محمدعلی بنیاسدی، تصویرگر و نقاش معروف ایرانی در گفتوگو با «بهار»
«گمگشته» در سطرها و رنگها
2 آبان 1396 ساعت 12:38
مریم پیمان- روزنامه بهار
محمدعلی بنی اسدی، تصویرگر و نقاش ایرانی (زاده ۱۳۳۴ سمنان) است. او از جمله چهرهها ی آکادمیک ایران در زمینه طراحی و گرافیک بوده و همچنین عضو هیات علمی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. او جوایز زیادی از جشنوارههای داخلی و خارجی کسب کرده و در سال 2012 نیز نامزد نهایی جایزهها نس کریستین اندرسن برای ادبیات کودک هم بوده است، اعتبار این جایزه در حدی است که از آن به عنوان نوبل کوچک یاد میکنند. بنی اسدی علاوه بر تصویرگری بیش از ۸۰ جلد کتاب کودک و نوجوان، همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مجلات و روزنامههای مختلف از جمله گل آقا، کیهان بچهها و سروش نوجوان و همچنین ساخت چندین انیمیشن کوتاه را در سوابق کاری خود دارد.
***
شما به پرسهزنی علاقه دارید؟
بله، ولی خیلی در خیابان نیستم. راه رفتن را دوست دارم ولی در سالهای اخیر بهخاطر حجم زیاد کار نمیتوان.
یک جور مفهوم «گمگشتگی» در آثار شما دیده ميشود. قبلا گفته بودید «اگر بدانم در نقاشی میخواهم به چه برسم اصلاً شروع نمیکنم» آیا این هم نوعی پرسهزنی است؟ یعنی محمدعلی بنیاسدی علاقه دارد که نداند کجا میرود؟
شاید گمگشتگی از کودکیام ميآید. سمنان فضای عجیبی داشت. خانه ما خیلی بزرگ و انتهای یک کوچه بود. مادرم معلم و پدرم کارمند بود. من تنها در این خانه بزرگ بودم و یک سری سوراخسنبه در یک خانه قدیمی که نمیدانی چیست و تمام وقت داری جستوجو میکنی. درباره نقاشی بگویم؛ وقتی قرار است نمایشگاه بگذارم - مثل همین روزها- دلهرهها شروع میشود. دیروز فکر میکردم «میخواهم چه کنم؟»، ایده اولیه به ذهنم میرسد ولی وقتی کار را شروع میکنم، ممکن است ماهیت ماجرا متفاوت شود. هیجان اولیه را در نقاشی دارم و شروع میکنم ولی اینکه ماجرا به کجا میرود را نمیدانم.
منظورم از پرسهزنی همین بود، اینکه دقیقاً نمیدانیم کجا میرویم. شاید نشانههای بین راه ما را راهنمایی میکند.
بله نشانهها را دنبال میکنم. بارها با خانوادهام جاهایی رفتیم که گم شدیم. بسیاری اوقات برایم اینکه ندانم به کدام سمت میروم جذاب است. شاید در خیابان این اتفاق نیفتد ولی در ذهنم چرا.
یعنی گم شدن شما را اذیت نمیکرد؟
من را نه! ولی گاهی بقیه را چرا!
سپهری گفته بود گم شدن فضیلت بزرگی است. شما هم معتقدید گم شدن فضیلت است؟
خیلی وقتها در ذهنم است که روزی بروم گم شوم. ولی وقتی گم میشوید باید بتوانید خود را اداره کنید. خیلیها گم میشوند و نابود میشوند یعنی گم و گور میشوند. ولی اگر براساس نشانهها حرکت کنیم این اتفاق نمیافتد.
پس نشانههای هویتی که در کارتان میگذارید میخواهد دوباره شما را برگرداند؟
در نقاشی عامدانه علامت نمیگذارم. شاید خوابها و قصههایم را تصویر میکنم. مثلا خواب دیدم که یک سکه قدیمی را شستم و تمیز کردم یا این روایت خوابگونه که اقوام من از کویری رد شدند و آنجا سایه دختری روی سنگی مانده؛ یا چرخ گاری که در خاک فرورفته است. سمنان که در آن بزرگ شدم یکنوع رازوارگی داشت.
شما شاگرد الخاص بودید؟
نه.
پس چرا خیلیها اینطوری فکر میکنند؟
شاید عناد دارند. آدم باید شانس بیاورد که شاگرد الخاص باشد، اما من نبودم. معلم نقاشیام محسن وزیریمقدم بود. بعد از ایشان هم استاد من در دانشکده جواد حمیدی شد.
ولی انگار فضای مشترکی با الخاص دارید.
می دانید که مسعود سعدالدین خیلی رابطه خوبی با الخاص داشت و به نحوی پسر هانیبال حساب میشد. من با مسعود سعدالدین سربازی رفتم و خیلی صمیمی شدیم و دائما درباره نقاشی حرف میزدیم. بعد سربازی با سعدالدین یک اتاق بزرگ از الخاص به عنوان کارگاه اجاره کردیم. طی یک سال هرروز او را میدیدم اینجا بود که تضاد ما خودش را نشان داد. اینها تأثیر نقاشان مکزیکی را داشتند و من نداشتم. یک روز که بحثی بین ما درگرفت،هانیبال بهم گفت «تو رئالیستی ما رئالیست نیستیم». این عین جمله الخاص است.
و این باعث جدایی شما شد؟
نه. الخاص داشت یک جوری به من اهمیت میداد و ازم تعریف میکرد. من آن موقع به الخاص انتقاد داشتم ولی در اینکه نقاش خوب و توانمندی بوده هیچ شکی نیست. جنس شمایلکشی الخاص یا شکل شوخیهای کارهایش را من ندارم، اما میتوانم بگویم بیشتر کارهای الخاص را دیدم.
دقیقاً چهکاره هستید؟ نقاش؟ تصویرگر؟ مجسمهساز؟ بیش از 1000 فریم تصویرسازی برای کتاب کودک کردهاید و 12 نمایشگاه نقاشی انفرادی داشتهاید.
نمیتوانم ماجرایی را در خودم نگه دارم و بپرورانم و بعد بیرون بریزم. انیمیشن هم خواندم ولی از یک جایی تصمیم گرفتم انیمیشن کار نکنم چرا که نمیتوانستم حرکتها را تکرار کنم. حتی طرح مدادی که روی بوم میکشم بعد که قلممو برمیدارم و رنگ میگذارم طرح اولیه را تغییر میدهم. در دانشگاه، مجسمهسازی و نقاشی خواندم و همان سالها کار تصویرگری هم کردم. آن دورانی که شروع کردیم، تقریباً نقاشانی بودیم که میخواستیم تصویرگری، زندگیمان را بگرداند. بنابراین خیلیها زود از این فضا رفتند. آقای وکیلی، آقای نصر، من و دیگران. تصویرگری نسل ما شاید در تعریف دقیق تصویرگری قرار نمیگیرد. خیلی از کارهای ما روح تصویرگری ندارد بلکه روح نقاشانه دارد.
پس چرا شما را بیشتر تصویرگر به جا آوردهاند با اینکه سوابق نقاشیتان بیشتر است؟
جامعه برایش اینطوری راحتتر است که هر نفر را در یک دستهبندی قرار بدهد. بخش دیگرش هم برمیگردد به نوع برخورد من با نقاشی. نقاشی انگار از مسیر قدرتنمایی عبور میکند و من آن را در رفتار خودم حذف کردهام. یک بخش دیگر هم شاید به این برمیگردد که من در دانشگاه تصویرسازی درس میدهم.
دو دوره در کارهای شما قابل تشخیص است؛ کارهایی که متافیزیک درش جدیتر است؛ انسان و حیوانهای اساطیری که رفتهرفته زمینیتر میشوند تا کارهای امروزتان که انسانهای اطراف ما هستند و خیلی فیزیکالتر و محسوسترند.
سال 79 شب عاشورا بود من سه صحنه را دیدم. آمدم در خیابان دسته دیدم که داشتند میرفتند بعد به خانه آمدم و تنها بودم و نشستم بردن نخل در ابیانه را دیدم و بعد یک فیلم خیلی بدوی که یک دوربین گذاشته شده بودند و یک سری آدم حرکت میکردند و دوربین هیچ حرکت نمیکرد. یک دفعه اتفاقی در من افتاد و من را به یک سمتی برد، انگار به آخر خاک رسیدم. همیشه روحیه مذهبی داشتم که گاهی این روحیه میخواسته در کارهایم بیاید. آن شب انگار به آخر جهان رسیدم. یک طراحی کشیدم، رنگ کردم و کار شد؛ مثلاً یک آدمی است که دستش بالاست و یک حیوان عجیب و غریب آن ته قرار دارد و این سرآغاز یک ماجرا شد و آرامآرام از یک جایی به بعد اینها خیلی به هم نزدیک شدند. اینها یک نمایشگاه من را تشکیل دادند. در نمایشگاه بعدی آدم و حیوان خیلی به هم نزدیک شدند یک بار هم حروف آمدند اطرافش. به قول یکی از دوستان انگار سکوتی بود حالا صدا آمده است داخلش.
خط از کجا وارد کارتان شد؟
اوایل دهه 60 در کتابهای شعر شروع به طراحی کردم، یعنی مستقیماً از ادبیات بهعنوان تلنگر اولیه شروع کردم. من همیشه یک شارژر داشتم که میتوانست فیلم یا کتاب یا نقاشی دیگران باشد. گاهی ادبیات من را شارژ میکرد و میکند. حروف شاید از اینجا در کارم آمدند، اول دور کار بودند بعد آرامآرام درهم تنیده شدند.
امروز که با کار شما مواجه میشویم این انسانها، انسانهای ملموس و محسوس دوروبرمان هستند. این از کجا آمده است؟
جدیداً عکس پیدا میکنم، 40-50 عکس را در آتلیهام میگذارم. وقتی شوق نقاشی دارم، یک عکس را برحسب آن لحظه انتخاب میکنم و بر مبنای آن کار میکنم. وقتی شروع به کار ميکنم، مسائلی که پیرامونم میگذرد در ذهنم میآید. فرض کنید موی یک آدمی که دیدهام در ذهن من مانده است و در انتخاب عکس تأثیر میگذارد. گاهی شده که نقاشیام 5 بار عین آن عکس شده و پاک کردهام. آخرین بار یادم است داشت اشکم درمیآمد که توروخدا پاکش نکن ولی پاک کردم. با این وضع انگار تصویری درمیآید که نه تصویری است که عکسش را داشتی نه تصویر شخصی خودِ من است نه تصویری که چند روز پیش دیدی و موهایش به نظرت بامزه آمده است. بلکه ملغمه اینها است. خیلی وقتها این ملغمه شده یک شمایل. ناخودآگاه دورش یک رنگ زرد هم گذاشته شده، واقعاً به قصد نیامدند. انگار تصویر از جایی دور به من میرسد. این جمله پیکاسو است؛ تصویر از جایی دور به شما میرسد.
یک جایی کریم نصر گفته «بنیاسدی وقتی با گواش کار میکند چون سریع خشک میشود، کارش را درست انجام میدهد ولی وقتی با رنگ روغن کار میکند چون امکان دارد دستکاری کند کار را خراب میکند.» حالا هم که با اکریلیک کار میکنید که زود خشک میشود.
طبیعی است که ابزار، قطع کار، محیط و خیلی چیزهای دیگر روی کار اثر دارد. مساحتی که شما برای کار کردن دارید هم مهم است. مسئله رفتار متفاوت مناسب ابزار و فضا است. من مشکلاتی را در دوستان میبینم، آنهایی که از این جنس حرف میزنند، اتودهای کوچک و کارهای سهمتریشان هیچ فرقی باهم نمیکند. من به عنوان یک شرقی آدم پرحرفی هستم، یعنی اگر گوشهگوشه تابلو را چیزی نکشم، انگار کمفروشی کردم.
یک مجموعه از کارهای شما باز روایت آثار دیگران به خصوص آثار قدیمی است. مثل آثار قاجاری و یا دوشیزگان اوینیون و خیلی چیزهای دیگر. این باز روایت از کجا میآید؟
از سالیان پیش براساسها نری روسو و خصوصاً آن کولی خفته تعداد زیادی کار کردم. آنقدر جرأت ندارم بههم بریزم، اما برای شکستن آن خیلی باید دل را به دریا بزنم.
دارید با تاریخ هنر سرشاخ میشوید؟
نه خیلی. خیلی جاها تاریخ هنر ناخودآگاه در کارم حاضر میشود ولی در مورد دختران اوینیون - دروغ چرا؟- میخواستم سرشاخ شوم. میخواستم ببینم میتوانم بتابانم یا نه؟ وقتی کارم تمام شد رفتم در اینترنت دیدم همه راجع به آن کار کردهاند و خیلی حالم خراب شد. اگر قبلش دیده بودم این کار را نمیکردم. ولی در مورد فتحعلیشاه از کارم راضی هستی و پای آن میایستم. چون سالیان سال سراغ هنر ایران رفتم و من را پس زد. هنر ایران به نظر میآید دایره بستهای است که قرار بوده رازش را ندانیم و نتوانیم کشف کنیم و این که توانستم به آن نزدیک شوم «اجر صبری است که در کلبه احزان کردم.
کد مطلب: 138809