به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۶ - ۱۵:۱۰
 
۱
تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۶ ساعت ۲۰:۴۰
کد مطلب : ۱۷۴۵۲۸
از زبان مدیر هتل آتلانتیک

ماجرای شب آخر زندگی غلامرضا تختی

ماجرای شب آخر زندگی غلامرضا تختی
گروه ورزشی: موضوع مرگ جهان‌پهلوان تختی همچنان باز و محل صحبت است؛ بخصوص در این روزها که برخی اظهارنظرها به شدت واکنش برانگیز بوده است. یکی از افرادی که در گفت و گوهای اخیر از او نام برده شد، آقای ساعد مدیر هتل آتلانتیک سابق است که در ماجرای مرگ تختی لطمه زیادی دیده است. آقای ساعد کسی است که از بعد از انقلاب هر سال دست کم 10 خبرنگار از روزنامه ها و مجله های مختلف به سراغش می آیند و او حساب می کند دست کم 300 بار در مورد تختی، با این موجودات سمج صحبت کرده است. این یک گفت و گوی قدیمی با اوست؛ به بهانه حرفهای اخیر. آقای ساعد از رنجی که گذرانده می گوید. او مدیر هتل اطلس (آتلانتیک سابق)، هتلی که غلامرضا تختی ۱۷ دی ۱۳۴۶ در اتاق شماره ۲۳ آن در گذشت، است.
 
تماس می گیریم پیدایش نمی کنیم. به هتل سر می زنیم، نیست. می گویند به خودتان زحمت ندهید، مصاحبه نمی کند. دوباره به هتل می رویم داخل اتاقش نشسته است اما راضی به گفت و گو نمی شود تا اینکه به او می گوییم موضوع مصاحبه دیگر تختی نیست، خود شمایید، می دانیم که روزهای سختی را پس از آن اتفاق گذراندید. برایمان بگویید به شما چه گذشت. امیرحسین ساعد مکث کوتاهی می کند و می گوید: «من از مرگ تختی در اینجا، هم لطمه مادی خوردم و هم معنوی؛ لطمه ای که هیچ گاه جبران نمی شود. خیلی ها نمی دانند که من و تختی از جوانی با هم دوست بودیم، هم محله ای دوران بچگی بودیم و با هم نان و نمک خوردیم. تختی بچه خانی آباد بود و من بچه قنات آباد. بارها با هم سفر رفتیم. از خارج ماشین آوردیم و درتهران فروختیم و خلاصه دوستان قدیمی بودیم.» وقتی از رفاقت قدیمی حرف می زند حسی بالاتر از دوستی هایی که می شناسیم را منتقل می کند. حس رفاقت ها و مردانگی های قدیم، حس نان و نمک خوردن هایی که انگار فقط پنجاه سال پیش ارزش قسم خوردن به نامش داشت. حس دوستی است که حاضر است هر کاری برای رفیقش بکند، اما حالا مانده است که با داستان مرگ اش چه کند. اگر او هم بگوید که تختی را کشته اند و قرار است تصویر اسطوره اینگونه تکمیل شود، رنج و بدنامی اش را باید به جان بخرید و در سکوت با داستانی کاذب کنار بیایید. اگر هم با آشنایانی که مدعی اند تختی خودکشی کرده همصدا شود، در پیچیدن خبر خودکشی و بدنامی رفیق، شریک شده است.

می گوید: «هر دو ما به نهضت ملی شدن صنعت نفت و دکتر مصدق گرایش داشتیم و در ۲۸ مرداد۳۲ یکی از اولین مغازه هایی که شعبان بی مخ و دار و دسته اش آتش زدند، مغازه من بود. تختی به هتل من زیاد رفت و آمد می کرد. مثلا یکی دوبار از نروژ و دانمارک آمده بودند تهران تا به او پیشنهاد مربی گری تیم کشتی شان را بدهند. آنها در اینجا با تختی صحبت کردند و من هم مترجم شان بودم، اما واقعیت را طوری نشان می دهند که انگار او را کشته اند و به اینجا آورده اند یا اینکه به اینجا کشانده اند و شبانه کشته اند.

می پرسیم آن شب چه شد؟
« یک شب قبل از ۱۶ دی تختی به هتل آمد و گفت من تازه از شکار آمده ام و حالا دیر وقت است، نمی خواهم به خانه بروم و خانواده ام را بیدار کنم، امشب در هتل می خوابم. اتاقی به او دادم وقتی می خواست تفنگ شکارش را با خودش ببرد به او گفتم این کار غیر قانونی است و مشکل برایمان درست می کند. تفنگ را همان گوشه اتاق من کنار جایی که شما الان نشسته اید، گذاشت و رفت خوابید. شب دیگری آمد اینجا استراحت کند. اتومبیل بنز ۱۸۰ را روبروی هتل پارک کرد و کلید اتاق ۲۳ را گرفت و رفت. نصفه شب کارگرمان، محمد دانش صدای آب شنید و وقتی رفت بالا فهمید تختی حمام رفته است. بعد از آن هم غذا خواست. ما معمولا از ساعت معینی به بعد غذا نمی دادیم اما او غریبه نبود و به هتل ما زیاد رفت و آمد داشت. غذایش را که خورد قلم و کاغذ خواست که به او دادند (همان کاغذی که چند خط وصیت اش را روی آن نوشت). فردای آن روز من بانک ملی بودم که از هتل زنگ زدند (من کارمند بانک ملی بودم)، گفتند اتومبیل تختی پنچر شده و هرچه به اتاقش زنگ می زنیم گوشی را بر نمی دارد. در هم می زنیم جواب نمی دهد. گفتم چند دفعه در بزنید اگر خبری نشد در اتاقش را باز کنید. من هم خودم را رساندم به هتل. تا من برسم، ماموران کلانتری هم آمده بودند. در اتاق را باز کرده بودند. تختی روی تخت افتاده بود و کنارش یک کپسول مسکن، یادداشت های روزانه و وصیتنامه اش دیده می شد.»

شایعات از همان سال ها شروع می شود، هر کس کینه ای دارد دست به کار می شود و کیست که باور نکند پهلوان شان را کشته اند، آن هم تنها در اتاقی در هتل آتلانتیک. می گوید: «بعد از مرگش کسی که بیشتر از همه این شایعه را سر زبان ها انداخت کاظم کاظمینی بود. کاظمینی رئیس باشگاه بانک ملی بود و بعد از او، من رئیس آنجا شدم. یک شب کاظمینی به زورخانه ای رفت و شروع کرد به سخنرانی که چه نشسته اید. هیچ می دانید قهرمانتان را چه کسی کشته؟ فلانی که رئیس باشگاه است و صاحب فلان هتل، تختی را کشته. آن شب آنجا گلریزان بوده و کشتی گیران زیادی جمع شده بودند، به من خبر دادند که کاظمینی چنین کاری کرده و قرار است بریزند آنجا. کاظمینی خیلی علیه من شایعه ساخت. تا اینکه بالاخره من که پرونده او را در باشگاه داشتم یک روز زنگ زدم و گفتم فلانی من از تو ۲۷۰ برگ سند دارم. یکی از آن سندها هم که جلوی من است تلگرافی است که از خارج فرستادی و گفتی که با بچه های کنفدراسیونی چنان کردیم و آنها را با تخته شنا چنان زدیم که دیگر از این غلط ها نکنند. الان هم با گیلان پور - سردبیر کیهان ورزشی- قرار دارم و می خواهم این سند را به او بدهم. این طور شد که کاظمینی هم دست از سر من برداشت.»

اما شایعه، کار خودش را کرده بود و همه چیز هم برای باور آن آماده بود. تختی قهرمان محبوبی بود که هیچ کس نمی خواست باور کند به جز مرگ اسطوره ای مرگ دیگری نصیبش شده است. ساعد می گوید: «کشتی گیران شمیران خیلی سراغ مرا می گرفتند و اینجا می آمدند. یک روز عده ای از آنها با آقای دلیریان به اینجا آمدند و از تختی پرسیدند. گفتم تختی رفیق من بود، با هم نان و نمک خورده بودیم اما خدا از تقصیراتش نگذرد. این را که گفتم احساس کردم صورت یکی از آنها سرخ شد، شد رنگ این کاغذ، پرسید چرا؟ گفتم جوانمرد نباید برای رفیق اش دردسر درست کند، نباید کاری کند که بعد از مرگش اینقدر به من لطمه بخورد و اینقدر مرا عذاب دهند. به خاطر رفاقتمان هم شده تختی نباید اینجا را برای مرگ انتخاب می کرد

ساعد می گوید: «همین شایعه که ساواک تختی را در هتل آتلانتیک کشت کافی بود تا بعد از انقلاب هر روز عده ای جلوی هتل جمع شوند. روزی نبود که بعد از مسابقه ای در امجدیه (شیرودی) تماشاگران جلوی هتل جمع نشوند و علیه من شعار ندهند. خودتان را بگذارید جای من. چه حالی به شما دست می دهد اگر ببینید جمعیت کثیری جلوی محل کارتان جمع شده اند و شعارهای انقلابی می دهند و تهدیدتان می کنند؟ تنها یکی از دفعات یادم هست چنان از خودم بی خود شده بودم و چنان احساس ضعف کرده بودم که ناخودآگاه نشستم روی صندلی، درست مثل یک جک هیدرولیک که روغن پس بدهد و پایین بیاید. هفته ای نبود که یک بار بچه های کمیته اینجا نریزند و نگردند. آن هم دنبال راهرو و یا زیرزمینی که به ساختمان ساواک برسد. گفتن اینها ساده است اما آن موقع درد بزرگی بود که نمی دانستم به که بگویم.» بالاخره ساعد به این فکر می افتد که باید کاری بکند و از این عذاب روزمره خلاص شود. می گوید: «آن موقع آیت الله طالقانی پیش نماز مسجد فخر در نزدیکی میدان فردوسی بود. رفتم آنجا و به ایشان گفتم اگر کسی هم تختی را کشته باشد یک بار باید او را بکشند اما من با این وضع هر روز می میرم و زنده می شوم. ایشان گفتند پسرم نگران نباش ما هم می دانیم که واقعیت چیست، خیالت راحت باشد دیگر کسی مزاحم ات نمی شود رفتم و بعد از آن تجمعات کمتر شد.»

به نظر ساعد «تختی شبی شکست که پرچمداری تیم ملی را از او گرفتند. عطا بهمنش می گفت شبی که این اتفاق افتاد، در محوطه اردوگاه تیم ملی در دانشگاه افسری قدم می زدم که دیدم تختی گوشه ای نشسته است و گریه می کند.» و باز می گوید: «نمی شود همه حقایق را گفت به همین خاطر هم وقتی می خواستند فیلم تختی را بسازند به حاتمی و بعد افخمی اجازه ندادم فیلم را در هتل من بسازند آنها هم رفتند و در هتل استقلال فیلم برداری کردند.» او حتی نمی خواهد عکسی از او بگیریم. اول فکر می کنیم شاید تصویر چهل سال پیش خودش را بیشتر می پسندید اما بعد متوجه می شویم که او از عواقب چاپ این عکس حذر می کند. ترکش می کنیم اما افسوس نگاهی که بدرقه مان می کند همچنان در خاطرمان می ماند: «کاش تختی جای دیگری را برای مرگ انتخاب می کرد.»
 
برچسب ها: غلامرضا تختی