گروه جامعه: کارون راز ماست، خاطرات کودکي و عاشقانههاي جوانيمان. با معدود جزيره آن روزهايش، مأمن و زادگاه پرندگان زيبا بود. هر روز به شعر و ترانهاي نو، دعوت بوديم ما بچههاي شط. شوق شط، موسيقي روزهايمان بود. کارون طناز بود حتي با سيلابهاي بهاريش. گاه به خانههاي ما بچههاي شط ميآمد، سرک ميکشيد. با ماهيهايش. چه جشني داشتيم و گاه از کوسههايش هم حالي ميپرسيديم در بي کرانگيش.
صبح همدم رنجهامان ميخواند و شب در پناهش عاشق بوديم با ريتم موجهايش زندگي ما شکل ميگرفت. گاه دلتنگي سر و صورت از غم ميزدوديم به ديدارش. مادر ميگفت: خوب است شنبه يا چهارشنبه حالا چه فرق ميکند وقت غروب عرض رود را با قايق بگذريم غمهامان را به رود بسپاريم تا با موجهايش، بلاها دور شوند و شايد هم بخت گشا شويد و ما بي تاب پرندههاي جزيره، رد ماري را دنبال ميکرديم به دنبال جوجههاي سبزقبا، از درختان خودروي جريزه بالا ميرفتيم و در شکستن شاخههاي نازکش، ابرِ بالاي جريزه را رصد ميکرديم.
ميدويديم، ميخنديديم و از تماشاي پل سفيد که چون عروسي نقرهاي آن دور در عميقترين نقطهي رود جا گرفته بود، غرق غرور ميشديم و براي ديدن بزرگي و عظمت رود، کنار نردههاي پل غرق پيچ وتاب نگاه مهربانش ميشديم و ميدويديم.
گاه جنگ، همه بوديم همهي ايران تا باز بهمنشير بخروشد اروند بخواند و کارون زنده بماند و رود جنگيد... سربلند و از آزمون و نبرد با دشمن سرفراز بيرون آمد.
دويديم و رود دور و دورتر شد ديگر نخواند. ديگر نه قايقي دل به دلش گذاشت نه ماهيش به شينطنت، پاهايمان را غلغک داد. با اين توصيفها ميخواهم از رودي بگويم که ديگر زيبا نيست. بر چهرهاش بيشمار جزيرههايي را ميبينيم که چون آبله برتنش افتادهاند و پل معلق يا به قول خودمان پل سفيد در تلي از خاک و گِل فرو رفته. پل سفيدي که نماد شهر اهواز بود.
پلي که سربلند، هواپيماهاي دشمن را به سخره گرفته بود و اينک پل، غبار. پل، گِل. پل، گنداب. پل، فاضلاب. پل، جاده ساحلي. پل، ششم ..هفتم... برتن بيجان رود نشسته. ماشينها ميروند و ميآيند. جادههايي که رود را قورت دادهاند و هر روز جاده.. جاده... جاده و برتن بيرمق رود؛ آب معدنيمان را مينوشيم.
مادر ضربالمثلي را به خاطرم ميآورد آن روزها معروف بود کسي را که ميخواستند صداقتش را مثال بياورند ميگفتند: «براستي که آب کارون خوردهاي!» کارون با چندين و چند سد، چشمِ و چراغ دل ما ايرانيان شده ما را زنده و سبز و بينا ميخواهد. چرا احيا و زنده بودن آن؛ نبايد دغدغه ي ملي ما باشد؟! او به ما چه چيزها که نداد و چه چيزها که از او نگرفتيم.
بر او چه گذشته؟! کدام دوره دل به دلش گذاشتند؟! از آن لايروبي نشدن سالهاي دور و جنگ يا پساب فاضلابها و… يا باز از جدايي و انتقال آن!!!
باز اين همه گفتم که بگويم ما، آن روزهاي کارون را در خاطره داريم، نه اين باريک آبي را که نفسهايش به شماره افتاده و دريغ که ديگران آن را گل آلوده و هدر رفته ميخواهند و نقشه شوم و هولناكي كه براي انتقال و سرقت همين تتمه آبش كشيدهاند! ما بچههاي شط ميپرسيم جفا به کارون تا کي و به چه قيمتي ؟!
کارون سال هاست که نگاه تشنه و پرسشگرش را، به نگاهمان دوخته. کارون بخشنده، و اين همه بي مهري! در ديار کارون که کنارههايش هميشه سبز ميخواند اينک نخلها شورلب نشستهاند. پس چرا نبايد نگران نفسهاي تب دار کارون باشيم؟! آيا کارون بايد مصداق (درخت بخشنده) شل سيلور استاين گردد تا رودي عظيم تبديل به آبراهه اي شود همچون کنده درخت ؟!!