به نظر شما وضعیت ما از حیث نفوذ رادیکالیسم در جامعه چطور است و اساساً موقعیت و شرایط این پدیده را در ایران چطور ارزیابی میکنید؟ مضافاً اینکه چقدر این پدیده زمینه بسط و گسترش دارد؟
اول این را بگویم که برای توضیح شرایط سیاسی و اجتماعی ایران به نظر من رادیکالیسم واژه چندان مناسبی نیست. چون رادیکالیسم به این معنا است که ما باید در جریانهای سیاسی، گروههای منسجم با ساختار فکری و ایدئولوژی مشخص و ریشهای داشته باشیم که راجع به آنها بشود صحبت کرد. یعنی ما مثلاً لیبرال رادیکال، یا کمونیسم رادیکال یا ناسیونالیست رادیکال و امثال اینها نداریم. رادیکال در واقع یعنی ریشهای. چیزی که ما در داخل خصوصاً داریم تندروی است. اما به هر حال ما در لفظ، رادیکالیسم را به معنای افراطیگری میشناسیم. پس بر اساس همین لفظ هم از آن یاد میکنیم. به طور کلی میتوان گفت در عرصه اجتماعی و سیاسی، جامعه ایران نیازمند به تغییرات اساسی و بنیادینی است تا بتواند به صورت روان و پویا به سمت جلو حرکت کند. اما مقابل این مسیر یک سری مشکلاتی وجود دارد که حرکت را کند، سخت و در چارچوبهایی غیرممکن میکند. هر سیستمی که این توانایی را داشته باشد که در جریان حرکت اختلالات را حل کند و برای مسائلی که پیدا میشود پاسخ دهد، در داخل خود سیستم امکان حرکت ایجاد میشود. ولی اگر سیستمی نتواند و نسبت به تغییرات مورد نیاز خودش آگاه نباشد و بگذارد نیازمندیهای مختلف به تغییر انباشته شوند، ممکن است به مرحله غیر قابل اصلاح برسد. در اینجاست که میل و اقبال به تخریب از تمایل به اصلاح پیش میافتد و در کل دیدگاههای رادیکال وقتی ظهور پیدا میکنند که امکان تغییر و اصلاح تضعیف میشود. مثلاً یک اتومبیل به طور طبیعی در مقاطع مختلف نیاز به تعمیر موتور دارد، اما اگر رانندهای به این تعمیرات که شاید خیلی از آنها جزئی و کم هزینه باشند توجه نکند، امکان اینکه به مرحلهای برسد که مجبور شود با هزینهای بسیار زیاد کل موتور ماشین را تعویض کند، بسیار افزایش مییابد. جامعه هم همینطور است؛ تعلیق نیازها و مطالبات جزئی جامعه و انباشت آنها میتواند در نهایت به مطالبههای بسیار بزرگ برای تغییر منجر شود و این یکی از مهمترین زمینههای بروز رادیکالیسم خواهد بود.
شما به رادیکالیسمی توجه میکنید که در موضع اپوزیسیون قرار دارد. در کشور ما مسأله رادیکالیسم ساخت دیگری هم دارد که در موضع پوزیسیون جلوهگر میشود. در واقع گروههایی که از این طرف بام میافتند. زمینه بروز و ظهور آنها چیست؟
به نظر من آن رادیکالیسم نیست، آن را باید محافظهکاری تند و افراطی بدانیم. کسانی که خواهان سرسخت سیاستهای محدودکننده و محتاطانه و به طور کلی مقابل تغییرات هستند. آنها وقتی میبینند احتمالی برای تغییراتی در سیستم وجود دارد فعال میشوند و اتفاقاً هم سعی میکنند تندتر از قبل وارد صحنه شوند. به نظر من مثلاً در کشور ما مسائلی مثل تغییر ریل سیاست خارجی بعد از سال 92 باعث تشدید محافظهکاری افراطی در کشور شد.
اما خب اینجا یک تناقض داریم؛ اگر بهدلیل مقاومت در برابر تغییر شاهد رادیکالیسم اپوزیسیونی هستیم، چطور میتوان افراطیگری داخلی از بیم تغییر در برخی مسائل را توضیح داد؟ اینها نقیض هم نیستند؟
روی کاغذ بله، اما جریان رادیکال یا افراطی یک خصیصه مهم دارد و آن هم خلاصه کردن پدیدهها و کلی گویی درباره آنها است. رادیکالیسم اپوزیسیونی در کشور ما نقاط مقاومت در برابر تغییر را فقط برجسته میکند و ترجیح میدهد صرفاً آنها را ببینید تا به این خروجی و نتیجه برسد که امکان اصلاح و تغییر وجود ندارد. محافظهکاری افراطی داخلی هم برخی تغییر ریلها مثل همان مسأله سیاست خارجی را دست میگیرد و برجسته میکند و حتی در مواردی به قلب واقعیت میپردازد تا این نتیجه را بگیرد که مثلاً خیانت یا اشتباهی بزرگ در حال رخ دادن است. این ذات افراطیگری است که از لحاظ کردن جزئیات که بسیار هم مهم هستند چشم پوشی میکند و پدیدهها، اشخاص، نظامهای سیاسی و اجتماعی و هر چیز دیگری را سعی میکند در چند صفت کاملاً کلی و غلو شده، خلاصه کند.
زمینه بروز این هر دو در کجاست؟ آیا اینها زمینه مشترک دارند یا خیر؟
درباره این باید توضیح بسیار مفصلی داد؛ جایی دارند و جایی نه. ولی یک زمینه بسیار مهم برای هر دو وجود دارد و آن هم ایستادن در برابر تغییر است. مقاومت در برابر اصلاحات دو نتیجه دارد که این دو طیف را تقویت میکند؛ این کار برای رادیکالیسم اپوزیسیونی به قول شما این بهانه را ایجاد میکند که بهتر و بیشتر بتواند تبلیغ کند که این سیستم در نهاد و ذات خود قابلیت تغییر را ندارد و باید درکل کنار برود. ببینید جامعه و مناسبات اجتماعی یک پدیده پویا و متحرک در طول زمان است. خواستهها، دیدگاهها، معیارها و استانداردهای آن تغییر میکند و امروز شاید چیزی را بخواهد که 10 سال قبل اصلاً به آن فکر نمیکرده. بنابراین جامعه بهعنوان یک پدیده ذاتاً پویا و دارای تغییر مستمر نمیتواند و امکان ندارد که همواره در یک قالب مشخص و بدون تغییر امکان حیات مطلوب داشته باشد. این قالب همان حاکمیت است که قوانین و مناسبات حاکم بر مراودات اجتماعی و به تبع آن شرایط اقتصادی و سبک زندگی را تعیین میکند. بنابراین مطالبه تغییر و اصلاح از سوی یک جامعه یک مطالبه کاملاً طبیعی و عادی است. وقتی در برابر آن مقاومت شود جامعه تا جایی تحمل میکند اما از جایی به بعد احساس عدم تحمل به آن دست میدهد و این همان جایی است که رادیکالیسم اپوزیسیونی میتواند امکان تقویت قوا و بسط تأثیر پیدا کند. این معادله کاملاً آشکار و درک آن ساده است. بخش دوم ماجرا قدری پیچیدهتر است؛ وقتی سیستم در برابر تغییر و اصلاح مقاومت میکند، بخش عمدهای از ساختار، مناسبات و قواعد حاکم را که بخشی از جامعه نیاز به تغییر آن را احساس میکند، برای بخش دیگری از جامعه تبدیل به یک امر قدسی، حیاتی و حیثیتی میکند. وقتی این مقاومت در برابر تغییر و اصلاح طولانی شود، این باور هم در ذهن بخشی از جامعه که نهایتاً محافظهکاران افراطی داخلی را تشکیل میدهند عمق بیشتری پیدا میکند و بنابراین یک مسأله ساده اجتماعی تبدیل به یک ایمان سیاسی سرسختانه میشود. بنابراین مقاومت در برابر تغییر به طور طبیعی و اتوماتیک هر دو سر طیف تندروها، چه در ساحت پوزیسیون و چه اپوزیسیون را تقویت میکند و فاصله بین این دو را هم بیشتر و بیشتر خواهد کرد.
افزایش این فاصله خطرناک نیست؟
بسیار خطرناک است. عموماً رادیکالها و افراطیون نسبت به عموم جامعه و طبقه متوسط بخش فعالتری هستند و فعالیت آنها هم در برخی حدود پرخاش جویانه است. وقتی این را به افزایش زمینه جذب دو طرف اضافه میکنیم متوجه خطر آن میشویم. اساساً انقلابها بیش از آنکه توسط مردم و انقلابیون ایجاد شوند، توسط سیستمهایی تقویت میشوند که علیه آنها انقلاب صورت گرفته است. آن هم با مقاومت این سیستمها در برابر تغییرات لازم. شاید برخیها برای انقلابهای مختلف و سرنگونی رژیمهای متفاوت سناریوهای دیگری بگویند. مثلاً راستگراها براندازی در نظامهای لیبرال را در دهههای قبل حاصل توطئه شوروی کمونیستی یا کمونیستها این کار را در کشورهای بلوک شرق حاصل توطئه امریکا بدانند. حتی اگر این را هم قبول کنیم اما همه نظامهایی که با انقلاب مواجه شدهاند یک خصیصه مشترک داشتند و آن مقاومت در برابر تغییر و اصلاح بود.
شما توضیح دادید که بخش عمده جامعه در حد فاصل این دو طیف رادیکال داخلی و خارجی قرار میگیرند. مهم این است که برای این بخش از جامعه چه رخ میدهد؟ شما فکر میکنید طیف میانه ما در ایران در حل فاصل این دو دیدگاه چه خواهد شد؟
خب ما در شرایط بسیار ویژهای قرار داریم از نظر داخلی و خارجی. ما زیر فشار امریکاییها هستیم و سیاستهای بسیار تند و ریسکی دارند. در داخل هم ما گروههایی داریم که توانایی درک شرایط درست و منطقی دنیای امروز را ندارند و اتفاقاً در تصمیمگیریها هم مؤثر هستند. اینها راجع به توانمندیهای خود دارای توهم هستند، یعنی توانمندی دارند اما آن را زیادتر از واقعیت ارزیابی میکنند. ما همیشه این مشکل را داشتهایم؛ همینکه گروهی از داخل خواستهاند واقعبینانه اقدامی انجام دهند، رادیکالهای اپوزیسیون و دولتهایی مثل امریکا آن را زمینگیر کردهاند. مثل زمانی که آقای خاتمی داشت سیاست درستی در ایران پیش میبرد و بحث گفتوگوی تمدنها مطرح بود یکدفعه بوش با مسأله محور شرارت همه چیز را عوض کرد. وقتی هم که آن طرف عاقلتر شده و خواسته قدمی بردارد، افراطیهای داخلی زمینه آن را از بین بردهاند. خطری که بخش میانی جامعه ایران را تهدید میکند، کاهش تأثیر آن است. از این جهت که یا این بخش در فشار دو طرف و همینطور فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ناشی از عدم اصلاح و تغییر منفعل میشود و صرفاً تبدیل به یک نظارهگر میگردد یا اینکه زمینه یارگیری دو طرف از این بخش و نحیف شدن آن بدنهای که سعی میکند در شرایط متلاطم همچنان عقلانی و محاسبهگرانه مسائل را ببیند، بیشتر میشود. هر دو اینها به طور همزمان رخ میدهد و این بخش مؤثر جامعه را از تأثیر میاندازد که این خطر بزرگی است.
با این توصیف آیا این خطر وجود دارد که چنین شرایطی منجر به تبعاتی معنا دار برای جامعه بشود؟
جامعه هیچگاه ساقط نمیشود و تنها چیزی است که همیشه وجود دارد، این که جامعه در زیست انسانی همه چیز است و ادامه دارد. چیزی که تغییر میکند نهادها هستند.
امکان اینکه وضعیت جامعه از حالت زیست متمدنانه و مسالمتآمیز به یک وضعیت پر از تنازع بکشد وجود دارد؟
نظام اجتماعی بالاخره سعی میکند خود را با شرایط وفق دهد. نظام اجتماعی متفاوت از نظام سیاسی است. نظام سیاسی یعنی حکومت، دولت، پلیس، آموزش و پرورش و.... اینها بارها عوض میشوند اما نظام اجتماعی یعنی جامعهای که هیچگاه دچار فروپاشی نمیشود. اما مناسبات آن تغییر میکند و رفتار و کنش آن بر اساس شرایط فرق میکند. رهبری جامعه در ید قدرت نخبگان و رهبران است؛ چه در ساحت حکومتی و چه منتقد. اگر مجموعه اینها عقلانی و محاسبهگرانه و منطبق بر واقعیت رفتار کنند، عموم جامعه هم واکنش و رفتاری عقلانی به تحولات و مناسبات خواهد داشت. اما اگر غیر از این باشد مسأله متفاوت خواهد بود و خطر اصلیتر جایی است که جماعتی بدون رهبری و سازمانیافتگی و صرفاً بر اساس تهییج، قدرت تأثیر پیدا کنند. ما باید این خطرات را درک کنیم و اینها چیز دوری از ما نیستند. تغییرات برای هر سیستمی اجباری است؛ مسأله این است که آن سیستم یا خودش این تغییرات را به طور مستمر و در زمان لازم انجام میدهد و شرایط پایدار خویش را تضمین میکند، یا در یک تعریف غلط پایداری شرایط را به ایستادن در برابر این تغییرات منوط میکند که تجربه نشان داده در نهایت آن تغییرات به سیستم تحمیل خواهند شد و از قضا تغییرات و اصلاحات تحمیلی هم هیچگاه کارآمدی و نتیجهبخشی تغییراتی را ندارند که در یک فرآیند طبیعی در داخل سیستم رخ میدهد چون آن تغییرات عموماً رادیکال هستند و عنصر منطق و محاسبهگیری و واقعبینی در آنها بسیار کمتر لحاظ میشود.