حوالی ظهر، چهارراه لیعصر؛ مرکز خدمات درمانیِ بازنشستگان فولاد؛ جایی که معدنکارانِ قدیمی بساط دردهایشان را پهن میکنند. اینجا همه جور لهجهای به گوش میخورد؛ از همه سن و سالی مراجعهکننده هست. برخی بازنشسته اصلی هستند؛ بعضی هم مستمریبگیر تبعی هستند، همسر یا پدر متوفایشان فولادی بودهاست؛ همه نسخه در دست آمدهاند که هزینههای هنگفتِ درمانی را دریافت کنند...بعضی بازنشستهها با فرزندانشان آمدهاند؛ مسنترها نشستهاند و جوانها پای باجهها منتظر نوبت هستند؛ برخی هم خودشان عصا در دست از این باجه به آن باجه، از این طبقه به آن طبقه میروند....
نفر اول- بازنشستهی معدن سنگ آهن بافق:
«وضعِ سلامت مراجعان اینجا خوب نیست؛ اینجا کسی ریه ندارد؛» این اولین جملهایست که به زبان میآورد؛ بعد میرود سراغ باقی درد دلها: باید از بافق بیاییم تهران برای تایید نسخههای درمانی یا برای درمان تخصصی؛ برخی داروها هم سخت گیر میآید؛ یکی، دو ماهیست که برخی از داروها اصلا پیدا نمیشوند یا اینکه دیگر نمونه خارجی که همیشه مصرف میکردیم در بازار نیست؛ نمونههای ایرانی را به سختی در تهران پیدا کردیم. فرانشیز ویزیت پزشک هم ده درصد شده، زمانی فقط 5 درصد بود؛ حالا سهم بازنشسته از ویزیت و مراجعه برای درمان، ده درصد است که با افزایش نرخها این ده درصد، مبلغ زیادی است.همه درد که اینها نیست که؛ سی سال در معدن سنگ آهن بافق زحمت کشیدیم؛ در گرمای 60 درجه در دل کویر، مته در زمین فرو کردیم و آهن برش داریم؛ حالا هنوز هم باید سختی بکشیم.... از جوانی تا پیری، از پیری تا به کی؟!
ادامه می دهد: من پدر شهیدم؛ در زندگی سختی زیاد کشیدم؛ حالا هم باید دربدر دارو باشم؛ همه همکارانم در معدن بافق مثل من هستند؛ کمتر و بیشتر، همه مشکل سلامتی دارند؛ اول که گفتم اینجا کمتر کسی نفس دارد.حقوقها را هم با تاخیر میپردازند؛ قبلاً اوضاع خیلی بدتر بود؛ تجمعاتی هم برگزار شد؛ الان چند ماهیست که مدیرعامل جدید آمده اوضاع یک مقداری بهتر شده؛ اما حقوق ماه گذشته را دهم این ماه واریز کردند؛ دوباره نگران شدم؛ این ماه قرار است کی حقوقها را بریزند؛ امروز بیست و سوم است دیگر......میگویند صندوق پول چندانی ندارد و اوضاعش چندان خوب نیست؛ اما ساختمانهای خودشان را خوب بازسازی میکنند؛ همین دور و بر را ببینید دوباره بازسازی و نقاشی کردهاند!
نفر دوم- بازنشستهی فولاد یکی از شهرستانها:
سر و وضع مرتبی دارد؛ پیرمرد آراستهای است؛ نسخههای دارویش در دستش است و منتظر است که نوبتش برسد؛ نگاهش به باجه است؛ وقتی سوال میپرسم انگار از دنیای خودش به زور بیرون میآید؛ آهسته صحبت میکند:پرداخت حقوقهای بازنشستگان فولاد کمی بهتر شده؛ از وقتی مدیرعامل جدید آمده، تا حدودی اوضاع بهتر شده؛ حالا باید سه، چهار ماه دیگر صبر کنیم، ببینیم چه میشود؛ اصلاً شما از کدام ارگانی؟ چرا باید درد دل کنم؛ حوصلهی خبر و روزنامه را ندارم؛ اصلاً ما هیچ مشکلی نداریم؛ راضیم به رضای خدا؛ بفرمایید!
نفر سوم- مستمریبگیر البرز شرقی به همراه پسر جوانش:
پدر روی صندلی نشسته؛ خسته به نظر میرسد؛ پسرش مدام در رفت و برگشت است؛ لهجه شمالی دارند؛ پدر نگاه بسیار مهربانی دارد؛ صدایش هم عمیق و مهربان است:برخی داروها در این چند ماه گذشته خیلی گران شدهاند؛ البته الان «بیمه ملت» آمده، شده متولی درمان فولادیها، اوضاع بازنشستهها خیلی بهتر شده؛ امیدوارم همینطوری بماند؛ اما من به سوالات شما و تعرفهها و فرانشیز کاری ندارم؛ همین گرانی دارو خودش یک معضل است؛ اصلاً فرض کنید هزینهی نسخه را کامل صندوق بپردازد؛ من باید پول نقد داشته باشم که خدمات دارو و بستری و غیره را بپردازم که بعد بیایم از صندوق وصول کنم؛ با حقوق دو میلیون تومانی از کجا بیاورم؟ شما فکر میکنید یک معدنکارِ بازنشسته در این اوضاع وانفسا زورش به پسانداز میرسد که برای روز مبادا چیزی در بساط داشته باشد؟ به خدا گاهی که ریههایم خیلی اذیت میکند و میآیم تهران که در بیمارستان بستری شوم، سرِ راه از همه اقوام و در و همسایه، پول قرض میگیرم؛ شرمندهی آنها میشوم اما با جیب خالی هم که نمیشود رفت درِ بیمارستان؛ میشود؟
می گوید: مساله بعدی همین کمیسیونهای دارویی است؛ من کارتِ صعبالعلاجی دارم؛ دیگر کمیسیونِ دارویی جه صیغهای است؟! هر داروی خاصی باید برود در کمیسیون و تایید شود تا مجوز صادر شود و بتوانند هزینهها را پرداخت کنند. این همه کاغذبازی، این همه رفت و برگشت؛ دمار از روزگار بازنشسته درمیآورد.آخر بیمارِ صعبالعلاج مشخص است که داروهای «خاص» مصرف می کند؛ اینکه دیگر کمیسیون و معطلی نمیخواهد؛ فرض کنید پسرم کار داشته باشد و نتواند هربار همراهِ من بیاید تهران، یا بازنشستهی بخت برگشتهای باشد که فرزند نداشته باشد؛ آن وقت تکلیف چیست؟ با این ریههای داغان چطور میخواهد از این اتاق به آن اتاق برود دنبال نتیجه کیسیون و پرونده و .....؟
نفر چهارم- همسر یک بازنشسته فولادی:
این خانم همراه همسرش آمده؛ روی نیمکت نشسته و منتظر است تا همسرش کارش تمام شود؛ کیف رودوشیاش پر است از کاغذ و پرونده؛ چقدر کاغذ؟ چه خبر است؟چرا اینقدر مدرک و کاغذ همراهتان است؟«اینها همه مدارک درمانی همسرم است؛ هر بار که میآییم برای گرفتنِ پولِ یک نسخه، همه را میآوریم؛ ممکن است احیاناً لازم شود؛ باید هر ماه بیاییم برای داروها؛ هم داروهای همسرم و هم داروهای خودم؛ سن و سالی از ما گذشته دیگر؛ مریضی پشت مریضی؛ کاریش نمیشود کرد؛ بچهها هم ایران نیستند؛ خودمان تاکسی دربست میگیریم و میآییم اینجا؛ ماهی یک روز از صبح تا ظهر...برخی داروها خیلی گران شده؛ خارجیاش هم پیدا نمیشود؛ ایرانیاش را با معطلی و گشتن میشود پیدا کرد؛ صندوق، پول نسخهها را «گاهی» دیر میپردازد؛ البته چند وقتیست اوضاع یک مقداری بهتر شده؛ همه چیز گران شده، دارو یکیاش هست؛ دیگر از پسِ هزینهها برنمیآییم؛ زندگی ما بازنشتههای مستمریبگیر مثل ماشینیست که موتورش جواب کرده، روغنریزی دارد؛ دائم «ریپ» میزند؛ حالا کِی باشد که کامل از کار بیفتد!...»
وی گفت: همینطور از دردهای زندگی میگوید؛ اما بعد که میفهمد برای نوشتن گزارش اینجا هستم؛ طرز نگاهش تغییر میکند؛ بدجور نگاهم میکند و میگوید: دلتان خوش است! صدر تا ذیل کارمان مشکل دارد، اینجا هم یکیش؛ چی را میخواهی بنویسی؟! اصلاً مگر فایدهای هم دارد؟! اینجا کسی ریه ندارد، حال و حوصله هم ندارد....صحبتها ته میکشد؛ حرفها و درد دلها تکراریست؛ موقع برگشتن است؛ نگاهم به صفحهی بزرگ تلویزیونی میافتد که در سرسرای درمانگاه روشن است؛ انگار میان برنامه است؛ بین تبلیغ هتلهای لاکچریِ زیارتی و برندهای روشنکنندهی پوست، یکباره کل صفحه از یک جمله کلیشهای پر میشود: دهه کرامت مبارک...