در بحبوحه انتخابات یا درست زمانی که گروههای مختلف قصد تخریب دارند، مطرح میشوند، عکس تنهایی و دور ماندن آنها از کمترین حقوق انسانی و قانونی تیتر یک بسیاری از رسانهها میشود، بعد که کار تخریب تمام شد آنها هم فراموش میشوند؛ درست مثل تمام روزهایی که با کمترین امکانات زندگی کردهاند. تمام صحبتهایی که درخصوص مدیریت غلط منابع آبی، تقسیمبندی نامتناسب منابع انسانی با ظرفیتهای زیستی، توزیع نامتعادل ثروت، بیتوجهی به بهداشت، درمان و سلامت روحی روانی مطرح شده بود نیز در بین دعواهای گروههای مختلف گم میشود. کلمه «مردم» به مهاجرهای شهرهای مختلف یا همان غربتی تغییر شکل میدهد و در این بین مساله کودکی از دست رفته انسانهایی که حتی حق تحصیل برای آنان متفاوت از دهکهای بالاتر جامعه است دهن کجی میکند. «مردمی» که سهمشان یک دستشویی کوچک و قدیمی در کنار فضای محله است که حتی در ندارد.
«محمد مهدی»
پسرک در گوشهای از فضا مشغول بازی است، نشسته روی خاکی که در همان نقطه جمع شده است. به محض ورود جلو میآید روی صورت نشانههایی از آفتاب سوختگی شدید دارد که سرخ و پوست پوست شده است؛ روی صورت ردی از پفک هم دارد. بین اینکه قطعی بگوید ۶ یا ۷ ساله است تردید دارد؛ اما عاشق این است که سریعتر بزرگ شود. «دوست داری چی کار کنی وقتی قدت بلند شد؟» «برم سربازی.» «چرا؟» «سربازا تفنگ دارن، منم تفنگ میخوام.» «اگه الان تفنگ داشته باشی که صدای بلند نده اما تفنگ باشه تا باهاش بازی کنی بازم وقتی قدت بلند شد میخوای سرباز شی؟» یک «نه» بلند میگوید و بعد به سمت خانهاش قدم برمیدارد.
زنی به ظاهر میانسال از خانه «محمدمهدی» بیرون میآید و با اصرار دعوت میکند که در خانهاش صحبت کنیم، خانهای که نه کولر دارد و نه حتی آشپزخانه. چند تکه ظرف و دو قابلمه سیاه در گوشهای از خانه به چشم میخورد. خانهای که نباید بیشتر از ۳۰ متر باشد، بوی نم میدهد و چند تکه قالی قدیمی دود گرفته را روی فضای سیمانی کف خانه جای داده است. زن ۳۳ ساله است و در ۱۷ سالگی اولین بچه خود را به دنیا آورده است. زمستان سختی که زن از یاد نمیبرد. هیچ درمانگاهی در این منطقه وجود ندارد و برای رسیدن به اولین درمانگاه باید مسافتی ۲۰ دقیقهای را با ماشین طی کنند؛ با وجود اینکه این منطقه ۴۰ خانوار دارد که هرکدام آنها متوسط دو فرزند دارند.
اغلب زنان قلعه لهک در زمینهای کشاورزی اطراف کار میکنند، از صبح تا نزدیکیهای غروب و کار اصلی آنها در فصل تابستان است. شاید به همین خاطر است که هرچه به غروب نزدیک میشویم تعداد مادرهای جمع بیشتر میشود؛ مادرانی که شپشهای سر کودکان خود را نشان میدهند، دخترکانی که از کوتاه شدن مو فرار میکنند؛ اما نبود دارو و بهداشت مناسب شپش را مهمان موهای آنها کرده است.
مردی نزدیک میشود، با یک موتور. به محض اینکه آن را پارک میکند چند بچه به سمت موتور میروند؛ تنها وسیله بازی آنها در این ساعت از روز. در چند قدمی جایی که موتور پارک شده است چیزی شبیه به یک حوض وجود دارد؛ سیمانی و کثیف. بچهها هرچند دقیقه برای آب خوردن از شیر حوض آویزان میشوند. راههایی از منبع آب به برخی از خانهها کشیده شده است؛ در غیر اینصورت باید از همین حوض برای تامین آب استفاده کنند.
مرد میگوید: «کار بهم پیشنهاد شده تو تهران با ماهی ۸۰۰ تومن، ۶ صبح باید بزنم بیرون و ۱۰ شب جنازهام برگرده خونه؛ اما از پس هزینهها برنمیام. انگار جایگاهی نداریم. خیلی وقتا کار نکردن هزینه کمتری برامون داره.» مرد به روزهایی اشاره میکند که شاغل بود؛ اما در آخرین روزهای ماه حتی پول کرایه برای رفتن به محل کار را نداشت و به همین خاطر از آنجا هم بیرون آمد؛ مدتی بعد هم با کلی قرض موفق به خرید موتورسیکلت شد که حداقل رفت و آمد را برای او مقدور میکند؛ البته اگر خراب نباشد.
«زهرا»
زهرا بعضی شبها به خاطر مصرف مواد شوینده از درد ریه خوابش نمیبرد. بیمه نیست، مثل خیلی از کارگران دیگر. زن و مرد هم ندارد. حداقل در این قضیه تقریباً برابرند، بدون بیمه، با بیماریهایی سخت که تا آخر عمر با آنها میماند؛ مثل شوهرش که قبلاً کارگر ساختمان بوده، دچار سانحه شده است و حال مریم با کار در خانههای مردم روزگار میگذراند. کاری که برای انجامدان آن باید مسافتی نیم ساعته را طی کند و بعضی شبها اگر ماشین نباشد مجبور است مسیر جاده تا محل زندگی خود را پاده طی کند؛ جادهای که پر از سگهای ولگرد است.
زهرا در بین صحبتهایش به این نکته اشاره میکند که بهداشت در این منطقه بسیار پایین است. آنها حتی ممکن است روزهای زیادی حمام نروند و در صورتی که شانس حمام رفتن هم پیدا کنند؛ بدلیل نداشن شامپو و صابون بازهم مشکلات بهداشتی دارند. در این منطقه هم همچون دیگر مناطق حاشیهنشین تهران زنان در تامین مهمترین وسیله بهداشتی شخصی خود با مشکل مواجه هستند و در بسیاری از مواقع مجبور به استفاده از پارچههایی میشوند که بهداشتی نیست. چهره اغلب زنان ۱۰ سال بیشتر از سن واقعی است.
«یارانه»
خانواههای ساکن قلعه لهک یارانه دریافت میکنند؛ اما بیشتر آن صرف هزینههای درمانی بچهها میشود؛ البته به گفته اهالی بخش زیادی از آن صرف هزینه رفت و آمد به درمانگاه میشود و در صورت نیاز به دارو پولی برای خرید باقی نمیماند. نان و عدس از غذاهایی است که مصرف زیادی دارد؛ البته به لطف شبکههای اجتماعی چند وقتی است که سازمانهای مردم نهاد رفت و آمد بیشتری برای تامین نیازمردم این منطقه دارند؛ شاید به همین خاطر است که لباس از بچهها شبیه به طبقه اقتصادی آنها نیست.
«مدرسه»
خانههای حاشیه نشینها از مواد و مصالح مختلف در دسترس ساخته شده است که اغلب خود ساکنان آنها را احداث کردهاند. این مناطق فاقد خدمات شهری مثل آسفالت، برق و دفع زباله هستند. خانههایی که از جمعیت متراکم تشکیل شده با خانوادههایی که پرجمعیت هستند؛ درست است که اگر این مناطق مورد توجه ویژه قرار بگیرد به مرور با استحکام خانهها نظم گرفته و تبدیل به شهرک و شهر میشود؛ اما بیش از این نیاز به محلی دارد که کودکان با توجه به سن خود در آن تحصیل کنند. قلعه دهک را جمعیتی تشکیل میدهد که اغلب زنان و مردان آن یا درس نخواندهاند و یا اینکه تا راهنمایی مدرسه رفتهاند؛ اما نکته قابل توجه این است که کودکان نیز به رغم اینکه به مدرسه میروند؛ اما نسبت به همسنهای خود در دیگر نقاط از سوادکمتری برخوردار هستند؛ حتی یک پسر ۱۰ ساله نیز در جمع حضور داشت که قادر به نوشتن صحیح اسم و فامیل خود نبود. مدرسه بچههای قلعه لهک در جایی دورتز از محل سکونت آنها است و با توجه به اینکه تعداد دانش آموزان در این منطقه بالا است؛ اما سهم کمی از لحاظ آموزشی برای آنها درنظر گرفته شده است؛ دانش آموزانی که مانند بسیاری از کودکان دهکهای پایین جامعه علاوه بر مشکل تامین کتاب و دفتر با مشکل رفت و آمد نیز مواجه هستند که همین امر آنها را از یکی از مهمترین حقوق کودک محروم میکند.