دریافت لینک صفحه با کد QR
داستانی از مریم رازانی برای روزهای درخانهمانی
18 ارديبهشت 1399 ساعت 8:51
گروه فرهنگی: مریم رازانی، داستاننویس و هنرمند پیشکسوت تئاتر، که به پویش مشاهنر (همراهی با مردم در روزهای قرنطینه خانگی) پیوسته است، داستانی با نام «ضامن» در قالب این پویش ملی به مردن تقدیم کرد:
«همچی که دید دارم از پلههای بانک میام بالا، با هیکل بزرگ و منبسطش صندلی زیر پاشُ چرخوند، پشتشُ کرد به من و بفهمی نفهمی، شروع کرد به غُرزدن. مثل چی ازش میترسیدم. از وقتی موافقت رئیسشو با صدجور نامه از اینور و اونور گرفته بودم که از یه تومن وامی که قرار بود بگیرم، کم نکنن، چشم دیدنمو نداشت. دوتا ضامن هم قرار بود ببرم که یکی بیشتر نداشتم. اون وقتا یه تومن، یه میلیون تومن بود. وامِ حمایتی نبود که نشونِ بقال محله بدیاش، به حالت گریه کنه.به ضامنم گفتم لطفا" با یه کم فاصله بیاین که اگه یارو مثِ گاندوی بلوچ دیده، تریپ حمله گرفت، نفهمه شما با منی، خدانکرده چیزی بهتون نگه. بعد هم مثِ هیس – تو رابین هود- خزیدم جلوو پرونده رو سُر دادم رومیز.به زووور... یه کوچولو یه وری چرخید. یه نگاه به پرونده، یه نگاه به من، یهو چشمش افتاد به ضامنو، چشاش گرد شد! افتادم به تته پته! تا بیام بگم ایشون کی و چطور و اینا، از جاش بلند شد، مثِ عقاب بغل واکرد و پرید سمت ضامنم:- خدایا!، خدایا! ببین کی این جاست! کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم!کت پشمیاش رو که فکر میکنم یه پنج شیش کیلویی وزن داشت، درآورد انداخت رو میز و رفت سراغ صندلیها. این صندلی... اون صندلی... می کشیدشون جلو ببینه کدوم تمیزتره که ضامنم رو بنشونه روش. شونههام که تا نزدیک گوشم بالا اومده بود، سُر خورد و برگشت سر جاش. نفس راحتی کشیدم، تو دلم خدا رو شکر میکردم. ضامنم کلاهشو از سرش برداشت، شالگردن کامواییشو یه کم شل کرد و نشست رو صندلی. موهای سفیدش زیر کلاه ریخته بود به هم، هر کدومشون یه سازی میزد. خودمو کشونده بودم کنار دیوار، نگاه میکردم. یادم رفته بود برای چی اومدهم. دوتا از کارمندای زن شروع کردن به علم و اشاره به همدیگه، که یعنی چه خبره و چی شده و... یه کم بعد هم یخشون آب شد، پاشدن اومدن جلو.گاندو عین اردک میدوید، میچرخید، ادا درمی آورد، تقلید صدا میکرد، هیام باحسرت میپرسید: یادتونه آقا؟!سالن بانک شده بود عین صحنهی تیاتر. حتی مشتریهایی که از صبح یه لنگ پا جلو باجهها ایستاده بودن و دادشون دراومده بود، وایساده بودن تماشا.ضامنم نه پورشه داشت، نه حساب بانکی، نه حتی یه لباس شیک. یه معلم بود با یه فیش حقوقیو یه عاااالمه خاطره، که یکیشون یهو وسط بگیر و بیارِ چک و سفته و پول و پرونده، جلوش ظاهر شده بود، با هیکل گنده و موهایی که تک و توک جوگندمی شده بودن، مثل بچهها وَرجِه وُورجه میکرد.»
کد مطلب: 213942
بهار نیوز
https://www.baharnews.ir