودم فکر کردم که بدبخت مصدق هم حتما یک چنین چیزهایی دیده بوده. آخرش هم که توسط همین آدم‌ها دولتش سرنگون شد. ولی خب. . . بعد از مدتی هم با خودم گفتم همان‌طور که ما نظر آن‌ها را غیرکارشناسی می‌دانیم آن‌ها هم نظر ما را از موضع قدرت و ثروت می‌بینند و این‌که هیچ‌وقت پدر دو پسر بیکار نبوده‌اید. هر دو، طرف مقابل را قبول نداریم و خود را به حق می‌دانیم و از این منظر فرق چندانی باهم نداریم. پیرمرد دیگر رویش به ما باز شده. از همان روز تا به امروز که دارم این یادداشت را می‌نویسم، بلافاصله بعد از به اتمام رسیدن شمارش پول‌های خردش نطقش باز می‌شود و از مسائل روز سیاسی می‌گوید. همیشه هم بی‌کاری دو پسر لیسانسه‌اش را می‌چسباند به حقوق‌های نجومی و بعد به بحث‌ها و اتفاق‌های روز می‌رسد. من اما دیگر با او (جز بحث داغ و حیثیتی انتخابات ریاست جمهوری) وارد گفت‌و‌گو نمی‌شوم. من و نسخه‌پیچمان بعد از ده پانزده روز جدل‌هــای بی‌پایان کلافه شدیم و به این نتیجه رسیدیم که صحبت‌ها و استدلال‌های ما هیچ تاثیری بر او ندارد.

هربار که پا به داروخانه می‌گذاشــــت کل‌کل‌های تکراری شروع می‌شد. مثل نواری که هر روز سر ساعت معینی پخش شود. سر هم را می‌خوردیم و نتیجـــــه‌ای نمی‌گرفتیم. گوش کردن به این نوار تکراری باعث شد به چیزهای دیگری فکر کنیم. مثلا به منافع مشترکمان. به پول‌های خرد او که می‌تواند ما را از شر چسب زخم انداختن به مشتری بی‌پناه نجات دهد. او هم بابت داروها و نسخه‌هایی که از ما می‌گیرد پولی پرداخت نمی‌کند. هم‌زیستی مسالمت آمیز درسی بود که از این متکدی محترم گرفتم.