کاخ مظفری دارآباد که روزگاری اقامتگاه ولیعهد قاجار بود و در ارتفاعات قریه دارآباد ساخته شد تا رنج بیماری سل مظفرالدین شاه قاجار را بکاهد، سالها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دکتر مسیح دانشوری پناهی برای بیماران شد. حالا این مرکز به یکی از مراکز تخصصی در حوزه پیوند عضو بدل شده و با سکوتش میگوید که اینجا آخر خط نیست، اینجا روحهای آدمهایی که جان بخشیدند و رفتند، تا ابد جاودان است و در آرامشی ابدی میماند...
به گزارش ایسنا، وارد بیمارستان مسیح دانشوری که میشویم، عمارت بزرگ وسط باغ با درختان بلند قامتش خودنمایی میکند، فکرش را هم نمیکردم روزی چنین قراری بگذارم و از نزدیک شاهد "بخشش زندگی" باشم. به دنبال یافتن بخش پیوند عضو اطراف بیمارستان را میگردیم و از راهروهای باریکی که به کوچه پسکوچههایی میماند، میگذریم و به درب شیشهای میرسیم که با فِلش بخش پیوند را نشان میدهد؛ راهرویی با کاشیهای سفید که دو طرفش چند اتاق جای داده و به دری بزرگ و شیشهای ختم میشود که رویش نوشته "ICU".
پزشکانی در حال نوشتن اصطلاحات تخصصی روی کاغذهای سفیدند و گاهی با مانیتورهایی که علائم حیاتی را نشان میدهند، کار میکنند یا دارویی جدید را در سرمها تزریق میکنند. وارد اتاق میشویم. دو مرد روی دو تخت کنار هم، آرام گرفتهاند، انگار خوابیدهاند، ملحفههای آبی رنگ رویشان افتاده و نفس میکشند، قلبشان تپش دارد، همه اینها را آن مانیتورهای بالای سرشان در هر لحظه نشان میدهد، آنها نفس میکشند و قلبشان تپش دارد، اما به زورِ دستگاه. اینجا صدای ضربان قلب مانند پتک است که بر سر آدم میخورد. چشمهایشان با چسبهای سفید بسته شده و دور سرشان باندپیچی است؛ اینجا مرگ نفس میکشید اما کمی آن سوتر صدای پای زندگی نزدیک میشد. پزشک میگوید که "دیگر امیدی نیست؛ مرگ مغزی با مرگ کامل برابر است."
پس دیگر کار تمام شده است. کاغذهای سفیدی که روی میز سفید جلوی تخت بیمارستان افتادهاند این را نشان میدهند، پنج پزشک معتمد وزارت بهداشت هم تایید کردند که این زندگیها دیگر تمام شده است...
حقیقتی تلخ و شیرین
خیلی سخت است که دو نفر جلوی چشمانت نفس بکشند و قلبشان بزند، اما به هزار و یک دلیل مجبور باشی که باور کنی آنها دیگر زنده نیستند. یک نفرشان مردی 60 ساله است و به دلیل سکته مغزی دچار مرگ مغزی شده. دومی که فقط 21 سال از عمرش در این دنیا گذشته، در محل کارش لیز خورده و سرش با جسمی سخت برخورد کرده و حالا هیکل تنومندش در اینجا، روی این تخت خفته است. هر دو در انتظارند، در انتظار آرامشی ابدی. خانوادههایشان رضایت دادهاند، رضایت به جان بخشیدن، رضایت به آرامش یافتن جگرگوشهشان، رضایت به زندگی بخشیدن به چند انسانی که ممکن است تا فردا دوام نیاورند، رضایت به اهدای عضو.
انتظار برای زندگی
قرار است کبد جوان 21 ساله که شرایطش وخیمتر است، زودتر برداشت شود و برای اهدا به بیماری که چشم انتظار پیوند کبد است، به بیمارستان امام خمینی (ره) برود. پزشکان دارند شرایط رفتنش را فراهم میکنند، او را روی تخت چرخدار بیمارستان میخوابانند و به سمت اتاق عمل میروند، خانوادهاش قبلا با او وداع کردهاند و همه چیز مهیاست. در اتاق عمل پزشکان سبزپوش و دستکش به دست آمدهاند تا کار برداشت کبد را آغاز کنند، دیگر اجازه ماندن نداریم؛ با آغاز کار، ما بیرون میرویم و در انتظار خبر پایان جراحی. اما خبر دیگری آمد. "کبد" قابل برداشت نیست، امکان عفونت وجود دارد و نمیتوان کار پیوند کبد را انجام داد. به کسی فکر میکنم که در بیمارستان امام خمینی (ره) در انتظار زندگی بود...
مصائب پروازهایی که اختصاصی نیست!
نوبت اهدای عضو مرد 61 ساله برای روز بعد میافتد. ساعت شش صبح، بیمارستان مسیح دانشوری و دوباره تکرار دویدن از آیسییو تا اتاق عمل و انتظار پشت دربهای بسته و امید به اینکه شاید این بار به "زندگی" برسیم. حکایت اینبار فرق دارد، اهدای سه عضو قطعی شده است. کبد و دو کلیه برداشته میشوند و پرواز میکنند، کبد به سوی بیمارستان نمازی شیراز و دو کلیه به بیمارستانهای شریعتی و بقیهالله. کبد را به مسوول حمل آن تحویل میدهند و او برای پرواز به شیراز راه میافتد. میگوید که باید سر ساعت 8:30 فرودگاه مهرآباد باشد، وگرنه به پرواز نمیرسد.
از او میپرسم که با پرواز اختصاصی کبد را میبرید؟. میگوید: نه، پروازها اختصاصی نیست و منتظر ما هم نمیمانند. با این حساب اگر خیابانها قفل باشد و پرواز را از دست بدهیم، عضو روی دستمان میماند و به کار نمیآید.
ساعت 7:30 صبح که اعضا برداشت میشوند، ما هم در آمبولانس بیمارستان شریعتی مینشینیم و برای رساندن یک کلیه به بیماری که اکنون در اتاق عمل بیهوش است و خانوادهاش نگران، راه میافتیم. مسوول حمل کلیه، رزیدنت بیمارستان شریعتی است که البته از تاخیری که در برداشت کلیه رخ داده، گلایهمند است و میگوید: گاهی این بینظمیهایی که رخ میدهد، زمان پیوند را طولانیتر کرده و از طرفی گیرنده را هم در انتظاری سختتر قرار میدهد. این بینظمیها واقعا بد است و باید هماهنگی بیشتری برای به موقع تحویل دادن عضو انجام شود.
مقصد آخر؛ زندگی
به بیمارستان شریعتی میرسیم و پشت در اتاق عمل به دنبال همراه گیرنده کلیه میگردیم، پسرش سر بلند میکند و به سمتمان میآید. چشمانش نگران است، اما سعی میکند که آرام با ما صحبت کند.
او میگوید: پدر من نزدیک به 18سال مشکل کلیه داشت. البته ابتدا مشکلش حاد نبود و تحت درمان قرار داشت، اما از 10 سال قبل کلیهاش نارسا شد و باید دیالیز میشد. البته پدرم ورزشکار هستند و به همین دلیل توانست تا حدودی خودش را حفظ کند، اما به تدریج هر دو کلیه به طور کامل دچار نارسایی شد. امیدواریم امروز با انجام این پیوند بتواند به روال عادی زندگی بازگردد.
از حسو حالش میپرسم وقتی که خبر پیدا شدن کلیه برای پدرش را شنیده، میگوید: احساس خیلی عجیبی داشتیم و من وقتی این خبر را شنیدم، خیلی خوشحال شدم که پدر شانس مجددی برای بازگشت به زندگی دارد و از طرفی هم ناراحت بودم که یک نفر زندگیاش را از دست داده و خانوادهای دچار مصیبت شدهاند؛ حس دوگانهای است. اما خانواده این فرد خیلی بزرگواری کردند و با این بخشش، زندگی را به چند بیمار نیازمند هدیه دادند و الان عزیزشان زنده است و جانش در بدن چند نفر دیگر جریان دارد. امیدوارم خدا به خانوادهشان صبر دهد و به آنها پاداش دهند.
میپرسم تا کنون خودتان را جای طرف مقابل قرار دادهاید، اگر شما با چنین مصیبتی مواجه میشدید، حاضر بودید اهدای عضو را انجام دهید؟. میگوید: من بارها به همسرم گفتهام که اگر روزی اتفاقی برای من افتاد حتما اعضای مرا اهدا کن. چون هیچ دلیلی ندارد که بتوانم به دیگران کمک کنم، اما اینکار را انجام ندهم. چه فایدهای دارد که اعضای من با من دفن شوند؛ درحالیکه عده زیادی هستند که میتوانند با این اعضا به زندگی بازگردند.
30 هزار نفر در انتظارند
در ادامه با دکتر فرحناز صادقبیگی، رییس واحد فراهمآوری اعضای دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی به گفتوگو مینشینیم که سالهای زیادی را در حوزه پیوند عضو گذرانده است،. او به آمار لیست اهدای عضو کشور اشاره میکند و میگوید: در حال حاضر نزدیک به 30 هزار نفر در لیست پیوند اعضا قرار دارند. باید توجه کرد که مهمترین روشی که میتوان این افراد را از مرگ نجات داد، پیوند عضو از مرگ مغزی است.
صادقبیگی با تاکید بر اینکه مرگ مغزی یک فرآیند غیرقابل بازگشت است، ادامه میدهد: در مرگ مغزی تمام سلولهای مغز به طور کامل از بین رفتهاند و به هیچوجه امکان بازیافت و زنده شدن آنها وجود ندارد. مرگ مغزی از نظر پزشکی و قضایی معادل فوت محسوب میشود. البته پنج پزشک معتمد وزارت بهداشت باید وقوع مرگ مغزی را در فرد تایید کنند.
فرصتشان کوتاه است
صادقبیگی با بیان اینکه بعد از وقوع مرگ مغزی زمان کوتاهی برای تصمیمگیری نسبت به اهدای عضو وجود دارد، میافزاید: فرد مرگ مغزی را نهایتا تا دو هفته میتوان نگه داشت. بعد از آن حتی اگر قلب دو هفته هم بزند، ارگانهای داخلی بدن، بعد از چند روز غیر قابل استفاده میشوند. به عنوان مثال کبد بعد از چهار روز و کلیه بعد از سه روز ممکن است قابل استفاده نباشند و در بدن فاسد شوند.
رییس واحد فراهمآوری اعضای دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی در پاسخ به برخی تصورات اشتباه مبنی بر اینکه فرد مرگ مغزی نفس میکشد، پس امکان بازگشتش به زندگی وجود دارد، گفت: هیچ بیمار مرگ مغزی خودش نمیتواند نفس بکشد و یکی از تفاوتهای عمیق مرگ مغزی با کما این است که بیمار مرگ مغزی خودش تنفس ندارد، بلکه تنفسش با کمک دستگاه است. تپش قلب هم به همین صورت است، ما مجبوریم با دستگاه، تپش قلب مصنوعی ایجاد کنیم تا خون را پمپاژ کند و خون به ارگانها برسد و تا مدتی ارگانها زنده بمانند.
او از فوت روزانه 10 نفر از افراد موجود در لیست پیوند به دلیل نرسیدن عضو پیوندی خبر میدهد و میگوید: توصیهام به خانوادهها این است که اگر عزیزشان دچار مرگ مغزی شده، اجازه ندهند اعضای عزیزشان زیر خاک رود؛ چراکه این ارگانها با اهدا به افراد دیگر میتوانند منجر به نجات زندگی آنها شوند. تاکنون بسیاری از مردم رضایت به اهدای عضو ندادند، اما تا به حال در هیچ یک از موارد دیده نشده که فرد مرگ مغزی به زندگی بازگردد، بلکه همه آنها بعد از مدتی قلبشان از حرکت ایستاده است.
صادقبیگی میگوید: هنوز هم این موضوع برای من دردناک است. ما خوشحال نمیشویم که کسی دچار مرگ مغزی شود، چون هر کسی عزیز یک خانواده است که با رفتنش آن خانواده سالها داغدار میشود. سختترین لحظهای که من تجربه کردم لحظهای است که خانوادهها با عزیزشان خداحافظی میکنند تا او برای اهدای اعضایش به اتاق عمل برود و این خیلی دردناک است.
خوابی که 4 نفر را نجات داد
میپرسم تاکنون خاطرهای داشتهاید که همیشه در ذهنتان بماند، وی میگوید: خاطرات این سالها زیاد است. مثلا یادم میآید آقای جوانی دچار مرگ مغزی شده بود و همسرش و اعضای خانوادهشان به هیچ وجه به اهدای عضو رضایت نمیدادند. در طی این مدت ما هم از دریافت رضایت، ناامید شدیم. اما همسرشان خواب دیده بودند که این آقا در یک باغ سرسبز هستند و نصف یک لیوان شیر را نوشیدند، نصف دیگرش را هم به همسرش میدهد و میگوید این را برایم در یخچال نگه دار. بعد از این خواب همسر این فرد خیلی دنبال تعبیر خواب بودند و به این تعبیر کردند که همسرش رضایت دارد تا اعضایش اهدا شود. همین خواب باعث شد که اعضای این فرد اهدا شد و چهار نفر را نجات داد.
از بیمارستان شریعتی بیرون میآییم، امروز یک نفر از دنیایمان رفت، اما سه انسان را نجات داد. این مصرع در ذهنم تکرار میشود، «همیشه پیش از آنکه فکر کنیم اتفاق میافتد...»، باید تا دیر نشده، تصمیم بگیریم...