به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۰۹ - ۱۲:۲۵
 
۲۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۳/۰۴ ساعت ۱۶:۳۷
کد مطلب : ۷۸۹۴۶
ایرانیانی که هیچ مسئولی؛ مسئول آنان نیست!

وقتی برخورداری از حداقل‌ ها آرزو می‌شود

گروه جامعه: اغلب تصوری نامطلوب از کودکان کار و سبک و سیاق زندگی آنان داریم، تصوری منفی که باعث می‌شود گاهی آنان را مستحق زندگی مشقت‌بارشان دانسته ویا این نوع زندگی را انتخاب قطعی خودشان بدانیم. غافل از آنکه این کودکان و خانواده آنان دردهای دیگری در دل دارند.
وقتی برخورداری از حداقل‌ ها آرزو می‌شود
به گزارش ایلنا، هر بار که پا از خانه بیرون می‌گذاریم در خیابان‌های شهر با کودکانی و بزرگسالانی مواجه می‌شویم که در گرمای شدید یا سرمای استخوانسوز در میان ماشین‌ها یا در کنار خیابان‌ها به فروش گل، فال، دستمال کاغذی و اسباب‌بازی و...مشغولند و ما با بی‌تفاوتی از کنارشان می‌گذریم و شاید در مواقعی آنها را با خشونت یا بی‌حوصلگی از خود دورمی‌کنیم. گاهی نیز با افرادی با سنین مختلف مواجه می‌شویم که تا کمر در سطل‌های زباله فرو رفته‌اند وتنها راه معیشت‌شان همین جستجو در میان زباله‌ها است و شاید برایمان قابل باور نباشد، همان سطل‌های زباله‌هایی که من و تو حاضر نیستیم لحظه‌ای در کنارشان توقف کنیم، برای افرادی راه امرار معاش و گذران زندگی است، اما به راستی آنان که چنین مشاغلی دارند، در چه شرایطی زندگی می‌کنند. خبرنگار ایلنا با راهنمایی و کمک زهره صیادی فعال حقوق کودکان کار به سراغ یکی از خانواده‌هایی می‌رود که برای کسب درآمد به جمع‌آوری ضایعات می‌پردازند.

برای گفت‌وگو با این خانواده به بیابان‌های اطراف قلعه حسن خان می‌رویم، جایی که آفتاب بی‌هیچ ملایمتی تند و مستقیم بر سرت آوار می‌شود. به هرجا که نگاه می‌کنی، بیابان است و تپه ماهورهایی از جنس قلوه سنگ‌های ریز و درشت که راه رفتن را بیش از پیش سخت و مشکل می‌کنند. صیادی می‌گوید؛ برای پیدا کردن این خانواده‌ها باید به میان این تپه‌ها برویم، چرا که این برهوت تفدیده تنها جان پناه و مامنی است که این افراد را از تیررس اشخاصی که به دنبال بهانه‌ای برای به آتش کشاندن زندگی‌شان هستند، در امان نگه می‌دارد. سرانجام پس از پیاده‌روی و گذر از چند تپه به تعدادی به اصطلاح چادر می‌رسیم که محل زندگی سیمین خانم و خانواده اوست، چادرهایی از جنس پلاستیک، گونی، بنرهای تبلیغاتی، چوب و ... خانه‌ای از جنس محرومیت در هیچستانی بی‌انتها.

زنی کوچک اندام با چهر‌ه‌ای آفتاب سوخته، مهربان و خوشرو به استقبالمان می‌آید، میزبان مهربانمان ما را به محوطه خانه‌اش یا همان چادرها دعوت می‌کند. در محوطه تعدادی مرغ و خروس وجود دارد و تنوری که برای پخت نان از آن استفاده می‌شود. تنوری که در آن لحظه سرد و خالی است. چند کودک قد و نیم قد نیز در اطراف هستند که با دیدن ما به سوی چادر می‌آیند، گویا نوه‌های بانوی سالخورده هستند.

آنجا که برخورداری از آب هم رویایی بزرگ است
زن خود را سیمین معرفی می‌کند، می‌گوید 65 ساله است. چروک‌های ریز و درشتی که بر صورت آفتاب سوخته‌اش نقش بسته خبر از زندگی سخت و مشقت بار او می‌دهد. سیمین خانم می‌گوید: اهل زاهدان است و بیشتر از 20سال پیش به تهران آمده‌، او سرپرستی چهار فرزند و پنج نوه خود را به عهده دارد و از وضع بد زندگی گلایه می‌کند.

وی ادامه می‌دهد: شوهرم فوت کرده و من بچه‌های صغیر در خانه دارم. یکی از دخترانم نیز پا به ماه است و بعد دخترکی را نشان می‌دهد و اضافه می‌کند؛ جان بی بی هم عقد کرده، اما فعلا نمی‌تواند به خانه شوهر برود گذاشته‌ایم بزرگتر شود، جهیزیه هم ندارد. سیمین خانم می‌گوید: وسیله زیادی برای زندگی نداریم، یک گازپیک نیکی داریم که گاهی از آن استفاده می‌کنیم. ما اینجا آب آشامیدنی هم نداریم و آب مورد نیازمان را از شرکتی که اینجا ساخت و ساز می‌کند، می‌گیریم اما روزهای تعطیل که شرکت بسته است، ما بدون آب می‌مانیم. دستشویی آن طرف ترها وجود دارد، برای حمام هم باید به شهر برویم.

این بانوی هموطن ادامه می‌دهد: کار ما جمع‌کردن ضایعات است، جمع‌آوری ضایعات درآمد زیادی ندارد، از مسئولان هم تا به حال کسی به ما کمکی نکرده، به علاوه من مجبور هستم مرتب محل زندگی خود را تغییر بدهم چون هر از گاهی ماموران شهرداری به شدت فشار می‌آورند. تا به حال دوبار چادرهایمان آتش گرفته است نمی‌دانم چرا؟ ما برای جمع‌آوری ضایعات رفته بودیم، وقتی برگشتیم خانه‌مان سوخته بود.

پولی برای دوا، دکتر نداریم
وی درباره مدرسه رفتن بچه‌ها می‌گوید: هیچ‌کدام از بچه ها تا به حال مدرسه نرفته‌اند، چون شناسنامه ندارند. شناسنامه‌ها زمانی که چادرمان را آتش زدند، سوخت و تا به حال هم موفق نشده‌ایم برای آنها شناسنامه بگیریم. ما زندگی خوبی نداریم. بی پولی و بی آبی مهم‌ترین مشکلات ما هستند. چند وقت پیش هم یه آقایی آمد؛ اینجا قول کمک داد، اما رفت و دیگر نیامد. سیمین خانم درباره استفاده از خدمات پزشکی می‌گوید: برای دوا و دکتر پولی در بساط نداریم. وقتی بچه‌ها مریض می‌شوند، نمی‌توانیم آنها را درمان کنیم چرا که ما از خدمات دولتی نمی‌توانیم استفاده کنیم. دخترم 25 سال دارد و منتظر تولد پنجمین کودک خود است، اما فقط 2 تا از بچه‌ها را در بیمارستان به دنیا آورده و مابقی را در همین بیابان به کمک قابله به دنیا آورده است.



همه افراد ملت در حمایت قانون قرار دارند
صحبت‌های این بانوی زحمت‌کش و رنج‌دیده این بند از قانون اساسی را به یادم می‌آورد که تاکید می‌کند: همه افراد ملت اعم از زن و مرد یکسان در حمایت قانون قرار دارند و از همه حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با رعایت موازین اسلام برخوردارند. قانونی که در آن حمایت از مادران، بالخصوص در دوران بارداری و حضانت فرزند، حمایت از کودکان بی سرپرست مورد توجه قرار گرفته و برخورداری از تأمین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بی سرپرستی، در راه ماندگی ، حوادث و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبت های پزشکی به صورت بیمه و غیره را حقی همگانی دانسته است. به سراغ دختر کوچک سیمین خانم می‌روم، دخترکی که به گفته سیمین خانم مدتی پیش به عقد پسری درآمده اما تا به حال نتوانسته زندگی مشترک خود را شروع کند.

اینجا همه چیز سخت است
جان بی بی 12 ساله است. علاقه‌ای به ازدواج ندارد. شوهرش را هم دوست ندارد. درباره مشکلاتش که می‌پرسم از برخورد بدی که در کمپ ‌های متعلق به سازمان بهزیستی با او شده گلایه کرده و ادامه می‌دهد؛ در آنجا من و خاله‌ام را زدند، دلیلش را نمی‌دانم اما چند ماهی است که با ما کاری ندارند، اما ماموران شهرداری هر از گاهی ما را به خاطر دستفروشی می‌زنند. دخترک زیبای زاهدانی تا به حال به مدرسه نرفته است. درباره آرزوهایش که می‌پرسم، اول کمی گنگ نگاهم می‌کند، انگار معنای آرزو را نمی‌داند، سرانجام می‌گوید: آرزو دارم به مدرسه بروم و چیزی یاد بگیرم. آرزو دارم خوشبخت باشم. از او می‌پرسم که چه چیزی باعث می‌شود که احساس خوشبختی کنی؟ پاسخ می‌دهد؛ اینکه خانه‌ای داشته باشیم و از این بیابان راحت شویم، اینجا همه‌چیز سخت است. از جان بی بی می‌پرسم، اینجا به جز شما کس دیگری هم زندگی می‌کند؟ به تپه‌های اطراف اشاره می‌کند و می‌گوید؛ آنجا پر از کسانی است که مثل ما هستند و زندگی سختی دارند.

شهرداری نمی‌گذارد کار کنم/ ما ایرانی هستیم
بعد از جان بی‌بی پای صحبت‌های علی برادر او می‌نشینم. پسری 15 ساله باغرور خاص همین سنین. او هم ضایعات جمع می‌کند، می‌گوید؛ ماهانه از راه جمع‌آوری ضایعات 300 تومان در می‌آورم، اما ماموران شهرداری جلوی کار مارا می‌گیرند. شهرداری می‌گوید؛ این کار را باید ماموران بازیافت انجام دهند، چون آنها به شهرداری پول می‌دهند، اما شما پولی به شهرداری نمی‌دهید. آنها ضایعاتی را که جمع می‌‌کنم، از من می‌گیرند و با من دعوا می‌کنند. علی برخلاف همسن و سالان خود تا به حال به مدرسه نرفته است. او آرزوی داشتن زندگی خوب را در سر می‌پروراند. برای علی هم زندگی خوب یعنی خانه‌ای برای زندگی و سقفی بالای سر و خلاص شدن از شرایط سخت زندگی در بیابان.

علی معترضانه و با ناراحتی ادامه می‌دهد: تا به حال 2 بار ماموران چادر ما را آتش زده‌اند. آنها فکر می‌کنند ما پاکستانی هستیم، با اینکه به آنها گفته‌ایم که ایرانی هستیم اما به حرف ما گوش نمی‌کنند. من برای خواهر و برادرم هم می‌ترسم، می‌ترسم که برای آنها اتفاقی بیفتد، سعی می‌کنم مراقب آنها باشم.



تنها خواسته‌ام جایی برای زندگی است
تنها خواسته سیمین خانم داشتن چند چادر است که سقف بالای سر خانواده‌اش باشد. او از مسئولان می‌خواهد که برای او و خانواده‌اش جایی برای زندگی درست کنند. سیمین‌ و سیمین‌های بسیاری در چنین شرایطی زند گی می‌کنند، بدون خانه و کاشانه و با داشتن فرزندان قد و نیم قدی که از تمام حقوق اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی خود محروم هستند، این در حالی است که اصل سی ام قانون اساسی دولت را موظف کرده تا وسایل آموزش و پروش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم کرده و وسایل تحصیلات عالی را تا سرحد خود کفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد، اصل سی و یکم نیز مقرر داشته که داشتن مسکن متناسب با نیاز، حق هر فرد و خانواده ایرانی است و دولت موظف است با رعایت اولویت برای آنها که نیازمندترند، بخصوص روستانشینان و کارگران زمینه اجرای این اصل را فراهم کند. نمی‌دانم که چرا این اصول مترقی و انسان‌دوستانه درباره افرادی همچون سیمین و خانواده اش اجرا نمی‌شود و درحقیقت چرا این افراد به فراموشی سپرده شده‌اند.

دخترکی که از جهان تنها یک بیابان می‌شناسد
در میان نو‌ه‌های سیمین خانم دختر کوچکی توجهم را جلب می‌کند، معصومه 3 ساله است و بنا به گفته مادربزرگش تا به حال از آن منطقه بیابانی بیرون نرفته است. معصومه از همه چیز و همه کس می‌ترسد چشمانش وحشت زده است و تنها صدای آشنا برای او صدای ماشین‌های سنگین شرکتی است که در اطراف محل زندگی او مشغول کارند. تصور او از زندگی محدود به همان چیزی است که در آن بیابان سنگلاخی دیده است. دخترک خردسال از دوربین عکاس، از لبخند یک غریبه یا نزدیک شدن به فردی به جز افراد خانواده به شدت می‌ترسد. دستان کوچک او لطافت و نرمی دستان همسن و سالانش را ندارد، آفتاب سوخته و خشک است و در اثر گزیدگی حشرات در آن بیابان بی‌آب و علف پراز لک و خط است.

به نظر می‌رسد؛ برخی این موضوع را فراموش کرده‌اند که ما کنوانسیون حقوق کودک را امضا و تصویب کرده‌ایم و براساس قانون، اصول این پیمان‌نامه همطراز قوانین داخلی و لازم ‌الاجرا هستند. پس چرا هیچ کس به حقوق کودکانی همچون معصومه توجه نمی‌کند؟ مگر نه آنکه با پذیرش این کنوانسیون موظف هستیم که، حق کودک برای داشتن سلامتی و استفاده از همه امکانات برای سلامت ماندن، بهبودی و درمان بیماری را به رسمیت شناخته و تضمین کنیم تا هیچ کودکی از این حق محروم نماند؟

مگر نه آن است که براساس این پیمان‌نامه حاکمیت مکلف است؛ حق کودک را برای داشتن سطحی از زندگی که متناسب با موقعیت و رشد روحی، جسمی، قومی و اجتماعی اوست، به رسمیت شناخته و برپایه امکانات و قوانین داخلی خود، تلاش کند تا به والدین یا سرپرست قانونی کودک کمک‌های لازم را کرده و در صورت نیازمندی، برای آنها خوراک، مسکن و تن پوش فراهم کند. حال چگونه است که معصومه به همراه برادران کوچک، خاله و دایی نوجوان خود باید در چنین شرایط ناهنجار و رقت‌باری زندگی می‌کند؟ به چه علت همان چادرهای محقرشان را نیز به آتش می‌کشند، چرا به جای حمایت از این افراد تنها ماوایشان را نیز بر نمی‌تابند؟



نمی‌گذارند به کودکان آموزش دهیم/ سهم این کودکان از وطن چیست؟

صیادی فعال حقوق کودکان کار درباره آموزش کودکانی که در چنین شرایطی زندگی می‌کنند، می‌گوید: ما پنج سال پیش در منطقه‌ای که تعداد این کودکان زیاد بود، چادری را موسوم به چادر مدرسه برپا کردیم تا به این کودکان علاوه بر آموزش خواندن ونوشتن،‌ مهارت زندگی را نیز آموزش دهیم. وی ادامه می‌دهد: بعد از مدتی چادر مدرسه توسط ماموران مرتبط با برخی ادارات منطقه به آتش کشیده شد. چادر دیگری برپا کردیم که شهریور ماه گذشته دوباره سوزانده شد. در نهایت با کمک تعدادی از دوستان ساختمانی را رهن کردیم تا بچه‌ها را آموزش دهیم، اما یک روز که در مدرسه جمع شده بودیم ناگهان گروهی به سرگردگی شخصی که خود را منتسب به یکی از نهادها معرفی می‌کرد، به مدرسه هجوم آوردند این افراد هدف خود را از این اقدام اینگونه عنوان کردند که ما قصد داریم، کاری کنیم که این بچه‌ها اصلا اینجا نباشند و هرکاری که لازم است، در این باره انجام می‌دهیم.

صیادی می‌گوید: در نهایت مدرسه تعطیل شد و من به دهیاری مراجعه کردم و جالب این است که وقتی به دهیاری می‌روم، رویکرد مثبتی دارند اما در عمل برخوردشان با این کودکان به گونه‌ای دیگر است. وی اضافه می‌کند: بعد از مدتی که به مدرسه سر زدم متوجه شدم که هیچ یک از وسائل مدرسه از جمله تخته، میز و نیمکت‌ها نیستند، آب ساختمان قطع شده و شیشه ‌ها هم شکسته‌اند و پی‌گیری‌های من نیز تاکنون بی‌فایده بوده است.

صیادی می‌گوید: متاسفانه حضور بچه‌ها در این مناطق به رسمیت شناخته نشده است و هیچ مامنی برای آنها در نظر گرفته نشده است. به همین دلیل بچه‌ها باید دائما محل زندگی خود را تغییر داده و پنهان شوند. ایران برای همه ایرانیان است، اما سهم افرادی همچون سیمین و خانواده‌اش از وطن کجاست؟ سهم آنان از مواهب و نعمات این مرز پرگوهر چه میزان است؟ علی و جان بی‌بی تنها آرزوی کودکانه‌شان داشتن خانه‌ای برای زندگی است. خانه‌ای که آب، سرویس بهداشتی و سقفی برای در امان ماندن از آفتاب و باران داشته باشد. آنها از کار هراسی ندارند، اما دلشان می‌خواهد، مثل دیگر همسن و سالانشان در آسایش زندگی کنند و به جای دغدغه پیدا کردن ضایعات بیشتر از زباله‌ها و درگیری با ماموران شهرداری بزرگ‌ترین مشکل زندگی‌شان نمره پایانی سال تحصیلی باشد. آنان غمی دارند به بزرگی بی‌عدالتی که در حقشان روا شده است. این کودکان دوران جنگ را ندیده‌اند، اما در شرایطی زندگی می‌کنند که بسیاری از ما در دوران جنگ نیز تجربه نکردیم.