خسرو سینایی: مسئولان عمرم را تلف کردند
26 بهمن 1395 ساعت 15:17
گروه فرهنگی_رسانه ها: روزنامه قانون نوشت: خسرو سینایی کارگردان باسابقه سینمای ایران، با ابراز گلایههای جدی از مسئولان سینمایی در دورههای مختلف، میگوید «لقب استاد برایش از فحش هم بدتر است»، چراکه به زعم او، این القاب، نطر واقعی مسئولان نیست. او میگوید «مسئولان» عمرش را تلف کردهاند. نوشته است: خسرو سینایی، کارگردان و فیلمنامهنویس ایرانی است که آثارش معمولا بر پایه سینمای اجتماعی استوار است. سینایی در سال ۱۳۸۷ موفق به دریافت نشان ویژه کشور لهستان از سوی رئیسجمهور این کشور شد كه این نشان را به خاطر ساخت فیلم مستند «مرثیه گمشده» که روایتگر مهاجرت هزاران لهستانی به ایران در سالهای ۱۹۴۱ و ۱۹۴۲ است، دریافت کرد. سینایی بیش از نیم قرن است که در سینما فعالیت دارد و آثار زیادی چون زندهباد، هیولای درون، مرثیه گمشده، یار در خانه، در کوچههای عشق، کوچه پاییز، عروس آتش، فرش اسب ترکمن، گفتوگو با سایه، مثل یک قصه، کویر خون و جزیره رنگین را تولید کرده است.
فعالیت سینماییاش با فیلم كوتاه آغاز شده و رد كارنامه پربارش تعداد زیادی فیلم مستند دارد. اگرچه سینایی فضای سینمای مستند را به خوبی می شناسد و با آن آشناست، اما میگوید دلخور میشود اگر او را تنها با سینمای مستند بشناسندو این موضوع را دستاویزی قرار دهند برای تضعیف وجه فیلمساز داستانی بودن او. با خسرو سینایی كارگردان شهیر ایرانی كه این روزها به شدت از دست مدیران سینمایی و تلویزیون شاكی است، گپ زدهایم از سینما تا زندگی شخصیاش.
آقای سینایی شما در خانوادهای پزشك بهدنیا آمدید و رشد کردید چطور شد که حرفه خانوادگی را پس زدید، به سینما علاقهمند شدید و تصمیم گرفتید در وین در آکادمی هنرهای نمایشی، فیلمسازی بخوانید؟
بگذارید صریح به شما بگویم . زمانی با خودم فکر کردم كه چطور شد به سینما علاقه مند شدم ؟ دیدم سینما مانند ویروسی از دوران کودکی با من بوده. یادم می آید در مدرسه منوچهری وقتی برنامه تئاتر یا اجرای دکلمه بود، مرا می فرستادند برای اجرا. حتی گاهی امتحانات را از من زودتر می گرفتند تا به تمرینات تئاترم برسم.
مدیر مدرسه البرز مرحوم دکتر مجتهدی، مردی علمی و تقریبا دور از فضای هنری بود. با این وصف ما فعالیتهای فوق برنامه داشتیم. دقیق یادم نیست اما فکر میکنم کلاس هفتم یا هشتم بودم که دیدم دارم ابیاتی را مینویسم. این نوشتهها را دوستانم میخواندند و باهم می خندیدیم. به این طریق شعر گفتن من در اوایل دهه ۳۰ و تحت تاثیر از شعرای آن زمان مانند نادر نادرپور آغاز شد. سالهای بعد با مهرداد صمیمی فرزند رضا صمیمی همکلاس شدم. رضا صمیمی از نقاشان رئالیست آن زمان بود که دوسالی نزد او نقاشی یاد گرفتم.
در دوران دبیرستان هم اولین گروه ارکستر غیرحرفهای تهران را تشکیل دادیم که به طور رایگان اجراهایی را برگزار میكردیم؛ اما آنچه كه باعث تحول روحی من شد، آشنایی من با ژازه طباطبایی و دیدن گالری او بود. دیدن كارهای ژازه این حس را در من به وجود آورد كه با هنر هم میتوان زندگی کرد.
سال ۱۳۳۷ در رشته طبیعی دیپلم گرفتم و بعد به سفارش اکید خانواده ام برای ادامه ی تحصیل در كنكور رشته پزشکی شرکت کردم ولی در برگه کنکور به جای پاسخ دادن به سوالات آزمون به نقاشی کردن مشغول شدم! آن سالها افراد زیادی بعد از اخذ دیپلم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اعزام می شدند. برای من هم سینما تا آن زمان، سرگرمی بود و اصلا قرار نبود در رشته سینما تحصیل کنم. به خانوادهام گفتم که در اتریش قصد تحصیل در رشته معماری دارم و در کنار آن به علت اینکه یکی از آکوردئونیستهای مطرح تهران بودم رشته موسیقی را میخواهم دنبال کنم.
پاییز ۱۳۳۷ به اتریش رفتم. آن سال نتوانستم در رشته معماری ثبت نام کنم و متوجه شدم كه برای ورود به رشته موسیقی هم باید زمینه ی تئوریک این هنر را داشته باشم. به همین علت نزد استاد پرویز منصوری به مدت یکسال هارمونی موسیقی خواندم. سال بعد به طور همزمان در رشته معماری دانشگاه فنی وین و رشته آهنگسازی دانشگاه موسیقی و هنرهای نمایشی وین پذیرفته شدم و نزدیک به سه سال این دو رشته را باهم تحصیل کردم. اوایل دهه شصت میلادی چند گونه سینما در جهان مطرح شد، سینمای نئورئالیسم ایتالیا ، موج نوی فرانسه و سینمای اروپای شرقی.
در اتریش به کنسرت و تئاتر و اپرا زیاد میرفتم، با همان پول دانشجویی و بعضا ایستاده در طبقه چهارم سالن برنامه ها را میدیدم. گونههای سینمایی که ذکر کردم به آن نوع ادبیات که دوست داشتم نزدیک بود و این موضوع من را بیش از پیش به سینما علاقهمند میكرد.در همان زمان منوچهر طیاب كه از دوستانم محسوب می شد و زودتر از من به سینما تغییر رشته داده بود ، پیشنهاد بازی در یکی از فیلمهایش با نام «خودکشی» را به من داد. نقش را پذیرفتم و زمان بازی در آن فیلم ، فضای پشت صحنه برایم بسیار جالب بود. درست همان زمان در یکی از امتحانات رشته معماری به علت سه میلیمتر اشتباه در نقطه پرسپکتیو رد شدم. این شاید بدترین خاطره تحصیل من باشد.این اتفاق بد و شوک ایجاد شده در رشته معماری باعث شد در امتحان ورودی سینما شرکت کنم. در آزمون ورودی ۱۲۰ نفر شرکت کرده بودند که درنهایت ۸ نفر پذیرفته شدند كه من هم جزوشان بودم.
تحصیلات معماری و موسیقی و مجموعه ی شعرم هم به عنوان رزومه لحاظ شد. همان سال مرحوم سهراب شهیدثالث را هم به علت تسلط کم به زبان آلمانی به عنوان مستمع آزاد پذیرفتند. البته متاسفانه سهراب بعد از ۶-۵ ماه به علت ناراحتی ریوی به فرانسه رفت من اما فیلم نامه نویسی را با موفقیت به پایان رساندم و با نمره ممتاز فارغالتحصیل شدم.
سال ۱۳۴۶ همکاری خودتان را با وزارت فرهنگ و هنر شروع کردید ولی عمده فیلمهایی که ساختید بیشتر در حوزه مستند بود تا داستانی، آیا سیاست وزارت فرهنگ و هنر آن زمان بر ساخت مستند بود یا نه، موقعیتی پیش نیامد تا فیلم های داستانی خود را بسازید؟
فعالیت سینمایی من با ساخت فیلم کوتاهی به نام «آوایی که عتیقه میشود» شروع شد. آن زمان فیلمسازی در وزارت فرهنگ و هنر بر سینمای مستند متمرکز بود. یکی از طرحهایی که داشتم مستند درباره عشق کوروش به همسر پادشاه شوش به اسم آراس بود که به عللی ساخته نشد. فیلم بعدیام را با عنوان «عشق در کوچه آفتابی بیدرخت» با بازی محمدعلی کشاورز، علی نصیریان و پوری بنایی قرار بود بسازم كه در همان زمان فیلم «رگبار» بهرام بیضایی ساخته شد که شباهت زیادی به فیلمنامه من داشت. دیدم هرجوری که فیلمم را بسازم بازهم متهم به کپیبرداری میشوم در نتیجه از ساخت این فیلم هم منصرف شدم. آن زمان تمام تلاشم بر این بود با ساخت فیلمهای کوتاه برای انجمن اولیا و مربیان، بودجه کافی برای ساخت فیلم بلند سینمایی مستقل از دولت و نیز بیرون از آن را به دست آورم. این فیلمها تمرین خوبی برای بازی گرفتن از نابازیگران در فضاهای واقعی بود. البته به علت مساله حجاب بعد از انقلاب با مشکل اکران مواجه شد و تقریبا دیده نشد.
شما فیلمهای متعددی را برای وزارت فرهنگ و هنر ساختید که برخلاف خیلی از فیلمسازان هم دورانتان دچار ممیزی و تیغ سانسور واقع نشد، آیا کارها به شما سفارش میشد یا نه؟ شما هم در ساخت فیلمهایتان با چنین مشکلاتی روبهرو بودید؟
در واقع درگیری من با وزارت فرهنگ و هنر بیشتر بر سرموضوع و مضمون بود. مثلا فیلمی داشتم به اسم «۲۵ سال هنر ایران» که با هنرمندان سنتی و مدرن ایران مصاحبه کرده و جملات مخالف را هم كنارگذاشته بودم. وزارت فرهنگ و هنر می گفت هنرمندان سر این فیلم جنجال به پا خواهند کرد! البته فیلم در مرحله ی قطع نگاتیو گم شد و تا همین الان هم که سراغ آن را می گیرم، هنوز پیدا نشده است.این اولین فیلمی بود که برایش موسیقی نوشتم وعلی رهبری و حبیب ا... بدیعی در آن ساز زده اند. بعد از ساخت فیلم «حاج مصورالملکی» در سال ۱۳۵۱ دیدم که ساخت فیلم داستانی در وزارت فرهنگ و هنر جایگاهی ندارد. از این رو نزد وزیر رفتم و تقاضای استعفا کردم.این گله ای که دارم برای این است که چرا نگذاشته اند فیلمهایم را بسازم. اصلا این فیلم نساختن من به نفع چه کسانی بود ؟
بعد به تلویزیون رفتید و یکی از مهمترین فیلمهای مستند خودیعنی فیلم مرثیه گمشده را ساختید، طرح مرثیه گمشده چطور شکل گرفت و چرا سراغ ساخت این فیلم رفتید؟
سال ۵۴ ایرج گرگین به من گفت: «طرحی درباره مهاجران لهستانی داری؟» گفتم بله دارم ولی چرا الان به فکرش افتادهاید؟ او جریان سفر شاه و ملکه به زلاند نو و خواندن سرود توسط گروه کودکان با لباس لهستانی در مقابل آنها را برایم تعریف کرد. شاه با تعجب از احوال آن ها پرسیده بود و به او توضیح داده بودند که اینها نوه های همان مهاجران لهستانی بودند که در جنگ جهانی دوم به ایران گریخته بودند و بعد از پایان جنگ با معلمانشان به زلاندنو فرستاده شده بودند. پیشنهاد فیلمبرداری از مراسم سی امین سالگرد ورود مهاجران لهستانی به زلاند نو از جانب ایرج گرگین داده شد. من هم به شرط پیگیری ساخت فیلم در ایران پذیرفتم. با مرحوم هوشنگ قوانلو به زلاندنو رفتیم و بعد از بازگشت به ایران با چند فیلمبردار دیگر کار را به انجام رساندم. البته بنده به دلایلی بعد ازساخت این فیلم از تلویزیون استعفا دادم.
به چه دلایلی استعفا دادید؟
من و چهار نفر دیگر به آقای قطبی، مدیر آن زمان رادیو و تلویزیون اعلام کردیم به شرطی ادامه همکاری خواهیم داشت که بتوانیم تولیداتی برای مبادله با تولیدات تلویزیونهای خارج داشته باشیم و دیگر فیلم سفارشی نسازیم. قطبی موافقت نکرد. من استعفا دادم و از آن به بعد به صورت آزاد و پروژه ای با تلویزیون قرارداد بستم و کار کردم.
خب برگردیم به چگونگی ساخت مرثیه گمشده ...
سر تدوین فیلم مرثیه گمشده به یک دوراهی رسیده بودم. از طرف مدیران وقت به من دیکته شد که حتما تصویر شاه و فرح را در ماجراهای لهستانیها بگذارم و اگر این را میگذاشتم از طرف منتقدان فشار ایجاد میشد كه فیلم سفارشی ساختهام.
چند سال بعد از انقلاب به گروه فیلم و سریال تلویزیون رفتم و به آقای بهشتی مدیر وقت آن زمان گفتم این طرح و این هم تصاویری که گرفته ام. فقط هزینه تدوین و صداگذاری و ... مانده است. پیشنهاد خرید نگاتیوها را دادم. آقای بهشتی هم دو نفر یعنی آقایان عبدالله اسفندیاری و داوود میرباقری را برای بازبینی فرستاد. بعد در تماسی که داشتم آقای بهشتی پیشنهاد سرمایهگذاری برای اتمام فیلم را مطرح کرد و با فروش نگاتیوها موافقت نکرد. البته به شرطی که همه نگاتیوها موجود باشد. به لابراتوار سیما رفتم. در آنجا مدیر لابراتوار، جناب اکبر عالمی به من گفت که خوشبختانه همه نگاتیوها موجود است. فیلم تمام شد. در مرحله قطع نگاتیو دو هفته معطل شدم تا اینکه شخصا به لابراتوار مراجعه کردم. به من گفته شد که آن کاستی که تصور میشد فیلم بنده است، در اصل فیلم سفر شاه به لهستان بوده و از فیلم مرثیه گمشده خبری نیست. اکبر عالمی هم با مهربانی به من گفت در جریان انقلاب فیلمها به هم ریخته شده و تعداد زیادی فیلم در انباری نگهداری می شوند. اگر حوصله داری برو انباری را بگرد شاید فیلمت را پیدا كنی! من هم حدود یک ماه با چراغ قوه به انباری نگاتیوها میرفتم و چون غیر از خودم کسی راشهای گرفته شده را نمی شناخت همه کاستها را زیر و رو کردم. در آخر کار غیر از یک کاست همه نگاتیوها را پیدا کردم. در جریان تدوین چون دو پلان در آن کاست گمشده بود، قسمت آخر فیلم را مجبور شدم دوبله گیت کنم. این فیلم یکبار در کلیسای ایتالیاییها در خیابان نوفل لوشاتو اکران شد. مطبوعات آن زمان به علت گیشهای نبودن فیلم اصلا به آن نپرداختند. البته مرحوم باستانی پاریزی در کتاب شاهنامه آخرش خوش است در مطلبی درباره لهستانیها به این فیلم اشاره کرد.
روزی از همان کلیسای ایتالیاییها زنگ زدند و گفتند چند نفر از اقوام مهاجران لهستانی که در آرامستان دولاب دفن هستند، به ایران آمدهاند و پیشنهاد هدیه این فیلم را به آنان دادند. من آنها را به تلویزیون ارجاع دادم. گفتند از تلویزیون جواب مثبتی نگرفتهاند. در نتیجه همین کپی که داشتم را به آنها دادم و تکثیر کردند. فیلم مرثیه گمشده از این طریق به لهستان رفت. این اتفاق گذشت تا سال ۲۰۰۸ که دیدم دوستان از طریق اینترنت به من تبریک میگویند. جریان را که جویا و متوجه شدم، از طرف رئیسجمهور وقت لهستان مفتخر به دریافت نشان شوالیه جمهوری لهستان شدم. دوسال بعد از آن در سال ۲۰۱۰ نشان افتخار هنرمند را از وزارت فرهنگ لهستان دریافت کردم. متاسفانه چندی بعد هواپیمای حامل رییس جمهور لهستان سقوط کرد و او درگذشت.
آقای سینایی قبل از مصاحبه به من گفتید که دوست ندارید کسی به شما برچسب مستندساز بزند اما وقتی یک نگاه اجمالی به فیلمهای که ساختید میاندازیم، میبینیم که بیش از نیمی از آثارشما فیلمهای مستند بلند و نیمه بلند است و شما یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان و یکی از جریان های اصلی در حوزه سینمایی مستند ایران به شمار میآیید. پس چرا از اینکه کسی شما را بهعنوان مستند ساز قلمداد کند، دلخور میشوید؟
اگر مستندسازی را دستاویزی برای جلوگیری از ساخت فیلم داستانی کرده باشند، دلخور میشوم. من فیلمهای داستانی زیادی همچون زنده باد ، تنوره دیو و عروس آتش ساختهام. چندین فیلم هم برای دلم ساختهام که در منزل برای دوستان نمایش میدهم. فهرست فیلمنامههاییکه بعد از انقلاب هنوز نگذاشتهاند بسازم عبارتند از: یک راه، یک شب، یک عمر - دادگاه تلویزیونی - صورتگران عصر خون - سپیدجامه - سفر به خانههای خیال و قطار زمستانی. با گذشت ۵۰ سال سابقه فیلمسازی کوتاه و مستند و چند فیلم داستانی، به من برچسب مستندساز میزنند و نمیگذارند فیلم داستانی بسازم. وقتی به من میگویند ۸۰۰ میلیون نداریم که فیلم سفر به خانههای خیال را تهیه کنیم و چندی بعد به روایتی هشت میلیارد و به روایت دیگر تا ۱۷ میلیارد برای یک فیلم که هیچ ربطی به فرهنگ ایران ندارد سرمایهگذاری میکنند، آن وقت است که دلم میسوزد.
در اوایل دهه ۶۰ سرانجام بعد از ساخت فیلمهای کوتاه، بلند داستانی و مستند، اولین فیلم بلند سینمایی خودتان را به نام زندهباد میسازید که از لحاظ مضمون با آثار قبلی که از شما دیدهایم، بسیار متفاوت است. آیا انگیزه ساخت آن سفارشی بوده است؟
اتفاقا فیلم «زنده باد» خصوصیترین فیلم من است. ۸۰ درصد فیلم در خانه پدری و خانه خودم فیلم برداری شده و برای ساخت آن از همکاری دختران خودم بهره برده ام. این فیلم در سال ۱۹۸۰ به جشنواره کارلوویواری راه یافت و اولین فیلمی بود که بعد از انقلاب در یک جشنواره سطح بالای بین المللی مفتخر به دریافت جایزه شد. سال بعد فیلم را در سالنی با ۱۰۰۰ تماشاگر در اتریش به نمایش گذاشتم. آن سال اولین سال برخورد جناحهای مختلف سیاسی از چپ تا راست بود. ترسی به دل من افتاده بود. میترسیدم از اینکه در این سالن و در خارج از کشور هنگام پخش فیلم چه اتفاقی خواهد افتاد. آن شب با قلبی که گویی از گلویم بیرون میآمد، در انتهای سالن نشستم. زمان پخش فیلم به مرور متوجه شدم تماشاگران با فیلم به خوبی ارتباط برقرار کردهاند و اواخر اكران فیلم بود كه از شدت خوشحالی اشکم روان شد. احساس راحتی داشتم.
آقای سینایی دو روایت متفاوت درباره چگونگی رسیدن به موضوع فیلمنامه عروس آتش است؛ اولین روایت اینکه دخترتان که در اهواز تحصیل می کرده، این سوژه را برای ساخت به شما پیشنهاد میکند و دوم اینکه با دیدن فیلم کوتاهی با این موضوع، به فکر ساخت فیلم بلند آن افتادید؟
خیر ، اینگونه نبوده، وقتی فیلم در کوچههای عشق را در آبادان میساختم، مرحوم فرهاد فرخنژاد - برادر حمید فرخ نژاد که بعدها پزشک شد - كه آن موقع دانشجوی پزشکی بود، این داستان را تعریف کرد. داستان هم از این قرار بود که دختر همکلاسش که از عشایر عرب بوده به یکی از پسران همکلاسی علاقهمند میشود ولی به علت عشیرهای بودن دختر، نمیتوانستهاند باهم ازدواج کنند. این موضوع برایم جالب شد. بعدا مهرداد خوشبخت، من را برای دیدن فیلمش به اهواز دعوت کرد؛ فیلمی حدود ۱۳-۱۲ دقیقهای با عنوان «جنایت موجه». در آن فیلم این موضوع مطرح شده بود. به این ترتیب تصمیم به ساخت این فیلم گرفتم كه ساخت آن حدود هفت سال طول کشید. سال ۶۹ در کوچههای عشق را ساختم و در این فاصله به تحقیق درباره این موضوع پرداختم. برای ساخت «عروس آتش» دو گروه تحقیق را تشکیل دادم. یکی به سرپرستی آقای نریمان چایچی که در کتابخانهها و پایاننامه به تحقیق میپرداخت و یکی هم حمید فرخنژاد که در آن موقع دستیار من بود. به اتفاق هم به زندان کارون اهواز رفتیم که زندان کانون اصلاح و تربیت بود. در آنجا با ۱۰ نفر مصاحبه کردیم و فهمیدم که هیچکدام جنایتکار حرفهای نیستند، بلکه این رفتار از باوری در درونشان نشأت میگیرد. حتی یکی از آنها به من گفت وقتی در محیط آزاد بودم، ذهنم بسته بود ولی حالا که به محیط بسته یعنی زندان افتادهام، با تأملاتی که داشتهام ذهنم باز شده است. در اینجا لازم است از مدیرکل وقت دادگستری اهواز تشکر کنم. او در آن موقع پروندههای متعددی را با این موضوع در اختیار من گذاشت تا بتوانم به طور جامع تحقیقاتی داشته باشم. فیلمنامه را بر این مبنا به طور سکانسبندی شده نوشتم و از حمید فرخنژاد که خودش جنوبی بود تقاضا کردم نقش «فرحان» را به عهده بگیرد و دیالوگهایش را با همان زبان و لهجه جنوبی بنویسد. البته بعدها ماجراهایی پیش آمد و یک وکیل در آبادان از من شکایت کرد. روزی مرحوم سیفالله داد، که در آن موقع معاون سینمایی ارشاد بود، مرا خواست و به من گفت این وکیل خواسته با شما برخورد کنم. سیفالله داد با من روبوسی کرد و گفت: خب حالا برخورد کردیم!
در زمان اکران فیلم ظاهرا از طرف افراد ناشناسی تهدید به مرگ شدید آیا به هنگام ساخت هم تهدید شدید؟
در زمان فیلمبرداری به علت حساسیتها، موضوع فیلم را لو ندادیم. عشایر عرب هم با ما همکاری کردند و توانستیم از عروسیهای آنجا فیلمبرداری کنیم. تا سکانس حمید فرخنژاد در پای حجله پیش رفتیم. اما برای سکانس آخر که دختر خنجر در میآورد، مجبور شدیم کل صحنه را به جای دیگری منتقل کنیم. بعد از اکران شنیدم عدهای با کوکتل مولوتوف به سینما حمله کردهاند. بعضی نیز از تهدیدات جانی علیه من سخن گفتند. از اهواز فردی با تهلهجه عربی تماس گرفت و گفت چندتن از رؤسای عشایر را دعوت کردهاند و در آنجا گفتهاند که این مساله قتلهای ناموسی باید به طریقی حل شود. هنگام بازدید از یکی از شهرهای جنوبی یکی از محلیها به من گفت که روی اسم تو حساس شدهاند. از آن روز به بعد دوستانم در آنجا مرا به نام سمیعی صدا میزدند!
چرا فیلم قطار زمستانی ساخته نشد؟
دلیلش شخصیت فردی مثل من است که مقابل هیچکس سر خم نمیکند، قلق بازار را هم بلد نیست. تنها به این میاندیشد که فیلمی بسازد که به درد فرهنگ و ارتقای ذهنیت مردمان این مرز و بوم بخورد. (عکسی را از یک تخته سنگ در لهستان نشان میدهد که در آن از مردم ایران برای پذیرش مهاجران لهستانی تشکر شده است) من به مسئولان فارابی گفتم ببینید با ساخت فیلم قطار زمستانی خیلی از تبلیغات غربی علیه ایران خنثی میشود.
نظر آقای ایوبی در این باره چیست؟
باور کنید در این شرایط، لقب «استاد» دادن از فحش هم برایم بدتر است. برای اینکه میدانم این یک شوخی است و جدی نیست. مسئولان عمر مرا تلف کردهاند و آنها را نخواهم بخشید و نمیدانم این جریان به نفع چه کسی بودکه فیلم قطار زمستانی ساخته نشد؟
مگر هزینههای ساخت قطار زمستانی چقدر میشد؟
در آن موقع فارابی باید یك میلیون یورو سرمایهگذاری میکرد و یك میلیون هم طرف لهستانی باید سرمایه میگذاشت. شما جوانها متاسفانه در جریان خیلی چیزها نیستید. (نامه تهیهکننده لهستانی را میخواند: «به عقیده ما این یک پروژه ایدهآل برای همکاری مشترک بین ایران و لهستان است و از طرفی برای بازار لهستان و بازار بینالملل، پروژه ایدهآلی محسوب میشود. علاوه بر این در شکوفا کردن مناسبات دو کشور مفید و موثر است».
آیا آقای ایوبی در جریان این نامه هستند؟
متاسفانه هیچکس به من جواب سرراست نمیدهد ولو منفی! من هم دیگر حوصله سرکار رفتن ندارم. زمان دریافت نشان شوالیه اشکم درآمد و با خود گفتم در ایران یک کپی درست از فیلم مرثیه گمشده نیست. خانه سینما مجموعه سی سال سینمای بعد از انقلاب را منتشر كرد و فقط یک فیلم ۳۰ دقیقه ای از من را در آن گذاشتهاند. به مدیر آن زمان خانه سینما، آقای عسگرپور گفتم كه من بعد از انقلاب، چهل و خردهای فیلم ساختهام آنوقت شما فقط یک فیلم ۳۰ دقیقهای از من در این مجموعه گذاشتهاید؟
حتی تاكنون تقاضای بازسازی فیلم مرثیه گمشده به من داده نشده است. البته در جریان فیلم قطار زمستانی، تهیهکننده لهستانی هم بازیهای خود را داشت. آنها میخواستند فیلم را به نفع خودشان تمام کنند. مثلا یکبار فیلم نامه را به یک نویسنده لهستانی برای بازنویسی داده بودند و او صحنههایی را به فیلم اضافه کرده بود که هیچ ربطی به فیلم نامه نداشت. جوری شد که من به فارابی گفتم بیایید خودمان تمامش کنیم که البته موافقت نشد. بار دیگر میگویم جریان نئورئالیسم ایتالیا از سر بیپولی در ایتالیا شکل گرفت. ولی الان در ایران وقتی به من میگویند پول نداریم و بعد می بینم با چه بودجههای هنگفتی چه فیلمهایی ساخته می شد، دیگر چه بگویم؟ واقعا به نفع چه کسی بود که قطار زمستانی ساخته نشود؟ چرا فیلم دادگاه خانوادگی که داستان حقکشی یک دادگاه آمریکایی در برابر یک ایرانی است، نباید ساخته شود؟
داستان دادگاه خانوادگی چه بود؟
موضوع این فیلم سرگذشت برادر من است که جراح بود و سال ۱۹۷۰ از ایران به آمریکامهاجرت كرد. یک روز بعد از پایان کارش و هنگام بازگشت به خانه، به مطبش در طبقه چهارم ساختمانی كه در آنجا مطب داشت، سر میزند که ببیند منشی فرمهای مالیاتی را آماده کرده است یا نه، در راه یک آدم جا افتادهای به او توهین میکند. برادرم تعجب می کند و از او موضوع را میپرسد. این بار طرف مقابل سیلی به گوش برادرم میزند. برادرم با تعجب و شوکه شده به مطبش میرود و از منشی جریان این آدم را جویا میشود. منشی اظهار بیاطلاعی میکند. برادرم به پارکینگ برمیگردد. از اتفاق ماشین فرد مذکور روشن نمیشود. برادرم به پشت پنجره میرود و از آن مرد میپرسد: من با تو چه کار کردهام؟ مرد ناشناس فحش رکیکی میدهد و از داشبورد هفت تیر را بیرون میآورد و به سمت برادرم شلیک میکند، البته به برادرم اصابت نمی کند. برادرم در جوانی ورزشکار بود. برای دفاع به سمت او می رود و گلاویز می شود. درگیر و دار درآوردن هفت تیر از ترس اینکه مبادا به طرف فرد مقابل شلیک کند و تمام زحمات چندساله اش برای زندگی خانوادگی اش از دست برود، به مرد مهاجم می گوید اگر کاری به کارم نداشته باشی، من هم با تو کاری ندارم. مرد ناشناس فقط سرش را تکان می دهد. برادرم بلند می شود و به طرف مطبش روانه میشود. ناگهان مرد مهاجم از پشت به پای او شلیک میکند. تیر بعدی را به نخاع او میزند و بعد در بالای سرش میایستد و سه تیر را خالی میکند و برادرم برای همیشه فلج میشود. به دادگاه از شرکت بیمهای که اهالی ساختمان را بیمه کرده بوده و خطر وجود همچین مهاجمی را یادآور نشده بود، شکایت می شود.
در دادگاه مشخص میشود ضارب در جنگ آمریکا و کره دچار موج گرفتگی شده بوده و باید یک قرص مخصوصی را هر روز میخورده و اگر آن قرص را نمیخورده نسبت به تیپهای شرقی یک حالت تهاجمی پیدا میکرده است. همسرش در دادگاه اعلام می کند که یک هفته بوده که قرصهایش تمام شده بوده و مرد مهاجم هم قرصهایش را خریداری نمیکرده است. تا چند روز اول، دادگاه به خوبی پیش میرود. ناگهان روز چهارم یا پنجم خبر گروگان گرفته شدن آمریکاییها در تهران در تمام رسانهها پخش میشود. از آن روز به بعد نظر هیات منصفه تغییر می کند. به چشم یک آدمکش به برادرم که شاکی پرونده بوده نگاه می کنند. به برادرم میگویند آن مرد موجی بوده و گناهی ندارد و شما هم که شکایت کردهاید، باید ۳۰ هزار دلار هزینه ی برگزاری دادگاه را پرداخت کنید. این فیلمنامه ۳۰ سال پیش نوشته شده است ؛ حتی آقای شمقدری هم پیگیر شده بود، اما همهاش در حد حرف است. همیشه میگویم عمر مرا تلف کردید ولی چه چیزی به شما رسید؟
کد مطلب: 125521