به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۳ - ۱۵:۴۳
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۴/۲۸ ساعت ۰۹:۴۷
کد مطلب : ۲۲۳۳۴۳

چند روایت از مردان اسکله بحرکان

چند روایت از مردان اسکله بحرکان
گروه جامعه: خورشید صبحگاه داغ نیست. آفتاب پهن نشده به بحرکان می‌رسیم؛ بندر صیادی بحرکان هندیجان در مجاورت خلیج فارس. تا چشم کار می‌کند قایق است و لِنج و صیاد.آبیِ دریا هم که چشم را می‌زند و ریزموج‌هایی که آواز دریا می‌خوانند. چند قایق هم، یکدیگر را بغل کرده‌اند و روی موج دریا می‌رقصند.بوی زُهم دریا در هوا پیچیده است؛ بوی نمک. خودمان را به اتاقک چوبی نگهبان بندر می‌رسانیم، روی بام می‌رویم. کل بندر زیر پای ما است. در افق، دریا و آسمان به هم رسیده‌اند؛ آبیِ آبی. دور تا دور اسکله، قایق‌ها پهلو گرفته‌اند، روی اسکله هم ماشین‌ها و موتورها.آفتاب کشیده است بالا. هوا رو به گرمی می‌رود. شرجی نیست اما هوا دم دارد. قایق‌هایی که شب قبل به دریا زده‌اند، یکی یکی به بندر می‌رسند. هر قایقی که نزدیک می‌شود، آب کف می‌کند و پُر صدا، آهن اسکله را می‌کوبد. صیادها از صید برگشته‌اند و ماهی و میگو دارند. چند نفر روی اسکله، چند نفر در قایق، صید شب قبل را خالی می‌کنند. می گذارند لای یخ و بار ماشین می زنند."سعید" تازه از صید برگشته است. از شدت آفتاب، ابروهاش توهم رفته و دور لب‌هاش چین افتاده و خشک است. می‌گوید: "حدود ساعت سه صبح بود که به دریا زدیم. دریا طوفانی بود ولی باید می‌رفتیم، واسه یه لقمه نون مجبوریم که بریم. وقتی صید همراه‌مون نداریم میشه با موج دریا کنار اومد اما اگه صید توی قایق باشه خیلی سخته. وقتایی که خیلی دریا طوفانی میشه می‌ریم لنگرگاه آبادان یا بوشهر."استخوان‌های صورتش بیرون زده و چشم‌هاش گود نشسته است. مثل دریایی که از آن آمده، خستگی در موهاش موج می‌زند اما نیمچه لبخندی گوشه لبش دارد. می‌گوید: "۱۲ساله کارم ماهیگیریه. هر روز می‌زنم به دریا و کارم رو دوست دارم. روزی هشت - نه ساعت تو دریا و بعدش برمی‌گردم بحرکان و هرچی صید کردم رو می‌فروشم. شیر، عروس، شانک، شاه میگو، سرز، بلرم، هامور، ماهی مرکب، خرچنگ و هرچی که بتونیم صید می‌کنیم و می‌فروشیم؛ آخه باید خرج زندگی در بیاد دیگه. ولی خدا رو شکر اوضاع خوبه و می‌شه با پول صید، زندگی کرد."هوا حسابی گرم شده و آفتاب مغزِ آسمان است. آبی دریا، آیینه است؛ نور خورشید را باز می‌تابد."محمد" نقاب به صورتش زده است و در نگاهش اصلا آشنایی نیست. صید شب قبل را در سبد می‌ریزد و بار ماشین می زند. می‌گوید: "صید خیلی زحمت داره ولی خب عشق ما دریاست و از بچگی با پدرامون می‌ریم دریا و الان که بزرگ شدیم هم هنوز می‌ریم و صید می‌کنیم. شغل ما صیادیه و کار دیگه‌ای جز این نداریم. هر روز می‌ریم دریا، ماهی و میگو می‌گیریم و می‌فروشیم. گاهی هم ماهی‌هایی که صید می‌کنیم، خاص و صادراتی هستن و می‌فرستیم به کشورهایی مثل چین و کویت."

محمد، نقابش را در می‌آورد. لب‌هاش خشک و پوستی است. تو موهاش تارهای سفید دویده و دستاش پُر پینه است، انگار با فولاد کار کرده. سیگار به دست، پرُنفس پک می‌زند و دودش را ول می‌دهد در هوا. بـا سـرآستین پیراهن گشادش، عرق پیشانی‌اش را می‌گیرد. می‌گوید: "اونایی که با لنج میرن صید، خیلی بهتره واسه‌شون چون لنج خیلی بیشتر از قایق جا داره. قایق خیلی جا بگیره حدود یک تا یک و نیم تن صید ولی با لنج می‌شه تا ۶۰۰ تن صید کرد و آورد اسکله.همه فصل‌ها صید هست ولی خب صید سخته دیگه و آدمو داغون می‌کنه. ما هم که شغلی جز ماهیگیری نداریم، هر روز می‌ریم دریا و صید و بعد هم برمی‌گردیم. حالا ممکنه یه روز هوا طوفانی باشه یا یه روز صاف و آفتابی اما واسه ما فرقی نمی‌کنه، باید بریم دریا آخه کار ما همینه و از این راه پول درمیاریم."نرمه بادی که تن روی دریا می‌کشد، خُنکی به همراه می‌آورد اما خورشید شورش را در آورده است. صیادان هرچه را از دریا تور کرده‌اند، خالی و بار ماشین می‌کنند."امیر" پارچه‌ای دور صورتش بسته است. سبدِ تا گلو پُر ماهی را در ماشین می‌گذارد. چشم راستش مثل سطح دریا به رنگ نقره کدر است و روی دستش خالکوبی "مادر سلطان قلبم".می‌گوید: "چهل ساله ماهیگیری می‌کنم. می‌رم دریا عشق می‌کنم. چند سالی هست که صید کم شده اما هنوز اوضاع خوبه و توی کار سود هست. منم که کار دیگه‌ای جز ماهگیری و دریا بلد نیستم و مجبورم همین کار رو ادامه بدم."زیرپوش سفید امیر مثل تور ماهیگیری است؛ نخ‌نما و سوراخ سوراخ. پارچه روی صورتش را باز می‌کند. از داغی هوا صورتش گل انداخته است. می‌گوید: "کاش لنج داشتم. خیلی بهتر بود. این همه ساله که کار می‌کنم و جز این قایق هیچی ندارم. پول صیادی خوبه، نه که بد باشه ولی خب بازم زورم به خیلی‌ چیزا نمی‌رسه و نمی‌تونیم صاحب‌شون بشیم. توی هر هوایی می‌ریم و میایم. خیلی از ما حتی بیمه نیستیم و اگه چیزی بشه پای خودمونه."آفتاب بساطش را جمع کرده است. دریا در حال مَد است. بیشتر قایق‌ها به اسکله آمده‌اند و صید آن‌ها تخلیه شده است. صیادان سوار بر موتور و ماشین به سمت خانه می‌روند. آن قدر گرم است که انگار انگار از کوره درآمده‌ایم، انگار گونه‌های آدم‌های توی بندر را آتش زده‌اند؛ سرخ و کبود.مرد میانسالی سوار قایق از دور دست تکان می‌دهد. با صدای بلند می‌گوید: "از ما هم عکس بگیر" و بعد نزدیک‌تر می‌آید. کلاه از سرش برمی‌دارد. می‌گوید: "صیادی هم عالمی داره، خیلیا نمی‌فهمنش اما اونا که می‌دونن دریا و صیادی یعنی چی، می‌فهمن که چقدر سخته و عشقه. شب بزنی به دل دریا، فردا ظهر برگردی حالا صید داشته باشی یا نه فرق نمی‌کنه آخه دریا همش که صید نیست، آرامش دریا مثل سرُمه."

آدم می‌رود توی کف حرف‌هاش درباره دریا. صداش پست و بلند می‌شود. از قایق می‌زند بیرون. لباسش شوره انداخته است. می‌گوید: "حالا می‌نویسی که چی بشه؟ خیلیا اومدن و رفتن و نوشتن و عکس گرفتن؛ ما هنوز شب می‌شه، می‌زنیم به دریا، روز می‌شه برمی‌گردیم. هنوز ماهی و میگو می‌فروشیم، هنوز یه قایقمون دو قایق نشده و..."پشت سر هم حرف می‌بافد و از مشکلاتش می‌گوید: "یک بار تو دریا با چند نفر دیگه غرق شدیم. هوا طوفانی بود که خوردیم به یه قایقی که تو آب غرق شده بود و قایق ما هم شکست و افتادیم تو دریا. اگه نیروهای گشت نرسیده بودن که الان جونم رو داده بودم به شما ولی خدا رو شکر بهمون رسیدن و الانم که می‌بینی زنده‌ام و هنوز می‌زنم به دریا. انگار نه انگار که همین دریا بود که داشت جونم رو می‌گرفت اما مگه آدم از عشقش دل می‌کنه؟"اسکله پر هیاهوی بحرکان آرام شده و همه رفته‌اند، مثل خورشید که رفته است. گهگاه پرنده‌ای به دریا شتک می‌زند و سکوت را می‌شکند. نگهبان اسکله سر می‌رسد: "بفرما چای."با او همراه می‌شویم. به سمت اتاقک نگهبانی بندر می‌رویم. کلاه حصیری آفتابگیرش را از سر بر می‌دارد. موبایلش توی عصر بندر می‌خواند: "گذاشتُم گذشتُم از اون پیر ساحل‌نشین تا یه روزی خبر سی دل مُو بیاره".خورشید در دریا فرو می‌رود و روز به پایان می‌رسد؛ یک روز در بندر صیادی بحرکان هندیجان.