زندگی رفتگری که پس از تصادف از کار اخراج شد
دو روز مانده تا بیخانمانی
10 مرداد 1396 ساعت 11:27
میگل هشترودی- روزنامه بهار
از خیابان پر ازدحام پیروزی که گذر میکنیم به منطقهای میرسیم به نام «آب موتور»، با گذر از چند کوچه و خیابان میرسیم. به کوچهای به نام «بهادری منفرد». وارد کوچه تنگ و تاریک که میشویم بوی نامطلوبی از جوبهای اطراف حس میشود. هر چه به انتهای کوچه نزدیک میشویم تنگتر میشود. خانههای این کوچه بیشتر به دخمه شبیهاند تا خانه اما از شکل خانهها مشخص است هنوز افرادی در آنها زندگی میکنند. به پلاک یازده میرسیم. درب قهوهای رنگ زوار در رفتهای دهن کجی میکند. خانه دخمه شکل دو طبقهای که پنجره طبقه دوم به پشت در خانه اشراف دارد. زنگ اول را میزنم. زنی از پشت آیفون میگوید کیه؟ به او میگویم از روز نامه بهار آمدهایم. آیفون را میگذارد تا برای باز کردن در به حیاط بیاید، در همین حین پنجره طبقه دوم باز میشود و پیرزنی میگوید با کی کار دارین؟ در جواب سوالش میگویم با خانم بهیاری کار دارم خانه هستند؟ میگوید نمیشناسم و در خانه باز میشود. زنی با چادر مشکی پشت در ظاهر میشود. خودش است خانم بهیاری. . .
سلام میکنیم و اجازه ورود میگیریم جالب این است که همسایه بالایی آنها را نمیشناسد. وارد حیاط خانه میشویم حیاط کوچکی که با وجود اینکه کهنگی خانه کلنگی از در و دیوار آن میبارید اما شسته شده و مرتب است. از در حیاط وارد به اصطلاح خانه میشویم. راهرو باریکی که مستقیم به آشپز خانهای دو متری ختم میشود و سمت چپ یک حال و پذیرایی کوچک است. همین. کل خانه خلاصه شده در یک حال و یک آشپزخانه! کارتونهای بزرگی از یخچال و گاز در راهرو به چشم میخورد. وارد حال میشویم. تلویزیون کوچکی کنار حال جا خوش کرده است که با صدای بلند برنامه تلویزیونی پخش میکند. یخچال، میز، کمد، پشتی، میز آرایشی، چند فرش رنگ و رو رفته و یک دست مبل زوار در رفته، خلاصه میشود در وسایل این حال و پذیرایی. زن ساده که چادر مشکلی اش را سفت گرفته است تعارف میکند بنشینیم. روی زمین روبه رویش نشستیم.
از او میپرسم شوهرش کجاست؟ میگوید خانه نیست. 6 صبح میرود 12 شب میآید. از او میخواهم در رابطه با شوهرش توضیح دهد، شوهری که میدانستم رفتگر شهرداری بوده و تقریبا شش سال پیش بعد از یک تصادف اخراج شده است. زنی که رو به رویم نشسته آرام و با صدای لرزانی توضیح میدهد که شوهرش رفتگر شهرداری بوده که به صورت پیمانکاری کار میکرد. چند سال پیش یک روز در میدان قیام با ماشینی تصادف کرد از همان موقع از کار اخراج و خانه نشین شد چون پایش آسیب دیده بود والان هم پلاتین در پایش است. همین خانه نشینی کم کم باعث شد او مشکل اعصاب پیدا کند. دیگر جایی به او کار ندادند ولی او طاقت در خانه ماندن ندارد. از شش صبح که از خواب بیدار میشود میرود در خیابانها میچرخد تا 12 شب که به خانه میآید. کاری برای انجام دادن ندارد فقط در خیابانها میچرخد و تا آنجایی که من میدانم پاتوقش پمپ بنزین شهدا است. به من چیز زیادی نمیگوید چون معمولا عصبانی است و فحش میدهد. در همان خیابان هم بعضیها او را به دلیل ظاهر آشفته و مشکل اعصابش مسخره میکنند، با آنها هم دعوا میکند و فحش میدهد. به اینجا که میرسد لرزش صدایش کاملا مشهود است. زیر لب خدا را شکر میکند اما صدایش را میشونم. لبش میخندد اما از گوشه چشمش قطره اشکی سر میخورد.
سرش را پائین انداخته و سکوت کرده است. از او میپرسم بعد از اینکه این اتفاق برای شوهرتان افتاد شهرداری و بیمه هیچ کاری برای او انجام ندادند. باز هم لبخندی روی لبش جا خوش میکند. میگوید نه هیچ کاری برای ما انجام ندادند گفتند چون شوهرت خارج از وقت اداری تصادف کرده و به صورت پیمانکاری کار میکرده هیچ چیزی حتی بیمه هم به او تعلق نمیگیرد. شوهرم روزی که تصادف کرد داشت دنبال کار بیمه اش میرفت. تا به حالا هم هیچ پولی به ما نداده اند. در باره بچه هایش میپرسم میگوید دو دختر دارد یکی دبیرستانی است دیگری کلاس ششم ابتدایی است. علت عدم حضورشان را جویا میشوم که توضیح میدهد شهرستان هستند. میگوید مادرم در شهرستان مریض حال است سرطان دارد و بچهها را برای مراقبت از او به شهرستان فرستاده ام. صدایش هنوز هم بغض دارد و میلرزد اما لب هایش همچنان خندان است. میگوید نزدیک یک هفته است که رفتهاند وقتی هم بودند از وضعیت پدرشان خیلی ناراحت بودند. پدرشان مدام عصبانی بود و با آنها دعوا میکرد.
از او میپرسم پس این روزها چگونه امرار معاش میکنند؟ سرش را پائین میاندازد و میگوید بعضی وقتها کسی کمکمان میکند بعد سرش را بلند میکند و با صدای لرزان و آرامی میگوید گاهی هم پله شوری و ازاین کارها به خودم میخورد و انجام میدهم و پول میگیرم. روزهایمان را با همینها میگذرانیم.به جعبههای بزرگ یخچال و گازی که در راهرو قرار دارد و فرش 12 متری لوله شدهای که گوشه حال به دیوار زدهاند اشاره میکنم و میگویم اینها وسایل شما هستند؟ در جوابم باز هم لبخند میزند و با همان صدایی که حالا کاملا از بغض میلرزد میگوید نه. کم کم قطرات اشک به وضوح از کنار چشمش پایین میآید. میگوید وسایل صاحب خانه است. ما 6 میلیون پول پیش داده بودیم اما چون کرایه ماهیانه نداشتیم از همان 6 میلیون کم میکرد. الان 2 سال است اینجا هستیم و پول پیش هم تمام شده است. صاحب خانه اسباب آورده و میگوید تا 2 روز دیگر باید تخلیه کنید. لبخندش عمیقتر میشود و سرش را پایین میاندازد میگویم حالا میخواهید چه کار کنید؟ در جوابم سری تکان میدهد و میگوید چه کاری میتوانم انجام دهم؟ شما جای من بودید چه میکردید؟
از او میپرسم آیا تا به حال به کمیته امداد و موسسات خیریه مراجعه کرده است؟ با استیصال میگوید بله به کمیته امداد رفتم برای تحقیق به خانه مان آمدند اما وقتی دیدند شوهرم در خانه نیست، صبح میرود و شب میآید فکر کردند دروغ میگویم و شوهرم سر کاری میرود به همین دلیل دیگر سراغی از ما نگرفتند. به 3 موسسه خیریه هم مراجعه کردم اما آنها هم مثل کمیته امداد وقتی آمدند دیدند که همسرم نیست فکر کردند دروغ میگویم. این بار اشک گوشه چشمش را با چادرش پاک میکند و سرش را پایین میاندازد. باز هم کلمه خدایا شکرت که از دهان او خیلی آرام گفته میشود به گوشم میرسد.
میپرسم انتظار داشتی شهرداری چه کاری برایتان انجام بدهد؟ سرش را بالا میآورد و میگوید دلم میخواست کاری میکردند که حد اقل بیمه به ما تعلق بگیرد و یک خانه کوچکی داشتیم که حداقل بدون اجاره در آن زندگی میکردیم. مهم نیست که خانه چقدر کوچک بود همین که سقفی روی سرمان بود کافی بود. پس فردا که باید خانه را تخلیه کنیم هیچ پولی نداریم که با آن خانه بگیریم هر جا هم که رفتم صحبت کردم از اجاره هفتصد هزار تومان به بالا حرف میزدند. خنده روی لبش پر رنگتر میشود و میگوید حالا بعد از تخلیه باید در خیابان چادر بزنیم. میپرسم صاحب خانه گفته وسایلتان را به خیابان میاندازد؟ در جواب لبخندی میزند و میگوید نه نگفته است اما اینکه وسیله اش را توی خانه آورده است معنی دیگری دارد؟
آدرس پاتوق شوهرش را میگیریم از او خداحافظی میکنیم و به پمپ بنزین شهدا میرویم. از مسئولهای پمپ بنزین درباره عباس بهیاری سوال میکنیم، مردی که رفتگر بود و حالا ناراحتی اعصاب دارد. میگویند شبها به این جا میآید. برای اطلاع بیشتر از کسبه محل پرس جو میکنم. عدهای او را نمیشناسند و عدهای هم خود را به نشناختن میزنند مرد اخمویی که در مغازه املاک کنار پمپ بنزین کار میکند در جواب سوالم سرش را بلند میکند، نگاهی به من میاندازد و میگوید نخیر نمیشناسم اما کسبه دیگر گفته بودند که عباس بیشتر اوقات در مغازه این مرد اخمو است و بارها همین مرد به او کمک مالی کرده است. مرد رفتگری را آن سمت خیابان میبینم به سمت او میروم و میپرسم کسی را میشناسد که قبلا رفتگر بوده اما تصادف کرده و حالا مشکل اعصاب دارد؟ میگوید یکی را میشناختم اسمش یوسف بود اما دو هفته پیش تصادف کرد و مرد! با این یک جمله حرف او میتوان فهمید امثال عباسها زیادند اما صدایی از آنها شنیده نمیشود. به سراغ زن دستفروشی که در همان حوالی بساط پهن کرده بود میروم و از او سراغ عباس را میگیرم، اول با اخم نگاهم میکند و میگوید چه کارش دارید آنقدر اذیتش میکنید؟ مگر شما خدا ندارید؟ او را توجیح میکنم که برای اذیت کردن نیامدهام لبخندی میزند و عذرخواهی میکند. میگوید چون خیلی از جوانها او را در خیابان اذیت میکنند این برخورد را داشته است. زن دستفروش میگوید عباس 7 شب به بعد در همان حوالی میدان شهدا و شکوفه دیده میشود. با خانم بهیاری تماس میگیرم و میپرسم پاتوق دیگری از شوهرش سراغ ندارد. در جوابم میگوید نه به خدا نمیدانم کجاست او 12 شب میآید و من اصلا جرات ندارم با او صحبت کنم.
عباس ها، یوسفها و امثال این رفتگران زحمت کش در اطراف ما زیادند و سر نوشت آنها نیز از یک جایی به بعد شبیه یکدیگر است و هستند خانواده هایی که زیر بار فقر و فشار باز هم با سیلی صورت خود را سرخ میکنند، مثل زن عباس که در تمام مدت صحبت به درد هایش لبخند میزد و هر جا دردش عمیقتر میشد لبخندش نیز عمیقتر بر صورتش جا خوش میکرد اما اشکهای بی صدایش نشان از دردی عمیق داشت.
کد مطلب: 134451