دریافت لینک صفحه با کد QR
مقام ستایش برانگیز عقل در کلام حکیم فردوسی توسی
خرد ایرانی در شاهنامه فردوسی
روزنامه ایران , 2 خرداد 1397 ساعت 10:44
احمد مسجدجامعی
بهنظر میرسد جهان ایرانی که فرا زبانی، فرا دینی و فرا قومی و فرا مذهبی است، در شاهنامه که تجلیگاه بسیاری از روایتهای ملی ایران است، توصیف میشود. در این مقال اندک سعیام برآن است که به روایت خرد در جهان ایرانی، البته آنگونه که در شاهنامه و از زبان فردوسی بیان شده است، بپردازم.
در ابتدا باید گفت چرا شاهنامه و فردوسی؟ نخستین دلیل این است که بسیاری از اندیشمندان و پژوهشگران تداوم حیات فرهنگ ایرانی با محوریت زبان فارسی را با شاهنامه فردوسی در پیوند میدانند. بهعنوان نمونه زندهیاد عنایتالله رضا که شخصیتی علمی و سیاسی است و نام او با تاریخ ایران بویژه تاریخ معاصر ما پیوند خورده است، میگفت که رادیوی آلمان، گفتوگویی میان ایشان و یک استاد دانشگاه قاهره درباره فرهنگ و تمدن ترتیب داد. در آنجا در هنگام گفتوگو، دکتر رضا از استاد مصری پرسید: چه اتفاقی افتاد که پس از فتح مصر به دست اعراب، ارتباط این فرهنگ با پیشینه خود بهکلی قطع شد و مصر با آنهمه پیشینه تمدنی دچار گسست تاریخی شد اما در ایران این چنین اتفاقی نیفتاد؟ آن استاد مصری پاسخ میدهد، متأسفانه ما شخصیتی چون فردوسی نداشتیم.
کسی در شکوه، غنا و عظمت تمدن مصر کمترین شکی ندارد، اما ما شاهدیم که مصر امروز با مصر باستان پیوند اندکی دارد و شاید مهمترین دلیل این گسست آن است که مصریان سرانجام زبان خودشان را کاملاً کنار گذاشتند. به اعتقاد من، فردوسی خودش به اهمیت کاری که در حفظ هویت ایرانی از طریق زبان فارسی کرده آگاهی کامل داشته است. در این مورد نمیخواهم صرفاً به بیت مشهور فردوسی که میگوید «عجم زنده کردم بدین پارسی»، اشاره کنم. دلایل این آگاهی در جریان بحث روشن خواهد شد.
اگرچه فردوسی با شاهنامه بنیانی را گذاشت که آینده زبان و شعر فارسی را تحت تأثیر قرار داد، اما مسأله زبان تنها اسم، فعل و حرف نیست. زبان معادل تفکر است، پس عمقی هم دارد. آنچه میخواهم به آن بپردازم، آن تفکر و خردمندی ایرانی است که از شاهنامه مستفاد میشود. آن نوع نگاه به عالم و آدم که در زندگی انسان ایده آل فردوسی و در شاهنامه به چشم میخورد.
حوزهای که در مورد آن سخن میگوییم محدود به مرزهای ایران امروز نیست. در واقع این روایت، تنها روایت ایران جغرافیایی نیست، بلکه به ایران فرهنگی تعلق دارد؛ ایرانی که بخارا، سمرقند، تاجیکستان و بنگال و از سینکیانگ چین تا شبه جزیره بالکان را در برمیگیرد. در بعضی از این مناطق آثاری وجود دارد که نشان میدهد کل این حوزه تمدنی متأثر از این نگاه و تفکر بوده است. به زبان دیگر میخواهم بگویم که شاهنامه عاملی است که حوزه فرهنگی ایران یا به عبارت دیگر سراسر ایران فرهنگی را به هم پیوند میدهد.
باید این نکته را نیز یادآور شوم که نوعی نگاه و نگرش در ایران وجود داشته که بستر رشد شاهنامه فردوسی شده، پرداختن به این موضوع لازم است اما وقتی به خاستگاه فکری روایتهای حماسی شاهنامه نگاه میکنیم این موارد جدیتر و عمیقتر به چشم میآید. ما یک دوره شاهنامهنویسی در عصر سامانی و عصر غزنوی داریم، که در آن رویکرد به نوشتن شاهنامهها و جمعآوری داستانهای کهن رواج بسیار داشت، ولی از آن شاهنامهها تقریباً چیزی باقی نمانده است.
برخی از آنها را فردوسی درشاهنامه خود آورده، مثلاً 1000 بیت داستان زرتشت را از دقیقی طوسی در شاهنامهاش نقل کرده و به این ترتیب آنها را حفظ میکند. از میان آن همه داستانهای کهن، آن چیزی که در دسترس است و در طول همه این قرنها با نگاهها و گرایشهای مختلف باز هم باقی مانده همین شاهنامه فردوسی است. این شاهنامه برگرفته از شاهنامه ابومنصوری است که به نثر نوشته شده و تنها مقدمه آن باقی مانده است.
برنامه تدوین شاهنامه و داستانهای ملی ایرانیان، برخاسته از اندیشهای ایرانی - علوی است؛ یا به عبارت کلیتر از طرف ایرانیان دوستدار اهل بیت بوده است. نکته دیگری که درباره خالق شاهنامه باید به آن توجه کرد این است که فردوسی پیوند و گرایشی با علویان داشت که در جای مهمتری خود را نشان میدهد و آن هم اصالت دادن به خرد است. ازسوی دیگر، فردوسی در میان ادبا و شاعران تقریباً یگانه است، در بین شاعران بزرگ ما، هیچکدام اثر خود را با نام خداوند خرد و اندیشه، آغاز نکردهاند:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند رای (یا شاید جای)
خداوند روزیده رهنمای
اینجا که «خداوند نام» را میآورد، این برمیگردد به عَلَّم آدم الأَسْمَاء؛ یعنی خداوند اسم را به انسان آموخت و اسم مبنای شناخت و دانایی است؛ یعنی شما اول هر پدیدهای را میشناسید و سپس آن را نامگذاری میکنید؛ کودکی که به دنیا می آید، شهری که ساخته میشود و... این اسم و مسمی با هم یک نسبتی دارند. این ابیات به روشنی از علم هم صحبت میکنند. حالا اگر در مصرع سوم نگوییم «رای» و «جای» بخوانیم باز هم معنا همان است که حافظ میگوید:
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
اینجای، مکان است، مکانت است. در ادامهاش میگوید خداوند رهنمای. باز آن راهنمایی هم بر اساس «قاعده لطف» است یعنی باز هم مؤید تفکر ویژهای است که در مورد آن صحبت کردیم. یعنی فردوسی اعتقاد نداشته که خداوند جهان را آفرید و سرنوشت را مشخص کرد و همه چیز تمام شده است. در این تفکر ارتباط خداوند با مخلوق دائمی است.
از مقدمه که بگذریم، باز فردوسی، بلافاصله در نخستین بخش شاهنامه، به ستایش خرد میپردازد که واقعاً خواندنی است. نخستین چیزی که میگوید:
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن «سه پاس»
این «سه پاس» یعنی زبان و چشم و گوش.
خرد از برای ایرانی
فردوسی در دیگر ابیات شاهنامه بحث خرد را ادامه میدهد. او حتی به بحثهای کلامی زمان خودش هم پاسخ میدهد. خرد و خردورزی فردوسی در جان قصههای شاهنامه و شخصیتهایش بروز و ظهور یافته است.
شرایط جغرافیای طبیعی، ایران و ایرانیان را از نظر تمدنی در موقعیت خاصی قرار میداد، که به آن چهارراه تمدنها میگفتند. ایران از غرب با تمام تمدنهای کهن مانند بابل، سومر و بعداً یونان و مصر همسایه بود و از شرق با چین و هند. آثار ایرانی را در همه این مناطق به فراوانی میتوان یافت، چنان که منشور کوروش را نه در ایران که در بینالنهرین یافتند. ایران در شاهنامه، باوجود تفاوتهایی که با تاریخ رسمی دارد، یک تمدن و یک سنت توصیف شده و افزون بر مرزهای جغرافیایی و سیاسی، مرزهای فرهنگی و معنوی دارد. برای بقای ایران باید خردمند بودن و خردمندانه زیستن را برگزید. فرزانگان و حکیمان و خردمندان، نمونههای انسان ایرانیاند. به همین دلیل ایرانیها از تمدنهای کهن، یادگارهای خردمندانه و حکیمانهای برداشتهاند و علم و هنر و فرهنگ را گسترش دادهاند.
به کوشش همه دست نیکی بریم
بیا تا جهان را به بد نسپریم
وزین پس بر آن کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
در شاهنامه، فریدون، که فرمانروای سراسر جهان بود، بر آن میشود تا عالم را بین فرزندانش تقسیم کند. سه فرزند دارد: سلم، تور و ایرج. ایران به ایرج میرسد، حالا چرا ایران به ایرج میرسد؟ ببینید خردورزی ایرانیان چگونه در روایت شاهنامه، بیان استعاری پیدا میکند. فریدون در هیبت یک اژدهای ترسناک ظاهر میشود، سراغ فرزندش، سَلم، میرود، او سلامت را برمیگزیند و فرار را بر قرار ترجیح میدهد. پدر هم به او میگوید، تو سَلمی، روم برای تو. سپس فریدون با همین هیأت و هیبت، سراغ تور میرود، تور بلافاصله شمشیر برمیکشد که وی را از میدان به درکند. فریدون توران زمین را به او واگذار میکند، یعنی سرزمینهای شمال و شمال شرق ایران کنونی را. آنگاه سراغ ایرج میآید، با همان هیبت، ایرج نه شمشیر میکشد و نه فرار میکند؛ به گفتوگو برمیخیزد و می گوید من چنین تباری دارم و چنین کسی هستم. تو چه کسی هستی؟ برای چه به من حمله میکنی؟ یعنی درحقیقت وارد فضای گفتوگو و عقلانیت میشود. آنگاه فریدون ایران را به ایرج میدهد. از نگاه فردوسی همه جنگهای عالم ناشی از این است که در ایران یک قوم با فرهنگ و اهل اندیشه و مدارا و خرد هستند و با چنین نظمی این سرزمین را اداره و آباد کردهاند، ولی دیگران به اینها حسد میبرند و کینه میورزند و قصد تصاحب سرزمینشان دارند. این اتفاقات تلخ که در تاریخ میافتد برخاسته از رشک بردن به عقلانیتی است که در ایران است. فردوسی بیش از آنکه نقاط قوت و ضعف یک کشور را در جغرافیای آن بیان کند، در شیوه رفتار حکمرانان و رفتار دادگرانه و آبادگرانه میداند. شخصیت اصلی شاهنامه رستم است، رستم بهعنوان پهلوانِ پهلوانان فقط یک آدم قدرتمند نیست، بلکه خرد را هم درکنار پهلوانی و قهرمانی دارد. رستم در جاهایی که در کار و کارزار وامیماند، به پدرش زال پناه میبرد تا از خردمندی او، که پرورده سیمرغ است، مدد گیرد. بیان کردم که ایرج رفتار خردمندانه دارد، تور رفتار خشونتطلبانه و ستیزهگرانه دارد و سلم هم رفتار محافظهکارانه و موذیانه. اما رستم جزو این گروهها نیست، نه اهل سلامت جستن است و نه خشونتطلب و ستیزهجو است. فردوسی روایت متفاوتی از رستم بهعنوان پهلوانِ پهلوانان دارد: مسلماً یک بخش آن توان جسمی او است. اما آن چیزی که درحقیقت به رستم کمک میکند، دانایی و خرد اوست، چون اگر خردش نبود در پیکار با اسفندیار از بین رفته بود.
در جاهایی نیز که عقل رستم قد نمیدهد، به زال پناه میبرد. میدانیم که زال هم از سیمرغ میپرسد، که گفته میشود در کوه قاف ساکن است. سیمرغ نماد خرد آسمانی است. این سلسله مراتب را ببینید. حالا زال کیست؟ زال سفید موست و نماد عقلانیت کهنسالان باتجربه و دانش است، نمادی که بعدها در عرفان به پیر یا بابا یا خضر تبدیل میشود. بهرهگیری از دانش و بینش پیر، بویژه برای شرایط دشوار، ضروری است.
زال پهلوان سترگی است، گرچه در جنگهای کمی شرکت داشته، ولی راهنمای رستم در سختترین نبردهاست. زال پدر رستم و پرورده سیمرغ است. سیمرغ پرنده اسطورهای است که بر فراز کوه زندگی میکند. آشیانه سیمرغ به بالای ابرها رسیده و کسی از زمینیها جز دیوار آن را نمیدیده است. سیمرغ پرندهای قدسی است و عالِم به رازهای عالَم که بعدها در ادبیات عرفانی نماد وحدت وجود میشود. در حقیقت زال در آسمانها و زیر بالوپر او بزرگ میشود و رابط آسمان و زمین است؛ یعنی در 15 سالگی زال بلوغ تازهای روی میدهد و عقل کیهانی به یاری عقل پهلوانیاش میآید.
سروش پیک خدایان، شکل دیگری از دانایی را به صاحب فره، عرضه میکند. بهعنوان مثال در جایی دیگر فریدون، ضحاک را در بند میکشد و گرزش را بلند میکند که بر سر ضحاک فرو بیاورد، آنجا سروش آسمانی میآید و به فریدون میگوید که ضحاک را نکشد، بلکه او را بهبند کشد.
رستم نیز در عین حالی که عقل دارد و درعین حالی که سیمرغ هم همراهیاش میکند و در عین حالی که زال هم همراهیاش میکند، مطلق نیست. خطا هم میکند و چشم خردش بسته میشود. خود او پس از کشتن سهراب خودش را نفرین میکند:
که رستم منم کم مماناد نام
به هرحال خرد جنبه اخلاقی هم دارد که منشأ حکمت عملی و مستلزم رفتار و سلوک پهلوانی است. درحقیقت حتی رستم ضعفهایی دارد و این را فردوسی هم بهطور کلی میگوید:
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
حالا چرا فردوسی در بیان فضایل رسول خدا و به نقل از ایشان میگوید که من شهر علمم، نمیگوید من آسمان و کهکشان علمم، نمی گوید من کوه علمم. دلیل آن عقل انسانی است، عامل انسانی است، یعنی عقلانیتی است که برای ساختن شهر بهکار میبرد. حالا فردوسی این شهر را با عبارت دیگری هم بیان میکند:
که ایران چو باغیست خرمبهار
دمیده بسی لاله کامکار
انسان ایرانی و طبیعت
از دیگر وجوه خردورزی شاهنامه همچنین میتوانیم به ارتباطی اشاره کنیم که میان انسان ایرانی و طبیعت برقرار میکند؛ یعنی به سبب خردورزی است که نوعی ارتباط ناگسستنی میان انسان و طبیعت در شاهنامه میبینیم؛ انسان و طبیعت مکمل هم هستند. در برخی از دیدگاهها انسان عالم صغیر و طبیعت عالم کبیر است یا برعکس، ولی به هرحال این دو به یکدیگر پیوستهاند. اگر به این صورت ببینید، به نکات خیلی جالبی میرسید. در اسطورههای ایرانی آفرینش، انسان را از مشی و مشیانه، از گیاه ریواس آفریدهاند و مانند گیاه، ریشه در خاک دارد. اما فردوسی خلقت انسان را با این اسطوره آغاز نمیکند. کیومرث، نخستین انسان ایرانی است که او را «گِلشاه» هم میگویند. کیومرث کیست؟ گِلشاه است. گِل که ترکیبی از دو عنصر آب و خاک است. در آیین ما هم خمیرمایه انسان از گِل است.
مادر رستم چه کسی است؟ رودابه. یعنی رود روان است. نهرو در کتاب نامههایی به دخترم نوشته فامیلی ما «نهرِ او» است، نهر آب است. یعنی در تمدن آریایی هند هم ما یک چنین معنایی داریم. جد مادری رستم، مهرآب نام دارد. یکی از ریشهشناسیهای نام رستم، رود بالنده و جاری است. حتی از خون شهید شاهنامه، سیاووش، هم پرسیاووشان سبز میشود و خرمی میآفریند تا نشان دهد خون شهید، رویش دارد و این همان مضمونی است که بعد از قرنها عارف قزوینی سروده: «از خون جوانان وطن لاله دمیده». بالاخره فردوسی هم به معنایی که مولوی میگوید اهل دل بوده است:
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
بنابراین آن چیزی که وجود دارد، نسبت بیواسطه انسان ایرانی با طبیعت براساس خردورزی است.
حالا از آن سو، ماجرا را ببینید! ضحاک دشمن ایرانیان است. او دو خواهر ایرانی، شهرناز و ارنواز، را در اسارت میگیرد که یکی نماد آب و دیگری نماد خاک است؛ یعنی ضحاک، آب و خاک ایرانزمین را در چنگال خودش گرفته است. در بیبیشهربانو که در جنوب تهران واقع شده، آنجا یک چاه آب دارد که شما باید آنجا بروی و عریضهات را در آن بیندازی. نام همسر حسین سیدالشهدا هم شهربانو است. مهریه حضرت زهرا(س) هم، در باورهای مردم، آب است. درمجموع این آمیختگی با طبیعت به صورت مکرر در شاهنامه و مرام و مسلک ایرانیان دیده میشود. این خردورزی ایرانی- شاهنامهای در زندگی عینی و عادی ایرانیان هم تحقق داشته و دارد.
ما شخصیتی به نام هوشنگ داریم. او نخستین خانه را ساخت، یا به تعبیر من معمار بود. نخستین دانه را کاشت، نخستین نان را پخت، نخستین آبراهه را ساخت، نخستین قانون را نوشت و مبنای داد و دادگری را گذاشت و پایهگذار و پدرِ تمدن ایرانی شد. بعد سلسله پیشدادیان میآیند و قواعد دادگستری که در واقع قانون بوده را برقرارمیکنند؛ یعنی شما برای دادگستری باید یک اصلی را داشته باشی و بگویی همه در برابر این قانون یکسان هستند.
اما یک نکته مهم دیگر نیز وجود دارد که باز به مسأله خرد برمیگردد. ببینید! خرد فقط نزد ایرانیان نیست. خرد فقط از آسمان نیست. خرد فقط از سیمرغ نمیآید. خرد فقط از سروش آسمانی نیست. خرد فقط از نزد زال نمیآید. خرد ای بسا که از دیوان برآمده باشد. در حقیقت دانش که محصول خرد است، از دیوان (کسی که در برابر ایرانیان است) نیز گرفته میشود. دیو به لحاظ زبانی با دئوس «Deos» همریشه است. منتهی دیو آن قدرت آسمانی و خارقالعاده را دارد؛ ولی آن لطافت را ندارد. این است که حتی میشود از دیوان کمک گرفت. چنانکه دیوان نخستین سوادآموزان مردم بودهاند.
دیوان، سیامک پدرِ هوشنگ را میکشند، ولی او چندان مدیریت دارد که از دانش دیوانی که پدرش را کشتند، برای آبادی سرزمین خودش استفاده کند. او مرزها را تعیین میکند، فاصله میگذارد و بالاخره این توانایی و این دانایی را دارد که دشمنانش را به خدمت بگیرد.
این نیز یک واقعیت است که طبیعت و موقعیت جغرافیایی ایران چندان هم مهربان نبوده است. ایران سرزمینی است که زندگی در آن به سختکوشی و تلاش پهلوانانه نیاز دارد. ایران بنا به موقعیت جغرافیایی، همیشه در معرض هجوم اقوام صحرا نشین قرار داشت. طبیعت خاص و چندوجهی و موقعیت جغرافیایی ایران از زمان ایرج که چهارراه تمدنها بوده، موجب دشمنی برادران و باعث ظهور پهلوانان میشده است. و همین ضرورت عقلانیت را در شرایط دشوار بیشتر میکند. این پهلوانان ممکن است پهلوانان عرصه دانایی باشند، پهلوانان عرصه خرد باشند، پهلوانانی باشند که نخستین گرمابهها را ساختند. جمشید نخستین کسی است که گرمابه یا به قول قدیمیها تنشورخانه را ساخت. این پهلوانان، کسانی هستند که آبراهه ساختند. رستم یک پهلوان مستقلی است و جایگاه مستقلی دارد. در شاهنامه خیلی از پهلوانان، متعلق به خاندان پهلوانیاند، خاندان پهلوانی سامِ نریمان، گودرز و سیاوش و فرزندش فرود که علاوه بر شاهزادگی، پهلوان هم هستند.
ایران و انیران
تلاش مستمر دیگری که شاهنامه روایت میکند حفظ سرزمین در برابر بیگانگان است که در ساحت این تلاش، روح پهلوانی و حماسه شکل میگیرد. این پهلوانی در اندیشه و زبان ایرانی پایگاهی بلند دارد. منتها این پهلوانی فقط اوصاف جنگاوری و کشورگشایی و فتح سرزمینها نیست، بلکه پهلوانی همراه با اخلاق و سلوک خاصی است که بعدها به صورت فتیان در ادبیات عرفانی نمودار میشود.
از خصوصیات پهلوانی دعوت به گفتوگو، خویشتنداری، آرامش و خرد است. شاهنامه کتاب گفتوگو است و روایتهایی که میدهد، مشحون از گفتوگوست و پهلوانان، با دشمنان و دوستان، در حال گفتوگو هستند. این گفتوگوها گاهی هم کتبی است و با شاهان و سپهسالاران داخلی و خارجی انجام میشود. حتی گفتوگو به زندگی عاشقانه راه مییابد و در شرایط و زندگی روزمره خود را نشان میدهد.
آری پهلوانان اخلاق و سلوک خاص خود را داشتند. من برخی از این موارد را میگویم. مهمترین ویژگی پهلوانان همین خردورزیشان بوده که در قالب گفتوگو اتفاق میافتد. رستم میگوید، اسفندیار میگوید، سهراب میگوید. اصلاً فضا، فضای گفتوگو است و پهلوان کسی است که اهل گفتوگو است، پهلوان کسی است که تبارش را میشناسد، پهلوان کسی است که سختکوش است، گاهی فرّه پهلوانی هم دارد. ولی اینها دستمایه این نیست که پهلوان تنآسایی کند. آن نبردی که بین رستم و اسفندیار پیش میآید، همه میدانیم چه اتفاقاتی میافتد. بعد رستم از زال و از سیمرغ کمک میگیرد. رستم اطمینان دارد که با این تیری که در نزد اوست، پایان عمر اسفندیار فرا رسیده، ولی باز هم آغازگر جنگ نیست.
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نیاید ازین کارزار
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین
اسفندیار خرد را به تعصب میسپارد که بههر قیمتی شده کار خود را انجام دهد و تمام پیشنهادهای رستم را رد میکند اما رستم بهنظر میرسد اوج روح ایرانی است. اسفندیار معتقد و مقدس است و برای خودش مأموریتی ماورایی قائل است و عمری را با دیوان و بددینان در نبرد بوده. رستم هم میدانسته که با کشتن اسفندیار دیگر رستمی هم نخواهد بود. این را به او گفته بودند، ولی اینجا مرگ را، بر اینکه دستش را ببندند، ترجیح میدهد؛ این اهمیت آزادگی و آزادی در نگاه رستم است.
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
همه چیز میگوید، بحث و گفتوگو میکند. میگوید تو باش، من پهلوان تو میشوم و در کنارت میآیم. اما او هم برای خودش یک مرزی و حیثیتی دارد، میگوید عنان به عنان با تو میآیم؛ یعنی با اسبمان با همدیگر میآییم. یعنی من پهلوانم و تو پادشاهی ولی زیر بار حقارت دست بسته رفتن نمیرود. میگوید تو پادشاهی برای خودت باش، من هم پهلوانم. پهلوان در شاهنامه نماد مردم است اما رستم در پایان به جایی میرسد که میگوید ولو اینکه من بمیرم اجازه نمیدهم دست من را ببندی؛ اینجا آن تفاوتی است که رستم را به قهرمان قهرمانان تبدیل میکند.
رفتار او با کیکاووس هم همینگونه است. مراقب حفظ حریم پهلوانی و انسانی خود هست. میگوید:
چرا دارم از خشم کاووس باک؟
چه کاووس پیشم، چه یک مشت خاک
او پادشاه است، این هم پهلوان است:
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
کلام آخر
برخی از مهمترین خصوصیاتی را که فردوسی برای ایرانیان بر میشمرد عبارتند از دوستداری طبیعت، روحیه پهلوانی، تلاش برای زندگی در شرایط دشوار و آموختن از تجارب دیگران، گفت وگو و اخلاقمداری که در فرهنگ و تمدن ایران، اسطورهوار تکرار میشود و همه ریشه در خرد ایرانی دارد. ورای همه اینها، پیام فردوسی همان نکتههایی است که در مقدمه به آن میپردازد:
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
فروغ فرخزاد هم گویی به همین بیت فردوسی نظر داشته که گفته: «تنها صداست که میماند».
نکته پایانی اینکه اسطورهها و روایتها در زمانهای گوناگون و به شکلهای متفاوتی تکرار و بازتولید میشوند. الان هم بعد از هزاران سال همچنان میبینیم که دشمنان ایران میخواهند بر این آب و خاک مسلط شوند. زمانی جنگ بر سر سرزمین و خاک است و زمانی هم بر سر آب است. اگر بخواهیم تطبیق بدهیم، موارد زیاد است. در شاهنامه جمشید پادشاهی است که در اوج بوده، اما مردم از ظلم او به دشمن پناه میبرند و ضحاک را به سروری میپذیرند.
فردوسی با اینکه مقید است کلمه عربی را کم بهکار بگیرد، ولی ذکر میکند که ضحاک، در آنسوی اروند رود و در خارج از سرزمین ایران، در بیتالمقدس بوده. فریدون برای اینکه آب و خاک ایران را نجات دهد، به آنجا میرود.
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیتالمقدس نهادند روی
و هنگامی که ضحاک را میگیرد، گرز را بالا میبرد که بر سرش بکوبد، سروش آسمانی به او میگوید نه، ضحاک را نکش. او را در بند کن. فریدون او را به زنجیر میکشد و به بالای کوه دماوند میبرد، زنجیرهای گرانی بر دست و پایش میزند. تصور افسانهای آن است که این آتشفشان و بخاری که از کوه دماوند برمیخیزد درحقیقت همان آه ضحاک است.
در میان آهنگران تهرانی سنتی رواج داشت که ابتدای صبح که به سرکار میرفتند، ضربهای با پتک بر سندان خالی میکوفتند و معتقد بودند که با این ضربه زنجیر ضحاک را محکمتر میکنند.
در اینجا باز تأکید میکنم که شاهنامه در عین آنکه کتاب پهلوانی است، کتاب خردورزی ایرانیان هم هست، کتاب داد است، کتاب گفتوگو هم هست و نه فقط یک اثر باستانی. راهکار امروز ما ایرانیان در جهان پرچالش هم همان است که در این روزگار از سوی ایران مطرح شد و در جهان پذیرایش شدند: گفتوگوی ادیان، گفتوگوی فرهنگها و تمدنها.
کد مطلب: 150714
بهار نیوز
https://www.baharnews.ir