به گزارش ایلنا، اینجا سرزمین کردها، سرپل ذهاب است... استراتژیکترین منطقه جغرافیایی در استان کرمانشاه .... ساعت ۱۲ ظهر و ۵۰ روز از زلزله ۷ ریشتری گذشته است... زمستان آغاز شده اما هوا آنچنان سرد نیست و باد ملایمی میوزد... تا چشم کار میکند چادرهای سفید، در پارکها و میادین اصلی شهر دیده میشود... کانکس هم تک و توک در میان انبوهی از چادرها خودنمایی میکند... برخی از مردم چادرها را مقابل خانههای تخریب شدهشان برپا کردهاند و برخی دیگر در حیاط مدارس ... زندگی تا حدی به این شهر ۴۰ هزار نفری بازگشته... مغازهها یکی درمیان باز شده و کسب و کار به راه افتاده، اما نه چندان پر رونق ... بچهها با لباس فرمِ مدرسه در حال بازگشت به خانه که نه! به چادرها هستند.خانههای تخریب شده یکی در میان در حال بازسازی و یا نوسازی هستند ... در کنار خیابان، زنی را میبینم که با آب سرد، لباسهای فرزندانش را میشوید... و زنی دیگر در حال پخت مرغ برای ناهار فرزندانش ... معلوم است که آن را به سختی و بعد از مدتها تهیه کرده... کمتر کسی را میبینم که غذای گرم؛ مرغ یا گوشت بخورد... غذای هر روزشان کنسرو است، شاید هم گاهی برنج و سیب زمینی... صدای خنده بچهها بیش از هر چیز توجهم را جلب میکند؛ هرچند خندهای نه از سر شوق! یا در پارک در حال بازی هستند و یا در حیاط مدرسه؛ در میان آوار و آجر شکستههای به جا مانده از مدرسه، خانه خیالیشان را میسازند.
وارد پارک اصلی شهر میشوم، برق و آب هست، اما مشکل اغلب مردم نبود سرویس بهداشتی و حمام است!... از میان انبوهی از چادرها میگذرم، جلوتر میروم، زنها مشغول شستن لباس هستند.... از سر و صورتشان معلوم است که مدتهاست حمام نرفتهاند... از کولهای که به پشت دارم و لباس تر و تمیزتر و نگاه جستوجوگرم، متوجه میشوند که خودی نیستم... اول فکر کردند که از هلال احمر آمدهام، اما وقتی گفتم خبرنگارم، همسایههای خود را یکی یکی صدا زدند که بیایند و از مشکلاتشان برایم بگویند...جوانترها از نگرانیشان برای زنان بیسرپرست و تنها میگویند و مسنترها، از بلاتکلفیشان... نمیدانند تا کی باید در چادرها بمانند!
زنی جوان که لباس کردی به تن دارد و نقابی به صورت، میگوید: «وضعیت بهداشتی اینجا اصلاً خوب نیست. حمام نیست و باید حدود بیست دقیقه راه بریم تا به نزدیکترین سرویس بهداشتی برسیم. اینجا عفونت در میان زنها شایع شده؛ شرایط به گونهای است که یا مردها و زنها و کودکان باید ساعتها در صف دستشویی بمانند یا روزها و هفتهها میگذرد و نمیتوانند حمام بروند. اینجا بیماریهای واگیردار فصلی شایع شده است. مستاجر بودم و صاحبخانه مجبورمان کرده که کرایه خانه را بدهیم؛ شوهرم کارگری میکرد، اما الان نه کاری هست و نه درآمدی. وسایل گرمایشی را از میان آوارهای خانهام برداشتم. شرایط اینجا طوریست که وقتی زور نداشته باشی نمیتوانی چیزی بگیری.»
زنی دیگر که شوهرش سالها پیش فوت شده، من را به داخل چادرش میبرد، از بیعدالتی مینالد: «هیچ کس به داد من نمیرسد، به بعضیها ۲-۳ کانکس دادند و به برخی دیگر اصلاً کانکسی نرسیده است». میگوید بچههایش بندرعباس هستند. وقتی میپرسم چرا پیش آنها نمیروی در پاسخ با لهجه دلنشین کردی میگوید: «اینجا موطنم هست؛ کجا بروم»... و بغضی که حلقش را تنگ و ادامه حرف زدن را برایش سخت میکند: «همین چادری را هم که میبینی همسایهها برایم درست کردند. حتی لباس گرم هم نداشتم و بقیه از لباسهای خودشان به من دادند.»
به سمت مسکنهای مهر که نه! خرابههای آن میروم... کارگرها مشغول کارند... بلوکها یکی یکی تخریب میشوند و اینجور که به نظر میآید، فقط قرار است اسکلت ساختمان بر جای بماند و دوباره بر روی آن خانه بسازند! دقیقاً رو به روی خانههای ویران شده، چند زن در حال شستن موکت و قالیچههایشان هستند... جلو میروم... میگویند؛ «چیزی یا کمکی برایمان آوردی؟» در جواب میگویم آمدهام صدایتان را به گوش مسئولان برسانم.
دستم را که زیر آب میگیرم، از یخ بودن آب دستم را زود میکشم و در جیبهایم میگذارم... اما آنها که معلوم است مدت زمان زیادی مشغول شستن هستند، پاهایش از سرما قرمز شده و احتمالاً دستانشان «سِرّ»... یک از زنان شروع به حرف زدن میکند: «کانکس به ما دادن اما میگویند حداقل ۱۸ ماه طول میکشد تا خانهمان ساخته شود. این کارگرهایی که میبینی دارن کار میکنند، غیربومی هستند. در حالی که شوهرهای ما بیکار هستند و منبع درآمدی نداریم!» میگوید: «حتی اگر این خانهها ساخته شود، میترسیم که به اینجا برگردیم... اینجا دیگر امنیت ندارد.»
در حالی که مشغول صحبت هستم، دختری از دور میآید... بافتنی قرمز رنگی به تن دارد و یک ته آرایشی به صورت... به نظر میرسد تازه عروس باشد... من را کنار میکشد... از داخل کیف کارت عروسیش را در میآورد... ۳ ماه پیش ازدواج کرده و یک ماهی میشود که باردار است.... میگوید: «نمیخواهم گناه و بچهام را سقط کنم؛ بیا داخل چادرم را ببین به جز تنها فرش کهنهای که به من دادند، دیگر هیچ چیزی ندارم... هیترم هم سوخته است»
پرس و جو میکنم تا به محله «فولادی» بروم... در این محله یک مدرسه بوده که تخریب شده است و دیگر قابل استفاده نیست... کانکسی در کنارش قرار دارد که سمیرا و حمیرا، ۲ دختر بزرگسالِ معلول که دست و پایشان هم در زلزله آسیب دیده، درونِ آن خوابیدهاند... تعارف میزنند تا در کنارشان چای بنوشم... پدرِ پیرشان میگوید: «ببخشید که وسیلهای برای پذیرایی نداریم، اما دخترم همین چای را از ما بپذیر» پیرزن اما با موهای سپیدِ بافته شدهِ زیبایش میگوید: «با وجود داشتن ۲ دختر معلول، هنوز هیچ کمکی از بهزیستی و کمیته امداد به ما نشده است!» پدر بیکار است و هیچ درآمدی ندارد و به غیر از کمک مردمی چیزی به دستشان نرسیده است.
چند خیابان آن طرفتر، صدای دانش آموزان به گوش میرسد....
یک کانون فرهنگی تربیتی را میبینم که در حیاطش چند خانوار زندگی میکنند ... شیفت صبح دانش آموزان متوسطه بودند و شیفت عصر دانش آموزان ابتدایی .... پدر و مادرها همراه بچههای کوچکشان به اینجا آمدهاند و پشت در کلاس ایستادهاند ... در سرپل هفت مدرسه سه شیفته وجود دارد به دو علت یکی آنکه برخی مدارس تخریب شده و بچهها مجبورند در مدرسه دیگر تحصیل کنند و علت دوم این است که خانوادهها اجازه نمیدهند فرزندشان در مدارس ناایمن که کوچکترین ترکی خورده باشد، حضور پیدا کنند.
در اینجا یک مدرسه آموزش الکترونیکی، در کانون فرهنگی وتربیتی سرپل ذهاب افتتاح و بارقهای از امید برای دانش آموزان، بخصوص آنها که کنکور انتظارشان را میکشد، ایجاد شده است.... در همین کانون چند شیفته مریم ۱۵ سال دارد... در دبیرستان «سمیه» درس میخواند که حالا کاملاً ویران شده است. میگوید: «۲ هفته کامل مدرسه نرفتم، اما از هفته سوم کلاسهای آنلاین شروع شد... کلاسهای آنلاین در این شرایط کمک زیادی به ما کرده است.» دوست مریم، آرام میآید و کنارم میایستد، از چهرهاش معلوم است که میخواهد حرف بزند؛ از وضعیت آموزش راضی است اما از نبود امکانات، گلهمند: «۵ نفرهستیم و پدرم جانباز. کانکس تا امروز به ما ندادند!» اینجاست که این سوال به ذهنم میرسد که وقتی اوضاع در شهرستان سرپل اینطور است، وضعیتِ روستاهای دور افتاده چگونه است؟!
در گوشه دیگر با نگار حرف میزنم، ۱۷ سال سن دارد... لاغر و نحیف و زیر چشمانش گود افتاده... میگوید:«تا همین ۳-۴ روز پیش کانکس نداشتیم! اما وقتی که دوستان دانشگاه برادرم از وضعیتمان باخبر شدن، یک کانکس برایمان فرستادن، پدرم کارمند است و خانهای که با خون و دل پدر و مادرم، با زحمت ۳۰ سالهشان درست کرده بودن، در عرض ۳۰ ثانیه ویران شد» درباره وضعیت خورد و خوراکشان میپرسم؛ میگوید: «هلال احمر چند وقت پیش یک کارتن مواد غذایی برای یک ماه به ما داد، اما این چند کنسرو، کفاف ۵ نفر را نمیدهد؛ الان هم که کمکها قطع شده؛ ما رو به روی شهرک جهاد، کنار مدرسهء دهخدا هستیم و چیزی به ما نمیرسد و محروم افتادهایم.
زهرا، محصلی است که در روستای «میامی»؛ در حومه سرپل و آب باریک، در چادر زندگی میکند... پدر و مادرش فرهنگیاند؛ از آموزش و پرورش گلهمند است که چرا هیچ کمکی نکردند. میگوید: «حتی دریغ از یک وسیله گرمایشی! زندگی اینجا خیلی سخت شده؛ ۶ نفر داخل یک چادر زندگی میکنیم. پدرم هم به تازگی عمل کلیه کرده، تنها کمکی که به ما شد؛ فقط یک پتوی اهدایی از یک بیمارستان بود! به ما گفتهاند چون خانهتان تعمیری محسوب میشود، کانکسی به شما تعلق نمیگیرد... فقط ۶ میلیون تومان وام دادهاند که این پول حتی هزینه ساخت دیوارهای خانهمان هم نمیشود.... زمان تعمیر خانه هم ۷ ماه تا ۲ سال طول میکشد... یکی از همکاران پدرم قول داده که یک کانکس برایمان بفرستد. درست است که سن و سالمان کم است، اما میفهمیم که مردم کرمانشاه سختی زیاد کشیدند؛ این حق مادر و پدرانمان نیست.»
نگار هم مثل سایر دوستانش از آموزش مجازی خوشحال است و خدا را شکر میکند، در دستش تبلتی نو میبینم که گویا خیران آن را برای بچهها از تهران فرستادهاند، اما از وضعیت اینترنت گله دارد و میگوید که قطع و وصل میشود، اما امید به وصل شدنِ پسِ هر قطع شدن، چشمانش را مدام به تبلت، خیره نگه داشته است! همان امیدی که همچنان در وجود تکتک این آدمها باعث شده، قطع شدنِ کمکهای روزها و هفتههای اول را فراموش کنند و چشمانشان را به وصل شدنِ کمکهای دوباره خیره کنند
.
سمیرا و حمیراهای زیادی اینجا همچنان چشم انتظار کمک مسئولان و خیرین هستند؛ با صدای هر ماشینی گوششان تیز میشود و دلشان گرم؛ نیاز به ابتداییترین چیزها اینجا غوغا میکند؛ برخی غرورشان اجازه نمیدهد به هنگام رسیدن کمک جلو بروند و دستی دراز کنند، حواسمان بیشتر به اینها باشد؛ به قول زهرا این حق مردم کرمانشاه نیست!