گروه فرهنگی: عشق، همزاد آدمی است و همراه او از جهان مینویی به زمین آمده است؛ زمزمه عشق در گوش آدمی، زمزمه آشنایی است؛ صدایی آنجهانی که او را از خاک بر گرفته و به بهشتی عدنی نزدیک میکند که زمانی دیر، در آن زیسته است. از همین روست که قصههای عاشقانه، قصههایی شنیدنی و خواستنی است. گویی همه این روایتهای سوزناک، تکرار یک قصه ازلی و ابدی است؛ قصهای که حقیقت آدمی را روایت میکند؛ و ادبیات از همین جا شکل میگیرد.
داستانهای عاشقانه در همیشه تاریخ، مخاطبان فراوان داشته است؛ درستتر آن که انگار گوش آدمی، جز این صدا، صدای دیگری نمیشنود. هر کدام از این مخاطبان، در فرآیند هر کدام از آن روایتها، عشق را دوباره و دوباره تجربه میکند و از این تجربههای عمدتا سوزناک، در خلسهای خواستنی غوطه میخورد.در این گوشه از سرزمین پهناور خراسان هم داستانهای عاشقانه فراوانی در ذهن و ضمیر مردم، و گفت و شنید آنها ثبت و ضبط است. این سطرها درباره همین قصههای عاشقانه است که بویژه در شرق خراسان و در قالب دوبیتی، با ساز و آواز روایت میشوند.
قصههایی که نامیرا هستند
پیش از پرداختن به آن دوبیتیها و آن قصههای عاشقانه اما، ذکر چند نکته ضروری مینماید.نخست آن که شرق خراسان در ایران کنونی، که شامل گسترهای از حوالی سیستان تا سرخس میشود و دستکم بخشهایی از سه استان سیستان و بلوچستان، خراسان جنوبی و خراسان رضوی را در بر میگیرد، اشاره به ناحیهای دارد که در حوزه فرهنگی شهر هِرات (در غرب افغانستان کنونی) قرار گرفته است. هرات که در همه تاریخ، شهری صاحب تمدن و فرهنگ بوده، بویژه با شکلگیری حکومت تیموریان، بر تارک هنر و فرهنگ ایرانزمین نشسته و دور نیست اگر بگوییم رشحاتی از این صدرنشینی تا به امروزهروز رسیده است. ترکان تیموری میدانستند برای استیلا بر خراسان، ناگزیر از پیوند فرهنگی با اهالی این سامان هستند؛ درست از همین منظر، شاهرخشاه، مقر حکومت را از سمرقند به هرات آورد تا در قلب خراسان جای داشته باشد...هرات، زادگاه خواجه عبدالله انصاری، مدفن عبدالرحمن جامی و پایگاه کمالالدین بهزاد است. قصههای عاشقانه شرق خراسان، عمدتا در حوالی هرات رخ داده است و پیوندی ویژه با آن سامان دارد.دوم آن که در فولکلور شرق خراسان، قصههای عاشقانه همچنان و همچنان متولد میشوند و این مادر کهنسال، هنوز هم از زایش سترون نشده است. آنچه میتوان از آن به عنوان توانِ قصهزایی یاد کرد، هنوز هم، بویژه در فولکلور شرق خراسان، جانی بالنده دارد. این جا، قهرمانهای داستانهای عاشقانه لزوما در زمانی نامشخص، یا گذشتهای دور زندگی نمیکنند؛ و اگر از روزگار «ملامحمد و عایشه» دیرزمانی میگذرد، از روزگار «سیامو و جلالی» آنقدرها نگذشته است؛ نوادگان «فاطمه حسین بهلوری» هنوز هم در خواف و تایباد و تربت جام زندگی میکنند و «مرتضا و سارک» تا همین سالها، در عشق هم میسوختهاند.گویی در خراسان هنوز هم قهرمانهای قصههای عاشقانه به دنیا میآیند، قصه خود را خلق میکنند و آن را به ذهن و ضمیر مردم میسپارند. این نکته بسیار مهمی است که نباید از آن غفلت کرد. بویژه که مطالعه فرآیند تولد یک داستان عاشقانه در فولکلور، فرصت مغتنمی است که از قِبَل آن میتوان به دریافتهای فراوانی درباره سیر تطور قصهها در ادبیات فولکلوریک رسید.سوم؛ قصههای عاشقانه در خراسان عمدتا در قالب دوبیتیها، مانا و ماندگار شدهاند. آن چه به دوبیتی جان میدهد جوهره ناب و احساس زلالی است که در آن جریان دارد؛ از این رو نمیتوان به سرایندگان آن خرده گرفت که چرا بعضا به مولفههای عروضی مثل وزن یا قافیه کمتوجهی کردهاند؛ هرچند در بسیاری از موارد، تسلط بر لهجه و آشنایی با چگونگی تلفظ حروف و واژهها در یک گویش، کمک میکند تا نقایص عروضی در دوبیتیهایی که به آن گویش سروده شدهاند، کمتر رخ بنماید.در دوبیتیها با شعری روبهرو هستیم که از جانی شیفته برخاسته است و همین شیدایی، گاه مجال را برای قافیهاندیشی و تأملاتی از این دست تنگ میکند. حتی اگر شاعر دوبیتیسرا هم توجه کافی به وزن و قافیه و ردیف داشته باشد، رواج یک دوبیتی در میان علاقهمندان و دهان به دهان گشتن آن، و نیز نبود نسخه مکتوب، میتواند زمینه را برای عدول از هنجارهای عروضی فراهم آورد.ایرادهای عروضی هم جزیی از ویژگیهای دوبیتی است و کسی نمیتواند و نباید آن را پنهان کند.
داستانهایی که سینه به سینه روایت شدهاند
این سه نکته را به عنوان پیشدرآمد داشته باشید تا به اصل قصهها بپردازم. چهار قصهای که روایت میکنم، داستانهایی است که دوبیتیهای آنها هنوز هم ورد زبان مردم و خنیاگران خراسانی (دوتاریها) است. همین دوبیتیهاست که در «کلهفریاد»ها خوانده میشود؛ گونهای آواز اساطیری که در جغرافیای وسیعی از خراسان خوانده میشود؛ در موسیقی شرق خراسان (به محوریت تربت جام) عموما میتوان کلهفریادها را ذیل «سرحدی» و «سرحدیخوانی» جمع کرد. روایتگری (یعنی این که خنیاگر قصهای را با ساز و آواز از ابتدا روایت کند و به انتها برساند) اگرچه در موسیقی شرق خراسان ریشهدار است و هنوز هم، کم و بیش، میتوان از آن سراغ گرفت، اما در اجرای سرحدی، صرفا دوبیتیهاست که به فراخور حال، خوانده میشوند؛ گویی به شکلی از پیش تعیین شده، بنا بر این است که مخاطب با همه این داستانهای عاشقانه آشناست و هر دوبیتی، صرفا کلیدواژهای است که گوشهای از آن روایت را یادآوری میکند.از این چهار داستان، نخستینشان که قصه آشنای ملامحمد و عایشه است (و حتما گوش موسیقیدوستان با نغمه آن در قالب ترانه «بیا که بریم به مزار...» آشناست) در زمان سلطان حسین یایقرا و وزارت امیرعلیشیر نوایی رخ داده و سه داستان دیگر در همین سده اخیر؛ بویژه داستان مرتضا و سارک که در روزگار معاصر اتفاق افتاده و مَرد قصه که مرتضی باشد، هنوز در قید حیات است.
از هیچ کدام از این داستانها سندی مکتوب که اصل داستان و چگونگی رخدادشان را بیان کند، وجود ندارد؛ هر چه است، سینه به سینه روایت شده است.
داستان ملامحمد و عایشه
در روزگار حکمرانی سلطانحسین بایقرا، مدرسههای فراوانی در هرات به کار تعلیم دانش بودهاند؛ از دانشآموزان و دانشآموختگان این مدارس عموما با پیشوند «ملا» یاد میشده. ملامحمد، جوانی خوشاستعداد بوده که در یکی از این مدارس تحصیل میکرده. او هر روز صبح زود ساعتی در کنار چشمه قَلَمفُرم(قَرَنفُل: گل میخک) درسهایش را مرور میکرده و سپس راهی مَدرَس میشده. در یکی از همین صبحها، دختران کوزه بر دوش برای برداشتن آب، به کنار چشمه میآیند. ملامحمد حیا میکند، سر پایین میاندازد و دورتر مینشیند تا دختران، آسوده از چشمه آب بردارند؛ اما باد بازیگوش، ناگهان گره سربند یکی از دختران را میگشاید و قطیفهاش را به هوا بلند میکند و بر سر ملامحمد میاندازد. ملامحمد، قطیفه را بر میدارد و سر بالا میکند و ناگهان نگاهش با نگاه دزدیده دختری ترسخورده تلاقی میکند. ملامحمد و عایشه با همان یک نگاه عاشق هم میشوند....ملامحمد با پرسوجو، نشانی سرای دختر را که حالا فهمیده عایشه نام دارد، مییابد و میفهمد که پدرش از صاحبمنصبان لشکری است.کسان ملامحمد به خواستگاری عایشه به نزد پدر او میروند اما پدر که برای دختر رشیدش نقشهها دارد، از ازدواج او با جوان یک لاقبایی چون ملامحمد سر باز میزند؛ و دو دلداده به درد هجران دچار میشوند.ملامحمد هر روز به کنار چشمه میآید و انتظار میکشد تا شاید عایشه را ببیند. یک بار که دیدار میسر میشود، دو دلداده عهد میبندند اگر به وصال هم برسند، در نخست نوروز، راهی مسجد کبود در مزار شریف بشوند که به اعتقاد اهالی آن سامان، مزار حضرت علی(ع) است که از ایشان در آن جا با عنوان «سخی» یاد میشود.
رسم بوده که دامادها و نوعروسان نخستین نوروز زندگی مشترک را در کنار مزار سخیجان میگذراندهاند و «میله گل سرخ» (جشن گل سرخ) [۱] را برگزار میکردهاند.
روزی از روزها، امیر علیشیر از کوچهای میگذرد که ناگهان از آن سوی پنجرهای، آواز سوزناک دختری را میشنود که میخواند:
سر کوه بلن فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان
علی شیر خدا دردم دوا کن
مناجات مرا پیش خدا کن
چراغایْ [۲] روغنی [۳] نذر تو میتُم (میتم: میدم، میدهم)
به هر عاشق است حاجت روا کن
به دربار سخیجان گله دارم
یخَنِ پاره از دست تو دارم (یخن: یقه)
پس از مرگم بیایی بر مزارم
همیشه در دعا، در انتظارم
بیا که بریم به مزار ملاممدجان
سیل گل لالهزار واوا دلبر جان...(واوا: صوتی از سر تحبیب؛ معادل: به به)
امیر از همراهانش میخواهد تا دختر را حاضر کنند و پدرانه، از او میپرسد که این سوز عاشقی از کجا میآید؟ عایشه داستان عشقش به ملامحمد را تعریف میکند؛ عشقی که با سختگیری پدر عایشه، به هجران بدل شده است.امیر که اهتمام فراوانی در کار مدارس و محصلان دارد، ملامحمد را هم مییابد و میفهمد که او جوان مهذب و البته مستعدی است. از این رو پا پیش میگذارد و این بار در مقام بزرگتر ملامحمد به خانه پدر عایشه میرود و او را برای طلبه جوان خواستگاری میکند و متعهد میشود که در تأمین اقتضائات این زندگی مشترک، کوتاهی نکند.پدر عایشه که حالا وزیر دولت تیموری و مشاور خاص سلطان حسین، به خواستگاری دخترش برای ملامحمد آمده، سرانجام با این ازدواج موافقت میکند و ملامحمد و عایشه، نوروز همان سال، در کنار هم راهی مزار سخیجان میشوند تا نذرشان را با زیارت مزار حضرت علی(ع) برآورده کنند.
داستان سیامو و جلالی
داستان سیامو و جلالی، حوالی سال ۱۳۰۰ در ولایت غور و منطقه بادغیس در شمال شرقی هرات رخ داده است. جلالالدین، پسر محمد یوسف مسکین در سالهای آغاز جوانی، وقتی در مدرسهای در بادغیس درس میخوانده، شبی، خوابی عجیب میبیند. او در خواب دختری را میبیند که موهای بلندی دارد؛ آنقدر بلند که از سر تا پایش را پوشانده است و حتی از قامتش بلندتر است. دختر در خواب به او لبخند میزند و نام روستایش را در ولایت غور، تکرار میکند. لبخند دختر سیاهموی، جلالی را شوریده و عاشق میکند. او بار سفر میبندد و خود را روستایی که نامش را در خواب شنیده میرساند و سراغ دختری را میگیرد که موهای بلندی دارد. اهالی آن سامان که سراغ گرفتن از دخترهایشان را خوش نداشتهاند، جلالی را از خود میرانند و جلالی در پی سیامو، آواره کوه و بیابان میشود و دوبیتیهای سوزناک [۴] میسراید.
به دشت افتاده غوغای جلالی
به هر بازار سودای جلالی
دو زلفان سیامو، حلقه حلقه
شده زنجیر بر پای جلالی
جلالی عاشق روی سیامو
اسیر چشم جادوی سیامو
کند سجده جلالی از سر صدق
به محراب دو ابروی سیامو
سرم افتاد به سودای سیامو
دلم دارد تمنای سیامو
سیامویان عالم خیل و خیل است
نمیگیرد یکی جای سیامو
اما از آن طرف کشمکشهای قومی، جمعی از خانوادهها را از منطقه غور، راهی بادغیس میکند؛ یکی از این خانوادهها مادری است که شوهرش به تازگی فوت کرده و همراه دختر جوانش، تحت سرپرستی برادرشوهرش قرار گرفتهاند. قافلهای که آنها، همراه آن راهی بادغیس هستند، از کنار منطقهای میگذرد که جلالی، شوریدهسر، در آن منطقه میگردد و آواز عاشقی میخواند. جلالی ناگهان در این قافله، سیامو، دختر رویاهایش را میبیند؛ نام او را بر زبان میآورد و از هوش میرود. وقتی به هوش میآید که قافله، منزلها از او دور شدهاند.جلالی در پی سیامو میگردد و او را در میان آوارگان غور در بادعیس مییابد. آوازه عشق جلالی، زندگی را بر خانواده سیامو در بادغیس تنگ میکند. آنها به ناچار دورتر، در روستای برجآشکار منزل میکنند؛ اما سودای عشق، جلالی را هم به آنجا میکشاند.
شفق از موج دریا میزند سر
چو لعل از سنگ خارا میزند سر
طلوع صبحدم روی سیامو
ز برج آشکارا میزند سر
جلالی از اهالی روستا سنگ و سیلیِ فراوان میخورد و طعن و دشنام میشنود اما بر سر عشقش میماند و میماند. سرانجام سوز نالههای جلالی، دل خانواده سیامو را نرم میکند و آنها دخترشان را به جلالی میدهند.
سیامو همچو کبکی کرده پرواز
میان کوه و صحرا داده آواز
جلالی بود دامی در کمینش
به چنگ آورد او را مثل شهباز
جلالی و سیامو به هم میرسند اما گرگ قضا، در کمین آنهاست. چند ماهی از ازدواج دو دلداده نمیگذرد که جلالی بیمار میشود. بیماری او، بدتر و بدتر میشود و جلالی یقین میکند که از این بستر برنخواهد خواست.
اگر مُردم سیاموی وفادار
به خاکم کن به کس محتاج مگذار
شهید عشق را غسل و کفن نیست
طریق عاشقی این است ای یار
او در بستر بیماری، سر بر پای سیامو میگذارد و جان به جان آفرین تسلیم میکند....
بهاالدین، تنها فرزند سیامو و جلالی دو ماه بعد از مرگ پدر به دنیا میآید. سیامو، پای عشقش با جلالی میماند و تا پایان عمرش ازدواج نمیکند. او از بادغیس به سرزمین پدریاش برمیگردد و فرزندش را همانجا بزرگ میکند. سیامو سرانجام در سال ۱۳۶۲ میمیرد و او را فرسنگها دور از جلالی، در ولایت غور به خاک میسپارند. نوادگان سیامو و جلالی (نوههای بهاالدین) هم اکنون در ولایت غور ساکن هستند[۵].
داستان فاطمهحسین بهلوری
این داستان [۶] حوالی ۱۰۰ سال پیش، در منطقه سنگانِ خواف در خراسان رضوی اتفاق افتاده است؛ جایی حوالی روستای چاهزول؛ روستایی پرتافتاده در دل بیابانهای بیانتهای شرق کشور.دستهای از عشایر بَهلوری [۷] آنجا سکنا داشتهاند؛ در مجاورت آنها دستهای از عشایر بامدی (بومدی) هم ساکن میشوند. بهلوریها از عشایر قدیمی منطقه بودهاند اما بامدیها از بلوچستان در سرحدات افغانستان و پاکستان به منطقه آمده بودند و به نوعی بیگانه محسوب میشدهاند. بماند که در باور اهالی منطقه، بامدیها، قومی بدوی به حساب میآمدهاند و همین باور، آنها را در رتبهای پایینتر از بهلوریها قرار میداده.
در این میان، علیخان که ظاهرا جوانی سرشناس در میان بامدیها بوده، عاشق فاطمه (با سکون روی حرف طا؛ بر وزن ساچمه)، دختر حسینِ بهلوری میشود.
علیخان گفت سر چاه گیر بودم
برای فاطمهجان دلگیر بودم
برای فاطمهجان دلگیر و دلتنگ
مثال شیر در زنجیر بودم
فاطمه ظاهرا علاوه بر زیبارویی، دختری ملا و با سواد هم بوده و همین کمالات، او را در معرض توجه همه جوانهای بهلوری قرار میداده و جایی برای عشق جوانی غریبه باقی نمیگذاشته؛ بماند که فاطمه، خودش را و ایلش را سر تر هم میدانسته.
برو ای علیخان گِنده مادر (گنده: زشترو)
مکن پای خُو را از شال درازتر
مِه خو بهتر ز تو بودم و هستُم
که بهلوری بوده از بومدی سر
الا! فاطمهحسین بلوریام
میان کل ایران مشهوریام
به گفتار خود ملا علیخان
گل صد برگ در باغ زریام
با این وجود علیخان اگر میتوانسته فاطمه را به دست بیاورد، داماد بهلوریها میشده و علاوه بر رسیدن به عشقش، به موقعیت اجتماعی مناسبی در میان طایفه خودش هم میرسیده.
علیخان گفت سر ریگ درازم
سوار اُشتر و بالایْ جحازم (جحاز: شتر قابل سواری کردن)
اگر فاطمه حسین از من بگردد
میان ایل خود من سرفرازم
مرا یک لعل و دو مرجان بگویِن
مرا عاشق به فاطمه جان بگویِن
اگر من عاشق فاطمه نباشم
مرا خاکستر دِگدان بگویِن(دگدان: دیگدان؛ اجاق)
علیخان، بیتوجه به سردمهریهای فاطمه، همچنان میکوشد تا این دختر جوان را به دست بیاورد.
چراغ توری که بَم سقف سرایَه
برای فاطمه دندون طلایَه
بِرِن با مادر فاطمه بگویِن
که آخر دختر تو مال مایَه
اما مانع مهم دیگری هم بر سر راه علیخان بلوچ بوده و آن اینکه علیخان، سنیمذهب بوده و فاطمه، شیعهمذهب؛ و تعصبات مذهبی در آن روز و روزگار، وصلت این دو جوان را ناممکن میکرده؛ علیخان اما همچنان میکوشد تا جایی در دل فاطمه پیدا کند.
بیا ای فاطمه فلفلزبونم
تنوری تافتهای مو در میونم
تنوری تافتهای از کنده تاغ (تاغ: گونهای درخت در مناطق کویری)
که هر دم میزنه آتیش به جونم
به روی آسمان گرد و غباره
علیخان بومدی بادی سواره (بادی: شتر تیزرو)
جلوگیرا، جلو بادیر نگیرِن
که خانهیْ فاطمه جان بَم یک کناره
که فاطمهیْ بهلوری یار گل من
میان هر دو سینه، منزل من
اگه یک شو به او منزل بخوابم
دگه اَرمون نمونه بَم دل من(ارمون؛ اَرمان: آرزو؛ حسرت) [۸]
با این وجود، آنچنان که از لابهلای دوبیتیها میشود فهمید، فاطمه اگرچه در ابتدا توجهی به عشق علیخان نداشته، اما در ادامه وقتی سماجت عاشقانه او را میبیند، گرفتار عشقش میشود.
علیخان بار کردی، بار بنداز
سر هر کوچهای یک نار بنداز
سر هر کوچهای یک نار شیرین
برای فاطمه خالدار بنداز
سر چاهایْ بلوری، اُو نداره (او: آب)
دو چشمای مست فاطمه خُو نداره (خو: خواب)
برن با مادر فاطمه بِگویِن
قلم در دست فاطمه رُو نداره (رو نداره: روان نیست)
اما سرانجام خانواده فاطمه که رسیدن این دو جوان به یکدیگر را غیرممکن میدانستهاند، تصمیم میگیرند او را به یکی از جوانهای بهلوری بدهند.... خبر وصلت فاطمه به علیخان میرسد و علیخان سر به کوه و بیابان میگذارد.
که فاطمهیْ بهلولیر عروس کردن
مرا بیعید و بی نوروز کردن
مِه که بودم چراغ بومدیها
مثال کندهای نیمسوز کردن
سپنجایْ راه تربت، دانه کرده (سپنجا: پسنجها؛ گیاهان اسپند)
غم فاطمه، مو رِه دیوانه کرده
شما مردم نمیدونن بدونن
که فاطمه شوهر بیگانه کرده
خداوندا مو ر کن موی فاطمه
زنُم حلقه به دور روی فاطمه
خداوندا مو رِ کن خنجر تیز
زنم خود را به سینهیْ شوی فاطمه
علیخان آواره کوه و کمر میشود و هر جا که میرسد با نوای نی، عشق فاطمه را در قالب دوبیتی فریاد میزند. [۹]دست روزگار اما بزودی فاطمه را هم آواره کوه و کمر میکند.یکی از مقامهای نظامی منطقه، که ظاهرا چشم طعم به فاطمه داشته، جایی او را تنها مییابد و به بهانه قانون منع حجاب که همانروزها دستورش از تهران رسیده بوده، میخواهد متعرض فاطمه شود. دختر رشید بهلوری اما با مرد نظامی درگیر میشود، تفنگش را از او میگیرد و با همان تفنگ، او را میکشد.بزرگان بهلوری، چاره را در فرار فاطمه میبینند و ساعتی بعد، پیش از رسیدن پاسبانها، او را تنها، راهی آنسوی مرز میکنند. فاطمه از منطقه میگریزد تا بعدها همسر و فرزندانش هم به او ملحق شوند.این که فاطمه در افغانستان، علیخان را میبیند یا نمیبیند معلوم نیست؛ اما همین که دست روزگار فاطمه را آواره همانجایی میکند که روزگاری علیخان را به خاطر انتساب به آنجا از خودش رانده بود، در عبرتانگیزی قصه فاطمه، کافی است.فاطمه مدتها در افغانستان میماند و بعدها با رفتن رضاخان، به کشور برمیگردد.
داستان مرتضا و سارک
مرتضا جمشیدی، اصالتا اهل بادغیس افغانستان است. او به همراه ایل و طائفهاش در سالهای کودکی به سرحدات جام کوچ میکنند و همینجا ساکن میشوند. مرتضا در روستای رضاآباد (در گویش محلی: رضاباد)، چوپانی میکند. رمهای که او چوپان آن است متعلق به یکی از مالدارهای افغانستانی است که با خانوادهاش در همان رضاآباد ساکن هستند. صاحب رمه، بالاخانهای را هم در گوشه حیاطش به مرتضا میدهد تا هر وقت که در روستاست، بتواند آنجا استراحت کند. مرتضا از پنجرههای کوچک همین بالاخانه، سارک (تغییر یافته واژه سارا، از سر تحبیب) دختر جوان صاحبخانه را میبیند و عاشقش میشود.مرتضا ماجرای عشقش را به خانواده میگوید و آنها برای خواستگاری سارک به رضاآباد میآیند. پدر سارک میخواهد تا خانواده جمشید به عنوان شیربها، شماری گوسفند به او بدهند اما آنها بخشیدن گوسفند را خوش ندارند؛ در عوض حاضر میشوند پولی معادل همان گوسفندها بپردازند. پدر سارک کوتاه نمیآید و خانواده مرتضا هم حاضر نمیشوند از باور قدیمیشان دست بکشند.دو دلداده، از هم جدا میمانند. پدر سارک بزودی دخترش را به عقد جوانی از جوانهای روستا در میآورد.
مرتضا آواره کوه و کمر میشود و آوازخوانی پیشه میکند. مشهور است که مرتضا بدون به زبان آوردن نام سارک، نمیتواند بیتی بخواند. او همه دوبیتیها را با عبارت «بیا سارک...» شروع میکند. شبی از شبها، مردی از رضاآباد که آوازه آوازهای سوزناک مرتضا را شنیده بوده، مجلسی ترتیب میدهد تا صدای این خواننده شوریده را بشنود. او شماری از خوانندههای دیگر را هم دعوت میکند تا همراه او آواز بخوانند. مرتضا بی آن که بداند قدم به خانه سارک میگذارد.سارک و مرتضا پس از سالها، ناگهان دوباره با هم روبهرو میشوند و مرتضا میفهمد که امشب مهمان شوهر سارک است. خوانندهها هر کدام آوازی میخوانند تا نوبت مرتضا میشود اما مرتضا که نمیتواند بدون به زبان آوردن نام سارک، آوازی بخواند، از خواندن امتناع میکند. شب به نیمه میرسد اما مرتضا لب باز نمیکند تا آن که سارک، گریان به اتاق میآید و از مرتضا میخواهد که آواز بخواند. شوهر سارک هم که میفهمد مرتضا، عاشق سارک بوده، اصرار میکند و مرتضا سوزناکترین نغمههایش را آن شب، در برابر سارک میخواند...[۱۰]
بیا جانا که بی تو جان ندارم
بمردم از غمت، اَرمان ندارم
به مثل دیمکان ملک بادغیس(دیمکان: زمینهای دیم)
بسوختم، حاجت باران ندارم
سر پل رضاباد در کمینم
که سارک جان بدر شَه، اور ببینم(اور: او را)
که سارک جان به در شه، خرمن گل
به دور خرمن او خوشهچینم
به سر چادر ابلق داره سارک [۱۱]
دو چیشمایْ مست مطلق داره سارک
مرتضا پیر شده از پا فتاده
دعای خون ناحق داره سارک
سارک چند سال پیش به رحمت خدا رفته، اما مرتضا جمشیدی هنوز در قید حیات است و در پیرانهسری، عمر میگذراند. او ملکهایی در بادغیس افغانستان دارد و حالا پس از سالها زندگی در تربت جام، برای آبادی آن زمینها، به افغانستان برگشته است.
- پینوشت:
۱- جشن گل سرخ، یا جشن گل سوری، یا جشن گل، از جمله جشنهای کهن خراسانی است و به نظر میرسد بیارتباط با «اردیبهشتگان» نباشد. در متون تاریخی از جمله در تاریخ بیهقی به این جشن اشاره شده است. جشن گل که معمولا از نوروز تا ۴۰ روز پس از آن برگزار میشده، هنوز هم در بخشهایی از قلمرو زبان و تمدن فارسی، با پارهای از آیینها، برگزار میشود. در شهر مزار شریف در ولایت بلخ در افغانستان کنونی، همین جشن است که با عنوان «میله گل سرخ» برگزار میشود؛ و مراد از گل سرخ یا «گل سوری»، همان شقایق است که هر بهار در دشتهای اطراف مزار شریف، فراوان میروید.
۲- درخوانش دوبیتیهای خراسانی توجه به یک نکته ضروری است و آن، وجود فراوان «ی»هایی است که همراه با سکون، تلفظ میشوند. تلفظ این حرف، مثل تلفظ «ی» در کلمه «چای» یا «آهای» با سکون همراه است. ظاهرا از این «ی» به عنوان «یای خراسانی» یاد میشود. این «ی» در شعر مهدی اخوان ثالث هم فراوان آمده است.
۳- چراغهای روغنی شامل یک فتیله و یک روغندان، ظاهرا وسیلهای بوده که با آن روشنایی مختصری تولید میشده. مردم در قدیم همانند اهدای شمع، اهدای چراغ روغنی را هم برای اماکن مذهبی نذر میکردهاند؛ هرچند به گفته محمدجواد مشایخی، پژوهشگر فولکلور و نویسنده کتاب «فرهنگ مردم تایباد و باخرز»، چراغ روغنی، مثل شمع، کالایی یک بار مصرف بوده و شامل ظرفی سفالی و مقداری الیاف یا پنبه آغشته به روغن بوده که یک بار میسوخته و تمام میشده است.
۴- دوبیتیهایی که در داستان سیامو و جلالی خوانده میشود در عین سوزناکی، با معیارهای شعری، دوبیتیهای محکمی هم هست. این استحکام منطقا به سراینده آنها بازمیگردد که احتمالا استعداد شاعری داشته و با معیارهای شعری آشنا بوده. واقعیت آن که میزان استحکام دوبیتیها در داستانهای مختلف، یکسان نیست.
۵- خانم هیلی چخانسوری، از پژوهشگران فولکلور در افغانستان (و مجری تلویزیون) در پژوهشهایی که درباره این داستان انجام داده، نوادگان سیامو و جلالی، را ملاقات کرده و قصه را از زبان آنها هم شنیده است.
۶- فاطمهنسا محفوظی، نوه دختری فاطمهحسین بهلوری است که در روستای چهاربرجی تایباد ساکن است؛ درملاقاتی که با این بانوی کهنسال داشتم، او داستان مادربزرگش را برایم روایت کرد که خلاصهاش، همین روایتی است که اینجا آوردهام. احمد پوردلکش هم نبیره فاطمهحسین بهلوری است که در روستای منصوریه تربت جام ساکن است و معلمی است سختکوش و مستندی از زندگی و تلاشهایش برای دانشآموزان آن سامان ساخته شده است. او هم این روایت را به نقل از مادرش که نوه دیگر فاطمه حسین بوده، تأیید کرد.
۷- بهلوری یا بَهلولی از ایلات بزرگ در خراسانزمین هستند که در منطقهای وسیع در سیستان و بلوچستان، خراسان جنوبی و خراسان رضوی ساکن شدهاند. شاخههایی از بهلوریها در استانهای دیگر هم ساکن هستند.
۸- آرمان دقیقا به معنای آرزوی برآورده نشده و حسرتی است که بر دل مانده است و هیچ ارتباطی به واژه «آرمان» ندارد.
۹- مقام «علیخانی»، یک شیوه و لحن آوازی است که در آن دوبیتیهایی خوانده میشود که علیخان در عشق فاطْمه سروده. این مقام بویژه در گذشته، با نی اجرا میشده است. از میان استادان موسیقی مقامی در تربت جام، استاد غلامرسول صوفی، اجراهایی شنیدنی از مقام علیخانی دارد.
۱۰- این روایت به نقل از غلامنبی عطایی است که در روستای «مادرویشی» تربت جام ساکن است. مرتضا از دوستان صمیمی اوست. در ملاقاتی که با او داشتم، این قصه را که به گفته خودش بارها از زبان خود مرتضا شنیده، روایت کرد؛ که خلاصهاش را اینجا آوردهام.
۱۱- دوبیتیهای سارک بویژه آنهایی که واژه سارک یا واژه مرتضا در آنهاست، دوبیتیهای چندان محکمی نیست و بویژه در عمده موارد، از وزن، به عنوان یکی از محوریترین ارکان عروض، عدول شده است.