«طبقه دهم ساختمان پلاسکو دچار حریق شده است.» رادیو خبر داد. راننده شروع به صحبت میکند اما صدایی نمیشنوم و در ذهنم به دنبال راهی میگردم تا با وجود شلوغیهای احتمالی این حریق راهی برای رسیدن به مقصدم برای پیگیری درخواست مصاحبه پیدا کنم. میدان فردوسی پیاده میشوم. اتوبوسها به سمت جنوب نمیروند. ناچار قدمزنان به سمت خیابان جمهوری حرکت می کنم. صدای آژیرهای ماشینهای آتش نشانی مزاحم شنیدن موسیقیاند. هنوز خیابان خلوت است. اما تعداد زیاد سربازها در خیابان طبیعی نیست. با هر قدم من بیشتر میشوند و تراکم ماشینها زیادتر. خبری از درگیری یا نگرانی در چهره مردم نیست. «خانم بروید داخل پیادهرو» سربازی هدایتم میکند. ترجیح میدهم با وجود صدای ممتد آژیرهای آمبولانسی که در بین ماشینها گیر کرده است، موسیقی را قطع کنم. وارد خیابان جمهوری میشوم. از دور جمعیت، ماشین آتشنشانی و آمبولانسی را میبینم. دود زیاد به نظر میرسد. با بالابر به ساختمان آب میپاشند. نزدیکتر میروم.
مردم بیش از ماشینها هستند و خیابان را پلیس تقریباً بسته است، اما موتورها مثل همیشه آزادند. ماشینها به سمت توپخانه هدایت می شوند. فضا غیر عادی است. ساعتم را نگاه می کنم، نیمساعتی وقت دارم. قدم هایم را تندتر میکنم. جوانتر ها عکس میگیرند. «میگویند همه طبقه آتش گرفته» انگار حادثه بزرگتر و جدیتر از خبر رادیو است. کنار درختی تقریباً روبهروی جنوب شرقی نخستین ساختمان فلزی و بتونی تهران میایستم. رفتو آمدها بیشتر شده است. هفده طبقه خاطره در مقابل چشمانم میسوزد.
آتشنشانان کمی در خیابان هستند اما تعداد ماشینها نشان میدهد که تعداد زیادی باید در حال تخلیه کردن ساختمان و کمک به مردم باشند. « منفجرش کردن» جوانی به همراهش میگوید. «میگویند اتصالی برق بوده است» بیدقت به حرفها، به چهره نیمه گرفته و مضطرب سربازی با لباس نیروی انتظامی خیره میشوم که از مردم میخواهد پیادهرو را خالی کنند. صدای شکسته شدن شیشهها من را به خیابان باز میگرداند.
مغازهداران پاساژ پروانهها و کویتیها مضطرب به نظر میرسند. دوستان و همکارانشان در ساختماناند. یکی از آنها از نگرانی سرایت آتش به واحدهای دیگر میگوید و دوستش که برای به دست آوردن مدارکش به طبقه چهارم پلاسکو رفته است. نگران نیستم. تعداد ماشینهای امدادی، آتشنشانی، آمبولانسها و پلیس به اندازه کافی هست و سوختن دو طبقه ساختمان با دود غلیظ در هوای آلوده تهران اتفاق عجیب و غیر قابل مدیریتی به نظر نمیرسد. جوان، پیر، زن، مرد، چهرههای آشنای دولتی و سیاسی زیادتر از قبل میرسند، اما من برخلاف آنها نگران نیستم. مردم دائم عکس میگیرند.
راه میافتم. به خیابان سی تیر نرسیدهام هنوز که عکسها و خبرهای زیادی در کانالهای خبری میبینم. جملهای من را متوقف میکند؛ «پلاسکو فرو ریخت.» باور کردنی نیست. تنها یک آتشسوزی دشوار برای آتشنشانان بود و بس. راه آمده را برمیگردم. تعداد موبایلهای در آسمان بیشتر شدهاند اما دیگر از مرکز تولید و توزیع پوشاک پایتخت در آسمان تهران خبری نیست. انبوهی از مردانی با لباسهای زرد سیاهشده با دوده و آتش میدوند. تلی از آهن و سیمان بدون گردی از خاک، دودی سفید و بالابر و جرثقیلی عظیم در چشمان داغ من لرزانند. باور نمیکنم؛ «پلاسکو دیگر نیست.»