درددلی با خدایم!
3 آبان 1401 ساعت 11:41
✍️رحیم قمیشی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم سر درد داشتم، و تازه یادم آمد چه خوابهایی دیده بودم؛
عدهای به من و خانوادهام حمله کرده بودند، و میخواستند ما را بکشند.
ما فقط از خودمان دفاع میکردیم، ما هم مجبور شده بودیم آنها را بکشیم. چه صحنههای وحشتناکی شده بود...
خدایا من نمیخواهم این خوابها را ببینم. این همه خوابهای قشنگ، باغ و بوستان و گل و بلبل، دست در گردن همسرم بخواهم قدم بزنم، بگوییم و بخندیم، اصلا در بیداری...
که را باید ببینم!؟
حتما میخواهی بگویی تقصیر خودم بوده! دیشب آخرین خبری که خوانده بودم نامه دوست عزیزم مصطفی تاجزاده بود، از زندان نوشته بود صد روز است در انفرادی است، صد روز انفرادی، نوشته بود نمیگذارند هیچ خبری از بیرون به او برسد، و گفته بود احساس میکند قصد جانش را دارند. او قبلا هفت سال را هم در انفرادی گذرانده. و حالا هشتمین سال. مخم سوت کشیده بود.
نمیتوانستم باور کنم.
چرا باید خواب شیرین میدیدم!
قبل از آن متن خطبههای مولوی عبدالحمید امام جمعه زاهدان را خوانده بودم که فریاد زده بود نزدیک ۹۰ نفر کشته شدند، تیر به سر و سینه مردم و نمازگزاران شلیک شد، چرا کسی محاکمه نمیشود، چرا کسی از خانوادههایشان دلجویی نمیکند. چرا کسی رسیدگی نمیکند!
چرا باید خوابهای شیرین میدیدم.
خدایا من خواب شیرین میخواهم، اخبار خوب.
من عکس پسر شانزده ساله سیستان و بلوچستانی را دیده بودم که کارگر بنا بوده، محمداقبال شهنوازی را، پسر فقیر ایرانی بدون شناسنامه، که تیر خورده و کشته شده بود. برایش اشک ریخته بودم. دلم خون شده بود. مگر او چه کرده بود!
خدایا من خواب خوب میخواهم، اخبار خوب، تصاویر مدرسه رفتن محمداقبال را، آزادی امثال تاجزاده را، خطبههایی سراسر عشق را در زاهدان. دانشجوها و جوانان خندان را...
من قبل از خواب کلیپ کوتاهی دیده بودم، ماشینی دنده عقب میآید، پنج شش مرد قلچماق و زشت، در روز روشن جلوی خانمی با شخصیت را میگیرند، ظرف سی ثانیه او را در ماشین میچپانند، باتوم هم داشتند، با اکیپهای دیگری هم در تماس بودند، گازش را میگیرند و میروند.
کیف خانم بیرون میافتد. میگویند از مدارک کیف میفهمند، ظاهرا آن خانم استاد تمام دانشگاه بود، دندانپزشک بوده، خانم فاطمه مشهدی عباس بوده، استاد دانشگاه ملی علوم پزشکی.
منتظر ماندم شاید کسی، مقامی، نیروی انتظامی، تکذیبش کند، که آن هیولاهای بد سیرت مأمور نبودهاند، آن نانجیبها که دستشان را بر سر خواهرم بلند کردند حاکمیتی نبودهاند، تحت تعقیبند، از مردم خواسته کمک کنند آنها را بگیرند، و هیچ خبری نشنیدهام. با بغض رفته و خوابیدهام. قرار است چه خوابی ببینم!!
خدایا من خواب خوب میخواهم، خواب باغ و بوستان، اخبار خوب، نه دستگیریها، نه زندانها، نه کشته شدنها، نه استادهایی که زندان میروند، نه انفرادیهای چندین ساله،!...
من دیشب خوابهای بد میدیدم، سرتاسر شب را، دیدم آن دو نفری که به من و خانوادهام حمله کردند تا هلشان دادم سرشان ترکید. دیدم داخل سرشان هیچنبود، سرشان پوک بود.
باور کن خدا، من نمیخواستم با آنها درگیر شوم، من چهکار کله پوکها داشتم، ولی خودشان حمله کردند. و من باز ناراحتشان بودم، حتی در خواب. آنها اصلا به انسانهای عادی هم نمیآمدند.
خدایا من خوابهای خوب میخواهم، نمیخواهم بروم خارج و خوابهای خوب ببینم!
میخواهم در همین خانهام، در همین شهر و دیارم، خوابهای خوب ببینم، ببینم همه دست در گردن هم داریم ترانه میخوانیم... داریم میخندیم، زیر باران داریم شادی میکنیم.
نپرس چطور؟؟
نگو نمیشود…
میشود!
خدایا!
تو تنها به نمایندههایت بگو دست از سر ما بردارند.
تو به مردان دینیات واضح بگو در کار تو دخالت نکنند.
تو به آنها که به نام تو میکشند بگو که راضی نیستی!
تو به مؤمنانت بگو از گُرده غیر مؤمنان پایین بیایند.
از تحقیر مردم دست بردارند.
بگو من خودم بلدم از دینم حفاظت کنم بگو نیازی به دخالت هیچکس نداری...
همین!
این را هم یعنی نمیتوانی!؟
نمیخواهم خواب خوب برای ما بفرستی. ما بلدیم خواب خوب ببینیم!
تو تنها به دیندارانت بگو از کشتن و زندان کردن دست بردارند، از تجاوز دست بردارند، از زدن ما دست بردارند، دختران و پسران نوجوان را خونشان را نریزند...
بقیهاش با ما
ما بلدیم کشوری بسازیم پر از گل، باور کن!
خدایا ناراحت که نمیشوی؟؟
درکمان که میکنی!
۴۴ سال حاکمیت دینات را دیدیم...
فقط مامورانت را بگو بکشند کنار!
بگو دیگر بس است…
همین!
و اگر نمیتوانی…
چرا اسم خودت را گذاشتی خدا!؟
خدایا من خوابهای خوب میخواهم
اخبار خوب، عدالت میخواهم، عزت میخواهم، شادی میخواهم، خنده میخواهم، آزادی میخواهم، زندگی خوب میخواهم.
تو فقط همین یک کار برایم بکن
نمایندگانت را بردار...
یعنی نمیتوانی!
baharnews.ir
کد مطلب: 365520