این روزها نیز مصادف است با روزهای اختفا و فرار بنیصدر از ایران و پناه بردن او به سازمان مجاهدین خلق (منافقین). بنیصدر در فاصله برکناری و فرار از ایران دورانی را در «اختفا» به سر برد که در آن برخی افراد و گروهها به او کمک کردند تا هم جانش حفظ شود و هم بتواند از ایران خارج شود. بعضی از آنها با سرنوشتهای مختلفی در قید حیات نیستند یا در مرزهای ایران حضور ندارند. در این میان اما یک نفر هم در قید حیات است و هم در ایران. هرچند که او در سیاست حضور ندارد، اما حضور پررنگی در فضای فرهنگی و پژوهشی ایران دارد و آن کسی نیست جز «دکتر ناصر تکمیل همایون.»
این پژوهشگر برجسته تاریخ و فرهنگ ایران که روزگاری در شمار نزدیکان ابوالحسن بینصدر بود، در تیرماه 36 سال پیش در چنین روزهایی به اتهام همکاری برای خروج بنیصدر از کشور ابتدا به اعدام و سپس به واسطه آیتالله گیلانی به حبس ابد تقلیل یافت که پس از آن به10 سال تبدیل شد و سرانجام پس از 4 سال به آزادی او از زندان منجر شد.
بعضی رسانهها حتی میگویند بنیصدر در برهه نزدیک به 70روزه در منزل ناصر تکمیل همایون پنهان شده بود. ماهها بود در انتظار پاسخهای این استاد دانشگاه بودیم، اما وضعیت جسمی او امکان گفتوگو را فراهم نمیکرد. سرانجام تکمیل همایون به این دعوت به گفتوگو چراغ سبز نشان داد و قرار شد روزی که برای شرکت در ضیافت قهوهای که برای پاسداشت او در باشگاه اندیشه ترتیب داده شده بود با خبرنگار همدلی نیز به گفتوگو بنشیند. تکمیل همایون 81ساله، در حاشیه این گفتوگو بر بیطرفی کامل روایتهای تاریخی و انتشار آنها تاکید میکند. انصافا هم در این گفتوگو تلاش میکند به صورت یک جامعهشناس تمام عیار ظاهر شود و در بیان روایت حب و بغضی از خود نشان ندهد. گفتوگوی تکمیلهمایون با همدلی در ادامه میآید:
ابتدا اجازه میخواهم بپرسیم که جنابعالی رسما مشاور بنیصدر بودید؟
شاید ده بیست نفر بگویند که ما مشاور بنیصدر بودیم. اما من هیچ وقت مشاور به معنای امروز آن نبودم. بنیصدر هم کسی نبود که رسما به حرف ما گوش دهد. گاه گاه دوستانه گفتوگوهایی با هم داشتیم.
پس سمتتان چه بود؟
اصلا سمتی نداشتم. دیناری هم از دولت و جمهوریت بنیصدر استفاده نکردم یا سفر نرفتم. فقط برای یکی از دوستانم که عضو حزب جمهوری اسلامی بود و مادرش فوت کرده بود، از آقای بنیصدر یک امضا گرفتم. مادرش وصیت کرده بود او را در کربلا دفن کنند. آن موقع پاسپورتها امضا میخواست. از بنیصدر امضا گرفتم که جنازه مادر این دوستمان به کربلا برود. یک بار دیگر هم آقای دکتر محمد مکری که سفیر ایران در مسکو بود، به روانشاد داریوش فروهر تلفن زد و گفت اطلاعاتی درباره جنگ دارم که میخواهم به بنیصدر انتقال دهم. آقای فروهر ماجرا را به من گفت. من گفتم اطلاعات را به من بدهد تا من به بنیصدر منتقل کنم. مکری قبول نکرد. به این ترتیب من به بنیصدر زنگ زدم که او گفت سوار یکی از طیارههای جنگی که به دزفول میآید شوید. با مکری قرار گذاشتم اما مکری نیامد. بعدها فهمیدم مکری اطلاعاتش را به آقای رجایی گفته. این دو مورد، پاسپورت برای یک جنازه و سفر به جبهه برای دیدن آقای بنی صدر تنها استفاده من از ریاست جمهوری ایشان بود.
روایت میشود که بنیصدر بعد از برکناریاش از ریاست جمهوری و قبل از خروج از ایران، در منزل شما مخفی شده بود.
ما تا زمانی که بنیصدر در کرمانشاه بود اصلا فکر نمیکردیم که قرار باشد در روزهای بعد مسئله اختفای او به میان بیاید. یک روز آقای «حسین اخوان طباطبایی» از من پرسید از بنیصدر خبری داری؟ گفتم خیر. بعد گفت بیا با ماشین من به خانه خواهرش برویم و ببینیم چه خبر است. خانه خواهر بنیصدر در پل رومی بود. وقتی آنجا رفتیم متوجه شدیم آقای بنیصدر در کرمانشاه مورد غضب قرار گرفته و قرار است به تهران بیاید و احتمال دارد در تهران ماجراهای جدیدی پیش آید. خواهر دیگر بنیصدر به من گفت شما باید ابوالحسن را نجات دهید. این خواسته به این خاطر نبود که بنده قدرت دارم. فقط به خاطر روابط دوستی ما بود. من هم گفتم: فردا به خانه بهجتخانم، خواهر دیگر بنیصدر میروم و همدیگر را میبینیم. روز بعد که ما خواستیم آنجا برویم فهمیدیم خانه در حالت محاصره قرار دارد. بنیصدر هنوز رئیسجمهور بود، اما فقط به دنبال تصمیماتی از فرماندهی کل قوا برکنار شده بود. ما سراغ حاجی لطفی رفتیم که به رئیس سیاه جامگان معروف بود. به او گفتیم بیا برویم خانه بنیصدر و او را از خانه بیرون بیاوریم. او هم چون تقریبا نگهبان ما بود و در سخنرانیها همراه ما بود، قبول کرد. به خانه بنیصدر که میرفتیم دیدیم سر کوچه چند پاسدار مراقب کوچهاند. به آخر کوچه که رسیدیم یک موتوری هم دیدیم که داخل کوچه در رفتوآمد بود. در یکی از رفتوآمدهای او به حاجی لطفی گفتم برو بالا و بنیصدر را بیاور. اگر دیدی نخواست بیاید کمی لباست را تکان بده کلتت را که ببیند همراهت میآید. خلاصه حاجی لطفی بنیصدر را به این صورت آورد و سوار ماشینش کردند. چند نفری که سر کوچه مراقب بودند به صورت اتفاقی در آن لحظات، به خانه بنیصدر نگاه نمیکردند. موتوری هم موقع رفت و آمدش متوجه خروج بنیصدر نشد.
من با ماشین دیگری سمت خانه اخوان طباطبایی در پسیان رفتم و با حاجیلطفی کنار درختی در همین خیابان قرار گذاشته بودم. آنها آمدند و مستقیما به خانه اخوان رفتیم. روزنامه همشهری در چند شماره قبل نوشته که بنیصدر در منزل تکمیل همایون مخفی شده بود. اما این دروغ محض است. من هم در بازجوییهای خودم گفتم که بنیصدر به خانه ما نیامده. چون اصلا خانه ما برای مخفی شدن بنیصدر خطرناکتر از خانه خود بنیصدر بود.
خانه اخوان دو طبقه بود که در یک طبقه خانواده مینشستند و طبقه دیگر را به ما دادند. آن موقع ماه رمضان بود و ما آنجا اطراق کردیم. بعد از سه چهار شب که آنجا بودیم متوجه شدیم ماشینی آنجا مرتب رفتوآمد دارد. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که از آنجا خارج شویم. من نمیدانستم کجا باید برویم. چون اصلا برای این کار ساخته نشده بودم و به رموز مخفیکاری و پنهان شدن آشنایی نداشتم.
آقای قائمی که در پاریس با او آشنا شده بودیم، رو بهروی پارک ساعی لباسفروشی داشت. او را که دیدم گفت میتوانید به خانه ما بیایید. برادر زن صاحبخانه به اسم «اکبر ملکیان» از دوستان بنده بود که در وزارت فرهنگ و هنر کار میکرد. من آن موقع به طور دقیق به عقاید ملکیان آگاهی نداشتم. او آنقدر با ما رفیق بود که من فکر میکردم از سمپاتهای ماست. او در آن خانه آمده بود که خواهرش را ببیند که در مسئله حفاظت به ما اضافه شد. ما سه چهار روز هم آنجا ماندیم که صاحبخانه گفت یک ماشین که آنتنش بالاست اطراف این خانه در رفتوآمد است. او گفت میترسم بنیصدر را بگیرند و به اسم من تمام شود. من ماجرا را به یکی از دوستانمان به نام اصغر لقایی گفتم که او گفت بیایید خانه من.
آن موقع هم بنیصدر رئیس جمهور بود؟
بله. ما خانه لقایی بودیم که ماجرای عدم کفایت بنیصدر اتفاق افتاد.
وقتی بنیصدر فهمید دیگر رئیس جمهور نیست چه حالی به او دست داد؟
بنیصدر اهل تلویزیون نبود، اما آن روز تلویزیون را دید و اثر خوبی روی او نگذاشت.
یکی از مسائلی که باید به آن بپردازم این بود که «بهرام افضلی» فرمانده نیروی دریایی را در تلویزیون دیدیم که پیش امام رفته بود. از پیش امام که آمده بود خبرنگاران از او پرسیدند پیش امام که بودید چه اتفاقی افتاد؟ او هم شعار داد: فرمانده کل قوا خمینی، فرمانده کل قوا خمینی. بنیصدر که این صحنه را اتفاقا نگاه می کرد گفت: ای پدرسوخته تودهای. بنیصدر میگفت اسناد خیانت افضلی هست اما ما صدایش را درنیاوردیم.
افضلی که بعدا به جرم خیانت اعدام شد.
درباره اعدام افضلی من خاطرهای دارم. یکبار مرحوم دکتر رضا ثقفی برادرخانم امام را دیدم. او میگفت «یک روز پیش امام بودم. امام رو به من گفت رضا بلند شو چای بیاور. خواستم بلند شوم که امام گفت بنشین خودم میآورم.» عکس امام که در حال آوردن چای است به همان روز برمیگردد. همانطور که امام به تلویزیون نگاه میکرد افضلی در تلویزیون با حالتی گریان و ملتمسانه میگفت مرا ببخشید. ثقفی تعریف میکرد: «امام گفت خاک بر سرت. تو افسری. قوی باش. آنقدر گریه و زاری نکن.»
برگردیم به ماجرای اختفای بنیصدر.
بنیصدر هنوز روحیه خود را حفظ کرده بود. تا این که در یکی از شبهایی که در خانه لقایی بودیم ماجرای انفجار دفتر حزب پیش آمد.
واکنش بنیصدر به انفجار دفتر حزب چه بود؟
خبر اسامی کشتهها را که برای ما میآوردند من شاهد بودم بنیصدر برای بعضی از آنها گریه کرد. میگفت بعضی از اینها آدمهای خوبی بودند. کسی که بیشتر یادم میآید شهید حسن عباسپور وزیر نیرو بود. بنیصدر حالتی نداشت که بتوانیم بگوییم خوشحال بود.
نسبت به دکتر بهشتی چه واکنشی نشان داد؟
درباره ایشان سکوت کرد. بنیصدر از مرحوم بهشتی و آیتالله خامنهای خوشش نمیآمد. نسبت به مرحوم هاشمی و موسوی اردبیلی هم بیتفاوت بود. در میان آن گروه نسبت به مرحوم مهدوی کنی نظر خوبی داشت.
درباره ترور 6 تیر آیتالله خامنهای چه واکنشی نشان داد؟
نه بدحال شد نه خوشحال. اما از هفتم تیر دیگر روحیات بنیصدر عوض شد.
ما تا آن روز مخفی بودیم، اما از آن روز به بعد ماجرای مخفی شدن کمی روشن تر و مشکل تر شد. من سراغ آقای داریوش فروهر رفتم. آقای فروهر خودش هم پنهان شده بود. حالا برای پیدا کردن فروهر هم مکافات داشتیم. به فروهر که ماجرا را گفتم، گفت تنها راهش این است که ایشان [فروهر] برود قم و با آقای پسندیده ملاقات کند که او پادرمیانی کند تا بنیصدر را بتوان یک جا مخفی کرد. قرار شد فروهر این کار را بکند و همچنین یکبار هم بیاید بنیصدر را ببیند که البته نیامد. او به من حالی کرد که اگر بخواهی بنیصدر را پیش امام ببری تا آن موقع ممکن است کشته شود. چون از هفتم تیر به بعد فضا کمی هیجانی شده بود و مردم شعارهای ضدبنیصدر میدادند و گویا انفجار حزب جمهوری اسلامی را به دستور او میپنداشتند. از طرفی هم خانواده بنیصدر به ما فشار میآوردند که تو نه چریکی نه خانه تیمی داری. به من میگفتند بنیصدر را تحویل مجاهدین بده. آنها خانه تیمی دارند و میتوانند او را حفظ کنند. البته من مخالف بودم مجاهدین وارد قضیه شوند. یک روز من خواهر بنیصدر را در یکی از کوچههای امجدیه دیدم. او گفت مجاهدین مدام با ما تماس میگیرند میگویند تکمیل همایون آدم خوب و مطمئنی است، اما این کاره نیست. من گفتم پس با آنها تماس بگیرید و بگویید با ما تماس بگیرند. مجاهدین با ما تماس گرفتند و اطراف خیابان آفریقا با من و ملکیان قرار گذاشتند. آن روز حسین نواب صفوی سر قرار آمد و با هم رفتیم سراغ بنیصدر.
حسین نواب صفوی با نواب صفوی معروف نسبتی دارد؟
اسم نواب صفوی معروف میرلوحی بود. اما گویا با هم یک نسبت دوری از طریق مادری داشتند.
حسین نواب که سر قرار آمد ما تقریبا لو رفتیم. چون مجاهدین فهمیدند ما کجاییم. بنیصدر با نواب صحبت کرد و قرار شد نواب برود و عباس داوری، نماینده مجاهدین را بیاورد. من و عباس داوری چون یک بار در روزنامه اطلاعات با هم مصاحبه داشتیم همدیگر را میشناختیم. داوری آمد و با سبک خاص خودش از قول مسعود [رجوی] به بنیصدر حرفهایی زد. بنیصدر آنجا گفت «من مجاهدین را از عوامل امپریالیسم نمیدانم اما اسلام آنها را هم اسلام واقعی نمیدانم. این مسئله تا برای من روشن نشود نمیتوانم کاری کنم.» اینها گفتند ما باید با هم در این باره بحث کنیم. خانه لو رفته بود و مجاهدین به بنیصدر میگفتند بیا از اینجا برویم. اما من از پشت سر داوری به بنیصدر اشاره میکردم که این کار را نکن. چون ما منتظر فروهر هم بودیم که خبر ملاقاتش با آقای پسندیده را هم بیاورد.
گفتید فروهر نیامد.
فروهر فردی به نام آقای دکتر صحت را فرستاد و قرار شد مسئله ملاقات با آقای پسندیده را دنبال کنند که از آن هم خبری نشد.
کاری هم نکرد؟
یا نکرد یا نتوانست کاری کند. در نهایت من موافقت کردم بنیصدر برود، چرا که مخفیگاهمان لو رفته بود و کار دیگری از دستم ساخته نبود.
بنیصدر چطور از مخفیگاه شما به مجاهدین منتقل شد؟
یک روز اینها با یک تاکسی پیکان قراضه آمدند دنبال بنیصدر. شاید هیچ کس باور نکند اینگونه دنبال یک مقام سیاسی بروند. در داخل این پیکان رانندهای با قیافه کارگری نشسته بود. خانمی هم با عینک دودی در کنار راننده نشسته بود که بعدها شنیدم به چشمهایش هم در زیر عینک چسب زده بودند. بچهای هم در بغل این خانم بود که بادکنک بزرگی دستش بود. یک چسب زخم به گونه بنیصدر چسباندند، بعد داخل ماشین بچه با بادکنکش را هم دادند بغل او. این تاکسی بین چهار ماشین آخرین مدل حرکت کرد و رفت.
شما با آنها نرفتید؟
نه قرار بود با من تماس بگیرند. مصطفی انتظاریون هم که همیشه همراه بنیصدر بود، نرفت. اما تا چند روز بعد خبری نشد. من به انتظاریون گفتم سار از درخت پرید. به نواب هم گفتم قرار بود برای من خبر بیاوری که یکی دو روز بعد نامهای از بنیصدر برایم آورد. نمیدانم این نامه کجاست، اما مضمون این نامه این بود که: برای او جا پیدا کنیم. عذرا خانم [همسر بنیصدر] را پیش او بفرستیم. به مهندس بازرگان و عباس شیبانی هم بگوییم برای ریاست جمهوری کاندیدا نشوند.
یعنی بنیصدر قبل از رفتن از ایران میخواست از مجاهدین فاصله بگیرد؟
بله شاید پشیمان شده بود، اما راه برگشتی برایش نمانده بود.
به همسر بنیصدر اطلاع دادید؟
من نمیتوانستم عذراخانم را پیدا کنم. تازه اصلا نمیدانستم بنیصدر کجاست. عذراخانم را هم یک شب گرفته بودند که دردسر برایش درست شده بود که البته امام دستور داد او آزاد شود.
البته ظاهرا شهید بهشتی گفته بودند خانم بنیصدر آزاد شود.
من هم این را شنیدهام، ولی روایت دستور آزادی امام هم وجود دارد. به نظر من هم روایت دکتر بهشتی صحیحتر است.
اما درمورد عباس شیبانی هم نمیخواستم با او رابطهای داشته باشم. درباره بازرگان هم فکر نمیکردم که بخواهد کاندیدا شود. بنابراین نامه را ترتیب اثر ندادم.
دستگیری خودتان کی بود؟
آقای مصطفی انتظاریون خانه ملکیان مانده بود. یک شب یکی از مجاهدین آمد و ما را آنجا دید. بعد گفت من آمدم انتظاریون را ببرم اما خیابانها پاکسازی نشدهاند. من از این اصطلاح سر در نیاوردم. او رفت و یک روز بعد در آن شرایط پسرم از من خواست او را استخر ببرم. با خودم گفتم پسرم را میگذارم استخر و بعد میروم مجله بوستان میگیرم که در آن درباره باستانشناسی ایران مقاله نوشته بودم. پسرم را که دوباره از استخر برداشتم با خودم، دیدم خانوادهام همه در خانه آقای اخوان هستند که روزه دارند. اما خانواده آقای ملکیان به خاطر اینکه خانمش باردار است روزه نمیگیرند. بنابراین گفتم برویم خانه ملکیان. در خانه ملکیان را که زدم در باز شد و یک پاسدار آمد گفت: بهبه ناصر خان! بفرمایید! من هم به قول پرویز پرستویی در مارمولک آنجا گفتم «انالله و اناالیه راجعون.» بعد رو به من گفت اسلحهات را تحویل بده. من دست کردم داخل جیبم و خودنویسم را دادم.
بنیصدر هم مسلح نبود؟
نه. از دو پاسدار او هم فقط کسی که با او رفت مسلح بود. آن یکی که با ما بود سلاح نداشت. بعد رو به آنها گفتم من روزه نیستم بگذارید چیزی بخورم و نمازم را بخوانم، بعد برویم. وقتی مرا با خود میبردند دیدم خیابان آنقدر غلغله است که انگار چهگوارا دستگیر شده است.
دستگیریتان چه روزی بود؟
17 تیر.
دقیقا 36 سال پیش. قبل از فرار بنیصدر بود. اینطور نیست؟
بله.
رفتیم اوین. من ساعت یک که رفته بودم خانه ملکیان فهمیدم مصطفی اختیاریون صبح دستگیر شده است.
قبل از اینکه به ماجرای زندان بپردازیم بگذارید به این ارتباط بنیصدر و رجوی بپردازیم. قبلتر بنیصدر و رجوی با هم ارتباط نداشتند؟
ارتباط داشتند، اما ارتباط تشکیلاتیشان از موقع اختفای بنیصدر شکل گرفت. حتی یادم میآید زمان انقلاب فرهنگی که من در دانشگاه شهید بهشتی صحبت میکردم، رجوی آمد مرا بوسید که مثلا بگوید من بنیصدر را هم دارم. اما ما با آنها رابطه تشکیلاتی نداشتیم.
کی متوجه شدید که بنیصدر از کشور فرار کرد؟
در زندان کمیته مشترک که الان موزه عبرت است، یکی از بازجوها آمد، روزنامه کیهان را نشانم داد و گفت بنیصدر رفت. دیدم بازجو صادقانه حرف میزند. من هم گفتم به اندیشههای سیاسی بنیصدر دربست اعتقاد داشتم و با او رفیق بودم. حسن حبیبی برای کتابی که با عنوان غائله 14 اسفند نوشته بود، از بخشهایی که من در بازجوییهایم نوشته بودم، انتخاب و استفاده کرده بود. مثلا گفته بودم بنیصدر از همان جوانی هم برای خودش تصور ریاست جمهوری داشت.
بنیصدر که در خانه شما نبود پس اتهام شما چه بود؟
اتهام من پنهان کردن و کوشش برای فرار بنیصدر بود. اما فقط این نبود. من متهم شده بودم که تئوریسین ملیگرایی هستم، چرا که برخی ملیگرایی را ضداسلام میدانستند. مسافرت به خارج و رابطه با فردی مثل آیتالله شریعتمداری هم از دیگر اتهامات من بود. در حالی که من قبل از انقلاب که بعضی خبرنگاران برای مصاحبه با آیتالله شریعتمداری به ایران میآمدند برای ترجمه میرفتم. هفت اتهام برای من نوشته بودند که در روز دادگاه شد 14 اتهام.
روند رسیدگی دادگاه به پرونده شما چقدر بود؟
جریان دادگاه ما برخلاف بسیاری از دادگاههای آن زمان طول کشید و هفت یا هشت ماه گذشت. حتی بعضی دادیاران هم میآمدند و در آن شرکت میکردند.
در این مدت فکر میکردید برایتان حکم اعدام صادر شود؟
در زندان حالتی به من دست داده بود که با خودم میگفتم کسی مثل قطبزاده با سوابقی که داشت اعدام شد، خسرو قشقایی با آن ایل و طایفه و تبارش اعدام شد. آقای دستمالچی اعدام شد. من که یک آدم سادهای هستم که جای خود دارم.
در دادگاه آقای محمدی گیلانی پرسیدند مگر شما نشنیدید که آیتالله قدوسی گفتهاند کسی نباید به بنیصدر پناه دهد یا خودرو برای او فراهم کند؟ من گفتم دلیل کمکم به بنیصدر سیاستورزی نبود، بلکه رفاقت، مروت و جوانمردی فرهنگ ماست. گاهی هم شعر و آیه قرآن میخواندم که یکبار آقای محمدی گیلانی پرسید میتوانی بر اعصابت مسلط باشی؟ پاسخ دادم مسلطم. گفت شماره خانهات را بگو. گفتم و او هم به خانه ما زنگ زد. خانمم گوشی را برداشت و آقای گیلانی به او گفت: اینجا دادگاه انقلاب اسلامی است و شوهر شما در حال محاکمه است. خانمم فکر میکرد کسی که پای تلفن است دارد شوخی میکند. من آنجا با خانمم صحبت کردم. پرسیدم: نادر چطور است؟ وقتی با پسرم هم صحبت کردم آقای گیلانی گوشی را گرفت و گفت: انشاءالله پدر شما آزاد خواهد شد. این اولین بار بود که من پس از دستگیری و سختی های بسیار ناگهان گریهام گرفت. بعد آقای گیلانی گفت بروید چند روزی استراحت کنید.
دادگاهها علنی بود؟
نه غیرعلنی بود.
حکم اعدام شما چطور تغییر کرد؟
در یکی از جلسات دادگاه آقای گیلانی برگهای به من داد که بر روی آن نوشته شده بود اینجانب حکم اعدام خود را قبول دارم و اعتراضی به آن ندارم. آنجا که این برگه را دیدم یاد حرف چندماه پیشش به پسرم افتادم که خیال مرا کمی راحت کرده بود. او بعد پرسید «در جیبت چقدر پول داری؟» در زندان بیشتر از 200 تومان به ما پول نمیدادند. گفتم حدودا 200 – 300 تومان. آقای گیلانی گفت: نه این کم است. شما باید پرتقال بخوری، سیگار بکشی و این کم است. دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد. با خودم پرسیدم مگر در صحرای محشر میشود سیگار و پرتقال برد که به من پول میدهد؟ اصرار آقای گیلانی به گرفتن پول را که دیدم گفتم لابد اگر آن را نگیرم به جرمهایم اضافه میشود! پول را گرفتم و او هم گفت بروید دعا کنید.
به زندان برگشتم. معمولا کسی که از دادگاه برمی گشت همه افراد بند جمع میشوند که ببینند چه خبر شده. در زندان یک دوست محضردار آشنا به شریعت داشتیم. او تا ماجرای هزار تومان را شنید، مرا بوسید و گفت الحمدلله. گفتم مگر چه شده؟ گفت «این هزار تومان کلید رهایی تو از اعدام است. به تو گفتهاند نه محاربی، نه باغی و نه مفسدفیالارض هستی. چون با این سه طبقه هرگونه معامله و هبه حرام است و اصلا به کسی که قریبالقتل است نباید پول داد. گیلانی به تو پول داده که بگوید من تو را محارب نمیدانم.» بعدها که خاطرات آقای منتظری را خواندم این مسئله برایم روشن شد. آقای منتظری گفته بود پرونده زندانیهای بیش از 15سال و مصادره اموال بیشتر از 500هزار تومان باید به قم بیاید و رسیدگی شود. به 90درصد از پروندههایی هم که به قم میرفت عفو میخورد. پرونده من هم که به قم رفت، چون آقای منتظری مرا میشناخت به حبس ابد تبدیلش کرد. بنابراین با حکم ابد به قزل حصار رفتم.
تخفیف حکم از حبس ابد به 10سال و از 10سال به 4 سال چطور اتفاق افتاد؟
بعد از دو سال که در قزلحصار بودم، مرا دوباره خواستند. به اوین رفتم. گفتند حکم شما 10سال شده. دوباره بعد از دو سه ماه مرا خواستند. گفتند قرار است شما 4نفر یعنی من، محمد ملکی، علینقی منزوی و مسعود حجازی آزاد شویم. آقای گیلانی میخواست برای ما صحبت کند. اول منزوی رفت به داخل اتاق. آقای گیلانی به او گفت شما فرزند حاجآقابزرگ تهرانی هستید. ایشان مجتهد جامعالشرایط بودند. شما هم فاضلید. مورد عفو قرار گرفتید. منزوی یک دفعه گفت ما گناهی نکردهایم که مورد عفو قرار بگیریم. گیلانی گفت پس طلبکار هم شدی. بروید و به آن سه نفر هم بگویید که نیایند. در راه به او گفتم خب چیزی نمیگفتی. مدتی ماندیم و من بعدها در کتاب آقای منتظری خواندم که کسانی که یک سوم زندان خود را تحمل میکنند، اگر دست به اسلحه نمیبرند میتوانند بقیه سالهای زندان را تعلیقی بیرون باشند. دوره حبس من از یک سوم هم گذشته بود. بنابراین به صورت تعلیقی آزاد شدم. یک روز آقای نیری مرا خواست و گفت این نامهها را بخوان و برو. نامههایی از اساتید دانشگاه مثل خدابیامرز باستانی پاریزی و مرحوم مفتیزاده عالم اهل تسنن در تمجید از من نوشته بودند. بیرون که آمدم دیدم «علی اردلان» وزیر دارایی بازرگان هم به این صورت بیرون آمد. بعد فهمیدم که مرحوم موسوی اردبیلی آن روز لاجوردی را آنقدر نگه داشته که ما بتوانیم مرخص شویم.
بیرون که آمدم جایی به من کار نمیدادند. آقای دکتر برومند، پزشک آقای گیلانی و همسرش هم بود. از او خواستم مرا پیش آقای گیلانی ببرد. این دفعه که پیش گیلانی میرفتم او دیگر در زندان نبود، در شورای نگهبان بود. پیشش که رفتم گفتم مرا دوباره ببرید به زندان. آنجا لااقل آب و نان ما را میدادند. آشنایان هم بعضا به ما کمکی میکردند. گفت کجا میخواهی کار کنی؟ گفتم من که بقالی یا عطاری بلد نیستم، من کارهای دانشگاهی بلدم. گفت فعلا نمیگذاریم درس بدهی، چون دانشجویان در قیافه شما چهره بنیصدر را میبینند. ولی کارهای تحقیقاتی اشکالی ندارد. ترتیب داد مرحوم بروجردی داماد امام - که خدا هزار بار رحمتش کند - آمد مرا دید و گفت بیا در موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی محقق شو. به مرور زمان هم کارهای تدریس در دورههای فوقلیسانس و دکترا به من محول شد تا اینکه در 70سالگی در مقام استادی بازنشسته شدم. اما تا امروز هم رابطه خود را با کتاب و تدریس حفظ کردهام و در این کار عاشقانه حدود 20 کتاب علمی و فرهنگی تالیف کردم و بیش از 150مقاله نوشتهام. نزدیک 1000 دانشجو داشتهام که 12 تن از آنها هم اکنون استاد دانشگاههای ایران هستند. چند ماه پیش استادان و دانشجویان و چند نهاد فرهنگی و دانشگاهی به احترام علم و فرهنگ مجلس نکوداشتی از این دانشجوی ناچیز برپا داشتند که سپاس فراوان از آنان دارم و چهارسال زندان را هم به اصطلاح دوستان دانشگاهی «فرصت دانشگاهی» میدانم. خلاصه این بود نصیب ما ز دیوان قضا.