به روز شده در ۱۴۰۳/۰۱/۰۹ - ۱۴:۲۲
 
۷۵
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۱۶ ساعت ۲۲:۱۷
کد مطلب : ۵۰۵۳۵
حالشان وخیم گزارش شده است

سیمین بهبهانی؛ بانوي شعر ايران در کما

گروه فرهنگي: سیمین بهبهانی شاعر پرآوازه معاصر ايران که از روز گذشته در بیمارستان بستری است و حالشان وخیم گزارش شده است.
سیمین بهبهانی؛ بانوي شعر ايران در کما
فریبرز رئیس‌‏دانا مدیر نشر نگاه و ناشر آثار سیمین بهبهانی درباره وضعیت این شاعر گفت: من تا پایان ساعت ملاقات در بیمارستان بودم، متاسفانه حال ایشان خوب نيست. وی با بیان این که روزهای پیش حال خانم بهبهانی خوب بود، افزود: وضعیت جسمانی ايشان به مرور تحلیل رفت و اکنون حالشان وخیم است. او اضافه کرد: این شاعر بزرگ در حال حاضر در کمای کامل به سر می‌برد و در سی‌سی‌یو بستری است. خانواده سیمین بهبهانی تمایل ندارند فعلا درباره وضعیت این شاعر صحبت کنند و از ذكر بيمارستان محل بستري او خودداري مي كنند زيرا امكان ازدحام اهالي فرهنگ و شعر و ادبيات در محل مي رود. رييس‌دانا گفت: براي لحظاتي از پشت شيشه ايشان را ديدم. 

اشعاري از سیمین بهبهانی
چه رفت بر زبان مرا؟  
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،  
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر  
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،   
دگر چرا ریا کنم؟...

 


يا رب مرا ياري بده، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او، باشد که ديدارش کنم 
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم...
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم...
تو و آن الفت دیرین،من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم...
  باور نداشتـم که چنین واگذاریم

در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گـهر زا گذاریم
چون سبزه دمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی کسان
گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم...


  گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم


  گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند 
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند...


  خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد...


  چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی ...