دریافت لینک صفحه با کد QR
آقا سعید، شما کلا آزادی! /طنز
7 بهمن 1396 ساعت 10:29
گروه سیاسی_رسانه ها: روزنامه قانون نوشت:ما یک فامیلی داشتیم (آقا سعید) خیلی باحال بود. توی زندگی هر کاری دلش میخواست میکرد. هر کاری. بعله هر کاری... بعله. گفتم که. حتی آن کارها که خودتان میدانید... هاهاها... از آنها بعله... آن یکیها هم بله... مخصوصا در خوردن خوراکیها. مثلا هر روز صبح کلپچ میزد لامصب. هر روزهاااا، بعدش میآمد خانه یکی دو ساعت میخوابید که چربیاش توی خواب جذب بدنش شود و قوت بگیرد. بعد تازه روزش را شروع میکرد. در استعمال سمهای سفید هم ید طولایی داشت. نمک و شکر و هرویین مصرف کردن جزو کارهای یومیهاش بود. (هرویین را نبود جدی. هرویین را نوشتم که از همه سمهای سفید نام برده باشم. تاثیرگذاری و عبرتپذیری داستان را هم بالا ببرم). خلاصه که وضع زندگیاش این بود. رعایت غذایی و سلامتیاش كمترين اهميتي برايش نداشت.
کل فامیل، دوستان، غریبهها، پزشکان، شکستهبندها، اهالی محل، بقال سر کوچه، خانواده محترم رجبی... همه یکصدا خودشان را به هر دری زدند که آقا سعید دست از این رویهاش بردارد. برنداشت... پوزخندی میزد و میگفت شما با این وضع زندگی کجا رو گرفتی که من بخوام بگیرم؟ به حرف هیچکسی گوش نمیداد. ولی از پدربزرگم حساب میبرد. بالاخره بزرگ فامیل و محل بود. بعید بود رویش را زمین بیندازد. خوب یادم است پدر بزرگم راضی نمیشد برود باهاش حرف بزند. میگفت این مردک به هیچ صراطی مستقیم نیست. واقعا هم نبود. به هر ضرب و زوری بود پدر بزرگ را راضی کردیم. رفتیم خانهاش. پدربزرگ از خاطراتش گفت. از دوستانش. از فامیلهایی که رگ قلبشان بسته شده. فشارشان بالا رفته. سکته کردند. مُردند. زجرکش شدند. نصیحتش کرد. حرف زد. صدایش را بالا برد. صدایش را پایین آورد. نصیحت کرد. خواهش کرد. دوباره تشر زد. توی مدتی که پدربزرگم حرف میزد آقا سعید هیچی نگفت. دو زانو نشسته بود.
دستهایش را مثل محصلان اکابر روی پایش گذاشته بود و گوش میکرد. حرفهای پدربزرگم که تمام شد. کمی صبر کرد که مطمئن شود حرفها تمام شده. بعدش نیشخندی زد و گفت: «حاج اکبر آقا... بالاخره که قراره آدم بمیره... حالا دو سال اینورتر... دو سال اونورتر... پس باید حال کنه و خوش بگذرونه، اونایی که واسه دو روز زندگی کردن بیشتر، تمام لذتای زندگی رو از خودشون دریغ میکنن واسه چی زندهان؟...نمک که نخورم... فلفل نخورم... تو چاییم شکر نریزم... کله پاچه نخورم... هروویین هم که نه (میدانم طرف هرویینی نبود. اضافه کردم که تاثیرگذاری و عبرتپذیری داستان بالا برود)... خب پس واسه چی بیشتر زنده باشم... همین الان بمیرم بهتره دیگه»... پدر بزرگم بلافاصله از جایش بلند شد و خداحافظی کرد. آدمهایی که پشتِ در فالگوش ایستاده بودند، سریع از پشت در کنار رفتند. هر چه اصرار کردند برای یک چایی هم نماند.
آن شب به پدربزرگم کارد میزدی خونش در نمیآمد. هیچوقت هیچکداممان او را انقدر عصبانی ندیده بودیم. خودش را کوچک کرده بود و رو انداخته بود. تهش هم یک پوزخند گیرش آمد. خلاصه... این آقا سعید... گوش نکرد و نکرد... ناپرهیزی کرد و به حرف هیچکس اهمیتی نداد. از چربی و نمک و شکر بگیرید تا هرویین (گفتم که... نمیکشید.. صرفا برای عبرت پذیری و پندآموزی میارم اسمش رو)... آدم بعضی وقتها تا سر خودش نیاید باور نمیکند. سالها گوشه خانه و بیمارستان بستری میشود و تهش هم هیچی به هیچی... زندگیای که از صد بار مردن بدتر است... خلاصه پدر بزرگ مرحومِ ما چند وقت بعد به رحمت خدا رفت... این آقای سعید هم متاسفانه از چیزی که میترسیدیم سرش آمد... زنده ماند!.. بله. متاسفانه زنده ماند و هنوز هم دارد به زندگی کثیفش ادامه میدهد. طرف عمرش به دنیا بود... مورد نادری بود... احتمالا اگر ماشین هم زیرش بگیرد، باز هم زنده میماند... یک آدم عادی، یعنی یک آدمی که انسان باشد اگر یکدهم او هم ناپرهیزی میکرد، الان هفت تا کفن پوسانده بود... خلاصه که واقعا دنیای عجیبی است... ما از این نوشته نتیجه میگیریم:
1) هر قانونی یک استثنایی دارد.
2) صادقانه بگویم. خودم هم تا چند وقت پیش هر روز صبح چایی شیرین میخوردم و نمکدان را از سفرهام حذف نمیکردم. و با اینکه سنی هم ندارم، هم فشار خونم بالا رفت هم قند خونم. حالا هم با اینکه مصرف قند و شکرم را به نزدیک صفر رساندهام، پدرم در آمد تا نتایج آزمایش خونم نرمال شود!
3) حالا که دارم صادقانه میگویم. این را هم عرض کنم که طرف هرویین هم مصرف میکرد. خب مصرف میکرد دیگر... از همچین آدمی بعید بود مصرف نکند. تابلو بود که مصرف میکرد.
4) همین یک قلم، مصرف نمک، هر ساله جان میلیونها نفر را میگیرد. اختیار هوای آلوده را نداریم، اختیار نمک نخوردن را که داریم.
5) مصرف بیرویه کار خیلی بدیه. امیدوارم با خاطرهای خوش متن را به پایان رسانده باشم. متشکرم.
پانویس: دارید یجوری برخورد میکنید انگار من مقصرم که طرف زنده مونده... لابد اینم تقصیر منه... کامآان... همیشه همین بساطه.. آقا من تو همون دوران مدرسه هم وضعیتم این بود. هر کی هر کاری میکرد میفتاد گردن من. همیشه من کتک میخوردم. شورش رو درآوردین. برید وضع آب و هوا رو درست کنید. ملت نمیتونن برن بیرون ورزش کنن حتی. اه
کد مطلب: 142506
بهار نیوز
https://www.baharnews.ir