پاسخ سعید حجاریان به «چه خواهد شد؟»
26 شهريور 1397 ساعت 21:30
گروه سیاسی: سعید حجاریان در مقالهای در هفتهنامه صدا نوشت: «اخیراً از سوی مردم این سؤال زیاد مطرح میشود که بالاخره چه خواهد شد و اوضاع ایران به چه سمت پیش خواهد رفت؟ اما در مقابل این سنخ پرسشها کمتر پرسیده میشود «چه باید کرد؟» یا «من چه میتوانم بکنم؟» تفاوت این دو دسته سؤال چیست؟ سؤال نخست مربوط به انسانی است که خود را دستوپا بسته میبیند و احساس میکند هیچ دخالتی در سرنوشتاش نمیتواند داشته باشد یعنی در واقع میپندارد که دست تقدیر او را به سوی سرنوشتی مبهم (و از پیش تعیین شده) میبرد. سؤال دوم از آن کسی است که معتقد است با همکاری جمعی میتواند در آینده خویش تغییراتی بهوجود بیاورد لذا به دنبال راهکاری میگردد که با همکاری دیگران به این سؤال جواب دهد که چگونه میتوان از چنگال تقدیر و جبر زمانه گریخت؟ و سؤال سوم از سوی کسی مطرح میشود که بهطور کامل احساس استقلال میکند و باور دارد بهتنهایی میتواند راه حلی برای آینده خود و کشورش بیابد.
چرا امروزه مردم ما تقدیرگرا شده و خود را به دست حوادث سپردهاند؟ چه شده که دوره انقلاب اسلامی که مملو از اراده افراد بود و همگان فکر میکردند به نحوی قادر به ساختن آینده خویش هستند سپری شده و امروز با هزاران شعار انقلابی حتی به ذهن کسی خطور نمیکند که قادر به تغییر سرنوشت خود و کشورش است؟
ما ایرانیان بهواسطه عقبه تاریخیای که داشتهایم معمولاً تقدیرگرا بودهایم و جبرگرایی موجود در ادبیاتمان نیز مهر تأییدی بر این موضوع است. بهعنوان نمونه به ابیات زیر بنگرید:
خدا کشتی آن جا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
یا
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
یا
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
یا
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم
اما در همین ادبیات گاهی با اشعاری مواجه میشویم که گویا شاعر در عالم هپروت سیر میکند. یعنی بدون آنکه نقشه مشخصی داشته باشد، طرحهایی در میاندازد که امکان وقوعشان از عهده هیچکس بر نمیآید. برای مثال به ابیات زیر بنگرید:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی از نو بباید ساخت و از نو آدمی
یا
چرخ را بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
واقع این است که این قبیل نسخهها هیچ دردی را دوا نمیکنند چرا که انسان عاقل، رفتار عقلانی معطوف به هدف دارد و نه رفتار عاطفی معطوف به ارزش و آرمان.
در مغرب زمین و در عصر روشنگری ایدههایی مطرح شد که به انسان جرأت تفکر داد و وی را از صغارت خویش به در آورد. انسان مادامی که صغیر است، بازیچه دست سرنوشت است و تنها هنگامی که رشید شد میتواند با تدبیر، زندگی آینده خود را بسازد. چنانکه میبینیم انقلاب صنعتی باعث شد که غرب بتواند به تسخیر جهان و رام کردن نیروهای سرکش آن بپردازد؛ فیالمثل با کشتی بخار دریانوردی را گسترش داد و از سرزمینهای دور هر آنچه را میخواست به سمت خود جذب کرد. با انقلاب بهداشتی از مرگ و میر جلوگیری کرد و اسرار طبیعت را دریافت و خود را از چنبره بتهای ذهنی و عینی آزاد کرد. این انسان بهحدی اراده داشت که میتوانست به هر کاری دست بزند؛ انواع تجهیزات و وسایل را در جهت راحتی زندگیاش بسازد، انقلاب کند، رژیمهای ستمگر را براندازد و حاکمیت خود را در نظام سیاسی تأمین کند. البته تجدد در کنار منافعاش، عوارض جانبی مانند مصرفزدگی، هدر دادن منابع، تخریب محیطزیست و جنگهای خانمانسوزی که به وسیله جنگافزارهای نوین بهوجود آمدند، به همراه داشت ولی به هر حال هر چه بود، ناشی از اراده بود.
کشورهایی همچون ایران که نه رنسانسی داشته و نه عصر روشنگری را به خود دیده و نه در تجدد و تجهیز دنیای مدرن سهمی داشتهاند طبعاً آن اراده لازم را برای تغییر جهان و یا حداقل زیستْجهان خود ندارند. در غرب بهخصوص پس از نهضت اصلاحات پروتستانی، ارادهای در میان مردم پدید آمد که قادرند به خود نظم دهند، برنامهریزی کنند و رفتار عقلانی معطوف به هدف داشته باشند. این اراده را میتوان با واژههای مختلفی همچون عاملیت، فاعلیت، کنشگری و… توصیف کرد اما من به جای همه اینها از واژه subjectivity استفاده کنم که در زبان فارسی آن را به سوژهگی، فردبنیادی، پرمایگی و حتی هنر (به معنای virtu) ترجمه کردهاند که من ترجیح میدهم به جایشان کلمه «جنم» را قرار دهم. جنم در قدیم بهمعنای سرشت و شاکله استفاده میشد اما من این کلمه را به معنای امروزیاش که در آن نوعی تهّور و توانمندی نهفته است، به کار میبرم.
در غرب شاید نخستین بار دکارت بود که از من بهعنوان فاعل شناسا سخن گفت. در واقع اصطلاح «من فکر میکنم، پس هستم» مرزی را میان ایدهآلیسم و رئالیسم ترسیم کرد و با اثبات «خود» کار را آغاز کرد؛ منِ شناسنده که قادر است جهانش را بشناسد و از آن به (Cogito) یاد کرد. این «من» در نیچه به دلیل افول خدایان تبدیل به ابرمرد شد؛ ابرمردی که اراده معطوف به قدرت دارد. لاک و کانت از «ما» سخن گفتند. اگزیستانسیالیستها ادعای این را داشتند که انسان، ولو معلول، اگر نتواند قهرمان مسابقه دو شود، تقصیر خودش است. لنین این «من» را تبدیل به منِ انقلابی و ارادهگرا کرد. مارکس نیز جنم را محصول آگاهی طبقاتی دانست و هایدگر در تحلیل دازاین از جایگاه محوری «هستنده» که فیالواقع خود انسان است، نوشت. البته صحبت در این باب منحصر به این نامها نمانده و دیگران نیز همچون لکان، آلتوسر، مرلوپونتی، فوکو، فروید و هگل نیز هر یک بهنوعی از این هویت خودبنیاد سخن گفتهاند.
بهطور کلی در یک جمعبندی میتوان گفت که در غرب شکوفایی «من» که از آن عمل آگاهانه و خلاقانه مستفاد میشود، بهلحاظ فلسفی چند مرحله را پشت سر گذاشته است:
۱) جرأت شک کردن داشته باش. این شک را که متفاوت از شک سوفسطائیان و شکاکون و لاادریون است، «شک دستوری» میگویند. یعنی انسان باید جرأت داشته باشد و به اندوختههای ذهنیاش شک کند؛ باورها و داوریهایش را یکبار دیگر مرور کند که مبادا داشتههایش بر اساس متواترات، رسوم خانوادگی، سنتهای خرافی و انواع بتهای ذهنی در ذهناش جای گرفته باشند. به بیان دیگر انسان باید بتواند به پالایش افکار خود دست بزند و هیچ چیز را بیدلیل نپذیرد.
۲) جرأت فکر کردن داشته باش. در این مرحله انسان باید حدود قوه فاهمهاش را بشناسد یعنی خرد نقادش را به کار بیندازد و بتواند با تفکر انتقادی (critical thinking) به جهان پیراموناش بنگرد. البته این تفکر بینالاذهانی میبایست حقایق را به شکلی بیان کند که قابل انتقال به دیگران و البته قابل اثبات باشد.
۳) جرأت خروج از صغارت را داشته باش. در این مرحله انسان رشید و اتونوم میشود. یعنی قادر است بدون اتکا به قیم و سرپرست به خلق چیزهای جدید بپردازد و جهان را مطابق خواست خود و به گونه عقلانی تغییر دهد. چنانکه میدانیم گفتهاند «تاکنون فیلسوفان جهان را تفسیر کردهاند باری اما مسأله تغییر جهان است.» اگر از تغییر جهان که نگاهی بلندپروازانه است سخن نگوییم میتوان از اقبال لاهوری لفظ «تعمیر جهان» را وام گرفت، آنجا که میگوید:
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز
در غرب و در عصر روشنگری فیالواقع نوعی فرار از پدرسالاری (paternalism) وجود داشت که ماهیت هر سه کنش فوق در تقابل با آن قرار میگیرد. یعنی به تعبیری پروژه روشنگری پروژهای ضد پدرسالاری بود. وجه خِرد فردی پدرسالاری توسط کلیسا نمایندگی میشد و وجه خِرد جمعی آن توسط دولت و از همین رو باید پروژههای سکولاریسم و دموکراسی را پروژههایی در خدمت روشنگری دانست که اگر اتفاق نمیافتادند نه پدرسالاری از بین میرفت و نه روشنگری کامل میشد.
مارتا نوسباوم عواملی را که مانع شکوفایی فرد و پاگذاشتناش به جهان مدرن میشود، «عوامل جنمستان» میخواند. یعنی مواردی که نخست انسان را از خودبیگانه میکند و سپس با وی همچون شی برخورد کرده و یا به تعبیری او را به «مُردار» بدل میکند. نوسباوم در یکی از مقالاتش با عنوان «objectification»[۱] مفاهیمی را در هفت بند دستهبندی کرده و به تشریح این امر پرداخته که عوامل مُردارکننده یا جنمستان چگونه سوژه خود را به شیء تبدیل میکند. این موارد به قرار زیر هستند:
۱) ابزاری کردن: مردارکننده (جنمستان) با هدف خود همچون ابزاری در خدمت منویاتاش رفتار میکند.
۲) نادیده انگاشتن خودمختاری: مردارکننده (جنمستان) خودمختاری و استقلال را از هدفاش میستاند.
۳) بیحرکتی: مردارکننده (جنمستان) عاملیت و همچنین کنشگری را از هدفاش سلب میکند.
۴) تبدیلپذیری: مردارکننده (جنمستان) هدف خود را قابل مبادله میپندارد؛ خواه هم نوع سوژه [هدف] باشد خواه نباشد.
۵) تجاوزپذیری: مردارکننده (جنمستان) تجزیه، متلاشی کردن و از بین بردن هدف[سوژه]اش را همچون یک شیء مجاز میشمارد.
۶) مالکیت: مردارکننده (جنمستان) با هدفاش همچون کالایی قابل خرید و فروش، که صاحب اختیارش است، رفتار میکند.
۷) نادیده انگاشتن فردیت [جنم]: مردارکننده (جنمستان) احساسات و کارآزمودگی هدف[سوژه]اش را نادیده میگیرد.
***
در نظام سلسله مراتبی شرق که هر فرد به نقطهای الصاق شده و امکان تحرک نداشته چنین جنمی حاصل نشده است. چرا که اینگونه سیستمها متصلباند و مانع از آن میشوند که جنم فردی شکوفا شود. البته بعضی اندیشمندان معتقدند در اسلام چون انسان خلیفهالله است و نقش خدا را بازی میکند بالقوه میتواند این جنم را کسب کند و در مقاطعی از تاریخ نیز چنین کرده است. مثلاً بعضی انقلاب اسلامی ایران یا پدیدههایی مانند دوم خرداد و جنبش سبز را نمونه بروز چنین جنمی میدانند. البته شاید بتوان جنم را در گذشته ایران نیز ردیابی کرد و نمونههایی برای آن برشمرد. مثلاً ترور ناصرالدین شاه به دست میرزا رضا کرمانی را میتوان نمونه جنم فردی دانست و از این جهت باید خاطرنشان کرد که اولین نمونه جنم در ایران با ترور آغاز شده است. در باطن جنبشهای چریکی که با حداقل امکانات و چشمانداز تیره و تار وارد عمل میشدند نیز جنم وجود داشته است. حتی مجموعه اقدامات سیدجمالالدین اسدآبادی در جهت احیای امت اسلامی نیز که بهصورت فردی انجام میگرفت، نشان دهنده جنم او بود. مقاومت تبریز در مقابل نیروهای محمدعلیشاه نیز نمونهای از جنم است که بعداً سرتاسر شهر را فراگرفت و در نهایت سرنگونی محمدعلی شاه را در پی داشت. غرض از برشمردن نمونههای فوق این بود که نشان دهیم مقوله جنم الزاماً غربی نیست و بذر آن کمابیش در جوامعی مانند ایران وجود داشته اما در طول زمان شکوفا نشده است.
حال باید پرسید شکوفا و همهگیر نشدن بذر جنم در سطح عمومی معلول چه عواملی بوده است؟ ذیلاً به بعضی موارد اشاره میشود:
۱) دولتها غالباً مستبد بودهاند و اساساً استبداد مانع از هر نوع شکوفایی میشود چنانکه میدانیم در نظامهای مختلف قدرتهای سیاسی مانع تحرک اجتماعی شده و با ابزار سرکوب و داغ و درفش رهایی را ممتنع کردهاند.
۲) از سوی دیگر دین بهعنوان مخدر باعث تخدیر تودهها شده و آنها را به انفعال کشانده است چرا که معمولاً ادیان، جبرگرا و تقدیرگرا هستند و همین امر مانع رشد مردم میشود.
۳) نظام سرمایهداری ما بر خلاف شکل صحیح نظام سرمایهداری غرب و به دلیل انحطاط و عقبماندگی و رانتخواری کوچکترین تلاشی در جهت ارتقاء فکر خلاق جوان نداشته است. جوانی که به غرب میرود و در خدمت بزرگترین شرکتهای صنعتی در میآید و فکر و خلاقیتاش را در اختیار بیگانه قرار میدهد در وطن خود کارمند دونپایه پشت میزنشینی است که صرفاً منتظر حقوق ماهیانه و گذران زندگی محقرانه خود است.
پس از انقلاب دو تفسیر از مقوله ولایت ارائه شد. تفسیر مثبت که ممد آزادی است، باعث شد چه در انقلاب و چه در جنگ جنم مردم بروز کند و اتفاقاً مولوی در دفتر ششم مثنوی به این معنا از ولایت اشاره دارد:
کیست مولا آنکه آزادت کند
بند رِقیّت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
البته در مقابل تفسیر منفی از ولایت نیز وجود داشته است. این تفسیر، ولایت را نوعی قیمومت تلقی کرده و افرادی که تابع این ولایت هستند را صغیر، مهجور یا غایب فرض میکند. چنین ولایتی طبعاً نمیخواهد که مولی علیه از صغارت خارج شود و از پرده غیبت به در آید و خِردش را به کار بیندازد. در تاریخ چین در میان خاقانها مرسوم بود که پاهای دختران را در اندازه کوچک میپسندیدند لذا از بچگی پاهای آنان را درون کفشهای آهنین میکردند تا مانع رشد شوند که در نتیجه این عمل پاهای بعضی کوچک میماند و پاهای مابقی دفرمه یا بهکلی فاسد میشد. فیالواقع ولایت مطلقه میخواهد با کنترل و لباس آهنین مانع رشد و عقلانیت شود.
درون نهاد روحانیت معدود کسانی بودند که مانند مرحوم شهید مطهری باعث رشد فکری و بحث و گفتوگو شدند و به تشحیذ اذهان جوانان کمک کردند اما عده کثیری از روحانیون زیر سایه نام وی جز کنترل مغزها و ممانعت از تفکر انتقادی کاری نکردند. چه آنان که در عرصه دانشگاه فعال هستند، چه آنان که در ارتش کار میکنند و چه آنان که در مراکز تبلیغی روزگار میگذرانند. به قول مولوی:
از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او میزیند
در قرآن نیز به این دو نوع ولایت اشاره شده است که اولین آنها ولایت حقه الهیه است و دیگری ولایت طاغوت؛ اولی انسان را به سمت نور هادی است و دومی به سمت ظلمت؛ آن گونه که در آیه ۲۵۷ سوره بقره میخوانیم: «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَاوُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ».
در نتیجه باید گفت، بهطور کلی نهادهای قدرت و ثروت و منزلت در ایران جنم لازم که لازمه هر نوع پیشرفت و دگرگونی و بهبود اوضاع است را فروکوفتهاند.
***
به سؤال آغازین مقاله بازگردیم؛ چرا همه میگویند چه خواهد شد؟ بهخاطر دارم در یکی از دیالوگهای فیلمفارسیهای قدیم پیرزنی به قهرمان فیلم میگفت: مادر جان دنبال دردسر نگرد، دشمنانات را به دستهای بریده حضرت عباس حواله کن. و قهرمان پاسخ میداد: مگر خودم دست ندارم؟ و بعد از این دیالوگ حاضرین در سالن سینما به اتفاق برای قهرمانشان دست میزدند. یعنی فیالواقع گذر از تقدیرگرایی به جنم را تحسین میکردند. چرا مردم ما امروزه به هر که میرسند میپرسند چه خواهد شد و نمیپرسند چه باید کرد یا من چه باید بکنم؟
به نظر میرسد امروز این «ما» یا «من» در غیبت به سر میبرد و گویی همه مردم درون کاروانی که رهسپار ناکجاآباد است در خواب هستند و فقط گاهی عدهای میپرسند به کجا میرویم؟ و کسی نیست تلاش کند تا به صورت فردی یا جمعی مسیر را تغییر دهد. اکنون مشکل از افراد عادی گذشته است و حتی در میان مقامات دولتی نیز سایه شوم این بیتحرکی و کرختی دیده میشود. جان اف. کندی، در نطق معروف خود که شهروندان آمریکایی را به فعال شدن همه جانبه دعوت میکرد، گفت: «نپرسید کشورتان چه میتواند برای شما بکند، بلکه بپرسید شما چه میتوانید برای کشورتان بکنید.» فارغ از گوینده سخن باید بهدرستی آن تأکید کرد. به گمان من باید به کسانی که سوال میکنند چه خواهد شد، نشان داد که خود آنها این توان را دارند که بهصورت فردی و جمعی در تغییر اوضاع بکوشند یعنی باید به آنها انذار داد که نباید به نظاره تقدیر بنشنید تا آنچه بر امم سالفه آمده است بر سر آنها نیز بیاید.
دشمن ما تقدیرگرایی است. قوانین بشری و طبیعی طوری نیست که متصلب باشند و نتوان از بند آنها رهایی یافت؛ چنانکه بیکن نیز بتهای چهارگانهای را بر میشمارد و همزمان راه برونرفت بشر را به مخاطب خود نشان میدهد. آنچه مسلم است اینکه باید خرد نقاد را به کار انداخت و از بعضی قوانین علیه بعضی دیگر استفاده و رهایی را تجربه کرد؛ جاذبه قانونی طبیعی است و انسان تقدیرگرا میگوید که نمیتوان به بالا پرید یا روی هوا پرواز کرد اما قوانینی داریم که به بشر اجازه میدهد بر جاذبه فائق آید و از نقطهای به نقطه دیگر پرواز کند. از حضرت امیر نقل شده است که ایشان روزی از زیر دیواری که در حال خراب شدن بود، کنار رفتند. عدهای گفتند از قضای الهی فرار میکنی؟ حضرت فرمود: «افر من قضاء الله الی قدر الله» یعنی از قضای الهی به قدر الهی فرار میکنم. همچنین باید اشاره داشت که همه قوانین انسانی که کاملاً مصنوع دست بشر هستند را هم میتوان با همت جمعی به نفع رهایی انسان تغییر داد.
کد مطلب: 159934