این نویسنده طنزپرداز در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته نوشته است: سال ۹۵ از بسیاری جهات برای من سال خوبی بود. یکی همین که طی ۱۰ ماه، ۱۰ جلد کتاب از بنده منتشر شد که هم در نوع خودش به گمانم رکوردی محسوب میشد، هم اینکه چون اغلب کارها با ناشرین خوب و درجه یکی بود، اقبال عمومی هم شامل حال آثار شد. این در حالی بود که چند کتاب مثل «چقدر خوبیم ما» که پیشتر چاپ شده بودند در سال ۹۵ چندبار تجدید چاپ شدند و بعضی از کتابهای همین امسال هم مانند «دری وری» بازنشر شدند که خودش باعث خوشحالی و کیفوری و لذت مضاعف بود و در کل ایول!
اما این یک سوی داستان بود. سویه دیگر ماجرا پیشنهاد ناشر بود که از لطفشان سرچشمه میگرفت و دلایل منطقی داشت اما به نظرم خوبیت نداشت! چند ناشر عزیز به من مثل سایر نویسندگان گفتند بیا برای کتابهایت رونمایی برگزار کنیم یا جشن امضا بگیریم یا... از این داستانها.
واقعیت اینکه به گمانم در مملکت ما با تیراژ چهارتا و نصفیِ کتاب، دیگر جشن امضا هم کاریکاتور است هم لوس. از نوع لوسِ بیمزه! به همین دلیل مقاومت فراوان ورزیدم و تن به این یک فقره ندادم. حالا هم بر آن شدم (آدم اگر بر این بشود چطور میشود؟!) که دلایل این مخالفتِ چندساله را به سمع و نظر و سایر موارد عزیزان و حتی آنهایی که عزیز نیستند برسانم!
در مملکت ما، جشن امضا و امثالهم غالبا دو دلیل دارد. یکی از یکی بدتر! نخست تمایل خود مولف یا مترجم است، که کم هم نیست و حتی زیاد هم هست! پس از روش ناپسند و غلط و زشت و اکبیری و بد و... دست به دامان مخاطب شدن در فضای سایبری با لحن «تو رو خدا کتاب منو بخرین» و پس از تنزل شأن نویسنده و مترجم در حد ویزیتور درجه سوم کتاب، برای آنکه همین چندصد عدد تیراژ، یک مقدارش، بعد از کلی دست و پا زدن به فروش برود - حالا یک تمایل عجیب و غریب برای دیده شدن به شکل حضوری و رخ تو رخ و چشم تو چشم - در بعضی دوستان نویسنده در فوران است که بخشی از این حس را سعی دارند به زور هم شده در همینگونه مراسم ارضا کنند. صد البته صلاح کار خود را هر کس، خودش میداند. اما واقعیت سرجایش است و یک وجه بد و بدترکیب دارد! در این حسِ امضا دادن و با مخاطب «عزیزم گفتن و جانم شنفتن» یک خود را بازیگر سینماطور دانستن (چی شد!!) آن هم به شکل درجه چهار و پنج وجود دارد. یعنی یک عدد نویسنده یا مترجم خیلی دلش میخواسته مثل بازیگر سینما و تلویزیون، مخاطب بشناسدش و با انگشت نشانش بدهد و از او امضا بگیرد و حالا پس از جلوهفروشی در فضای سایبری (که به رغم تمام تلاشها منجر به کتابفروشی و استقبال از کتابها هم نمیشود) میآیند این حسهای قلمبهشده را اینجا درمان کنند! چرا عزیز من؟! چرا نویسنده بپندارد در بهترین حالت شأن و منزلتش و حتی آرزو و آمالش درآوردن ادای بازیگران آن هم از نوع درجه شش آن است؟ این همه اصرار اهل قلم (نویسنده، مترجم، مطبوعاتی و اهالی رسانه) به اینکه با بازیگران عکس بگیرند و در صفحهشان منتشر کنند که ما هم بعله! دلیلش هم مفقود شدن جایگاه قلم است و تنزل آن در جشنهای رونمایی و زیرنمایی و امضانمایی و خودمشهورنمایی.
دلیل دوم برگزاری این قبیل مراسم از سوی ناشرین محترم مطرح میشود و از حق نگذریم توجیهاتی هم دارد. مثل اینکه به هر حال ۱۰۰ - ۲۰۰ تا از کتاب در همان جشن امضا به فروش میرسد و کار اصطلاحا قدری «پرزنته» میشود. اما باز هم اما دارد! آن کتابی که با تیراژ ۵۵۰ جلد چاپ میشود و باید ۲۰۰ عددش اینجوری به فروش برسد و تا سال آینده هم ۳۲۰ تا از آن در انبار بماند (این چند جلد دیگر را هم مولف یا مترجم گرفته به دخترخاله و پسرعمه و... اهدا کرده است) اساسا چرا باید چاپ شود؟
بازار کتاب ما جدا از بحث تکراریِ کتابنخوان بودن مردم عیوب اساسی دارد. هم در سیستم توزیع هم در مواجهه با بحثهای بازاریابی هم در شیوه ارائه و عرضه هم... اینکه صرفا برای چاپ اسممان روی جلد یک کتاب به ناشر وعده بدهیم که با چاپ کتاب خودمان را چهارشقه میکنیم و سایتها و صفحات اجتماعی و فلان و بهمان را پر میکنیم از تبلیغ کتاب تا شاید که ناشر راغب شود و به نام ما هم کتابی دربیاید جایگاه اهل قلم را دست کم به فنا میدهد. دست بالا به چه چیز فنا میدهد خودتان متصور شوید.
اینکه جشن امضا بگیریم تا شکل درجه سوم شهرت بازیگران سهم ما شود هم از یک کمبود اعتماد به نفس میآید یا لااقل نشان میدهد نمیدانیم جایگاه نویسندگی و جایگاه سلبریتی و بازیگر تفاوتهای ماهوی دارد. اینکه ندانیم ساحت قلم چه میزان با ساحت بازیگری تفاوت دارد هم خوب نیست هم بد است!
دوستان در این مدت بارها در گوش و حلق و بینی من فروکردهاند که همین ۱۰ کتاب و ۱۰ ماه لااقل پنج تا جشن امضا میخواهد. چندین رونمایی میخواهد و... و در پاسخ استنکاف من حجت آوردهاند که از مارکز تا جی.کی. رولینگ هم جشن امضا گرفتهاند.
خب همین یعنی ما نباید جشن امضا بگیریم که بشود کاریکاتور! خانم رولینگ در تیراژ میلیونی کتابش فروش میرود و جشن امضا برایش یک حرکت نمادین است. نه اینکه بخواهد ۲۵ جلد کتابش را به ضرب و زور در جشن رونمایی یا جشن فلان و بهمان بدهد دست خلقالله. آن سوی آن جشن امضایش یک چیز دیگر است. اینجا و در حرکت ما بدل میشود به یک کاریکاتور که خداوکیلی خندهدار هم نیست! یک فراخوانِ توروخدا بیا منو ببین سر جدت کتابم رو هم بخر است که از هر سرش نگاه کنی مایه خجالت است بدفرم! (این میان پُز امضا دادن دیگر خیلی بیربط است. البته اگر یک تعداد کتاب امضاشده در کتابفروشی گذاشته باشند تا بعدها مخاطب بیاید و بخرد کار مقبولی است اما این شکلی...)
من در این چند خط قصد قضاوت در مورد هیچکس، واقعا هیچکس، را نداشتهام. اساسا چند سالی است بکوب دارم تمرین میکنم قضاوت نکردن را. فقط وقتی یک فروند نویسنده میبیند شأن قلم به دکمه پیرهن هم انگاشته نمیشود یک جایش (شما تصور کنید دلش) میسوزد. دلیل مخالفت من با این جشنها همین است. بگذاریم بین ما و مخاطبمان جادهای از میان اوراق کتاب، رویایی و مهانگیز و خیالآلود و اثیری برقرار باشد. چه اصراری داریم همه چیز را گلکاری کنیم آخر؟!