گروه حوادث: دلسوزی های ناآگاهانه پدر و مادر معتادم درحالی زندگی مرا به تباهی کشاند که چندین بار سرم را با تیغ جراحی شکافتند اما پس از آن اشتباهات خودسرانه و یکه تازی هایشان موجب شد به اعماق دره فلاکت سقوط کنم و اکنون ... این ها گوشه ای از قصه تلخ زندگی زن 21سالهای است که از یک قدمی مرگ به زندگی دوباره بازگشت و تصمیم گرفت خود را از اسارت هفت ساله هیولای بی رحم برهاند.او در حالی که بیان می کرد با فرار از خانه، مهر تباهی را پای سرگذشت تلخم کوبیدم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: 14ساله بودم که سردردهای شدید امانم را برید و زندگیام را دچار اختلال کرد. پزشکان بیماری ام را «میگرن» تشخیص دادند و داروهای مختلفی را تجویز کردند اما بیماری ام بهبود نیافت. با آن که پنج بار زیر تیغ جراحی رفتم و سرم را عمل کردم، باز هم فایده ای نداشت.پدرم راننده خودروهای سنگین بود و مواد مخدر سنتی مصرفی می کرد. درهمین حال برخی از بستگان و اهالی روستا به پدرم پیشنهاد دادند برای آرام شدن سردردهایم،مقداری شیره تریاک به من بخوراند. این گونه بود که با دلسوزی های ناآگاهانه آن ها گرفتار هیولای سیاه شدم و دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم، چرا که از شدت خماری در کلاس درس خوابم میبرد.
هنوز دو سال از ماجرای اعتیادم نگذشته بود که پدرم تصمیم گرفت مرا عروس کند، به همین دلیل حدود دو هفته بعد مرا به عقد پسر یکی از همکارانش در آورد. «جمال» جوانی متین و سر به راه بود اما خانواده ام مرا وادار کردند تا چیزی درباره اعتیاد یا بیماری ام به او نگویم. در مدت یک سالی که نامزد بودیم مشکلی برای استعمال مواد مخدر در منزل پدرم نداشتم اما از روزی که زندگی مشترکمان آغاز شد، رفتارهای نامتعارف من ظن همسرم را برانگیخت چرا که برای رفتن به منزل پدرم انواع و اقسام ترفندها و حیله ها را به کار می گرفتم تا به هر شکل ممکن خودم را از خماری نجات بدهم.از سوی دیگر، جمال اصرار داشت در آغاز زندگی باید بیشتر در کنار هم باشیم و به سفر برویم ولی من سردرد و بی حوصلگی را بهانه می کردم، تا این که روزی مرا برای معالجه نزدیک پزشک متخصص برد و این گونه ماجرای اعتیاد چند ساله ام لو رفت. «جمال» وقتی فهمید خانواده ام او را فریب داده اند، در حالی مرا طلاق داد که فقط دو ماه از زندگی مشترکمان می گذشت. از آن روز به بعد سرنوشت شوم من در لجنزار اعتیاد ادامه یافت و من همچنان در کنار این هیولای بی رحم زندگی می کردم تا این که دو سال قبل با یکی از قاچاقچیان مواد مخدر آشنا شدم ولی هیچ کدام از اعضای خانواده ام راضی به ازدواج من با او نبودند.
خلاصه، با تصمیمی ناعاقلانه و دیوانه وار با «الیاس» فرار کردم. قرار بود او مرا به طور رسمی به عقد موقت خودش در آورد. با این امید به زندگی مخفیانه با او ادامه دادم و خودم را خوشبخت می دانستم چرا که دیگر نه تنها برای تامین مواد مخدر مشکلی نداشتم بلکه «الیاس» مرا ترغیب می کرد تا بیشتر مصرف کنم. من هم که از نقشه وحشتناک او بی خبر بودم، مدام پای بساط مواد مخدر می نشستم تا این که بعد از مدتی، او مرا آشکارا وارد بازی کثیفی کرد که دو سر آن باخت بود.«الیاس» با وسوسه های شیطانی مرا مجبور می کرد تا برای فرار از خماری در حمل و انتقال مواد مخدر به او کمک کنم و در صورتی که دستگیر شدیم، من جرم مواد را به گردن بگیرم تا او با گرفتن وکیل مقدمات آزادی مرا فراهم کند. من هم که سرگذشت تلخی را تجربه کرده بودم، به این کار تن دادم و چندین بار مواد مخدر را برایش جابه جا کردم اما از آن جایی که خلافکاری فرجامی ندارد،بالاخره دستگیر شدیم و من طبق قول و قرارم با الیاس، حمل مواد مخدر را در دادگاه به گردن گرفتم و برای مدت دو سال راهی زندان شدم چرا که به خاطر نداشتن سابقه و شرایط اجتماعی دیگر به حداقل مجازات محکوم شدم.
در اوایل دوران محکومیتم الیاس به ملاقاتم میآمد اما دیگر خبری از او نشد، تازه فهمیدم که فریب خورده ام و من فقط وسیله ای برای ثروت اندوزی او بوده ام. خلاصه، حدود یک سال بعد مورد عفو و رافت اسلامی قرار گرفتم و آزاد شدم ولی دیگر جایی در خانواده نداشتم و برادران معتادم به بهانه این که آبرویشان را برده ام مرا کتک می زدند. آن قدر تحت فشار قرار گرفتم که روزی با یک تصمیم احمقانه و با خوردن مقدار زیادی قرص دست به خودکشی زدم ولی اطرافیانم که متوجه ماجرا شده بودند مرا به بیمارستان رساندند و بدین ترتیب از مرگ نجات یافتم. در همین حال خاله ام از سر دلسوزی و مروت مرا به خانه خودش برد. اکنون نیز زیر نظر پزشک متخصص در حال ترک اعتیاد هستم تا از این عذاب هفت ساله نجات یابم .