گروه فرهنگی: رمان «همسر اول» نوشته فرانسواز شاندرناگور با ترجمه اصغر نوری در نشر افق منتشر و راهی بازار کتاب شد.این صد و سی و نهمین رمان از مجموعه «ادبیات امروز» است که افق چاپ میکند و با خرید حق نشر ترجمه آن در ایران به چاپ رسیده است. فرانسواز شاندرناگور نویسنده رمانهای تاریخی است اما در «همسر اول» رمانی معاصر و شخصی نوشته است.توجه به اساطیر و متون کهن ادبیات جهان در ایناثر او هم خود را نشان میدهد. نسخه اصلی اینکتاب سال ۲۰۰۶ توسط انتشارات گالیمار در پاریس چاپ شده اما اولینچاپ اینرمان مربوط به سال ۱۹۹۸ است. اولینرمان شاندرناگور با نام «خیابان پادشاه» سال ۱۹۸۱ چاپ شد و جایزه آمباسادور و جایزه خوانندگان مجله Elle را برایش به ارمغان آورد.داستان «همسر اول» در پاریس و روستایی به نام کومبری در ناحیه کرواز جریان دارد. او پس از اینکتاب دو رمان تاریخی دیگر نوشت که بهترتیب با نامهای «اتاق» و «رنگِ زمان» در سالهای ۲۰۰ و ۲۰۰۴ چاپ شدند. او در سال ۲۰۰۷ رمان «مسافر شب» را نوشت و سال ۲۰۱۱ هم نوشتن سهگانهای با عنوان «ملکه فراموششده» را آغاز کرد که تا به حال ۲ جلدش منتشر شدهاند.داستان «همسر اول» را شخصیترین اثر فرانسواز شاندرناگور دانستهاند. او سال ۱۹۴۵ در شهر اسون در ناحیه کرواز فرانسه متولد شد و هندیبودن نام خانوادگیاش، به این دلیل است که اجداد پدریاش هندی هستند. در قسمتی از رمان «همسر اول» میخوانیم:
مدافعم بهم تبریک میگوید: برداشتم خوب است. شرمگین هستم: وکیلهای طلاق، قاضیهای امور زناشویی، همه سپورهای عشق؛ آنقدر کثافت دیدهاند که در واقع، دیگر آنها را نمیبینند.حالا نوبت حقوق بازنشستگی است: شوهرم چقدر گیرش میآید؟ باید اطلاعات به دست بیاوریم، پس مأموریت تازهای به عهده میگیرم. زنگ میزنم به یکی از دوستان شوهرم که مثل او کارگزار بورس است؛ این «غارتگر» با قلب سنگیاش، همیشه به من محبت داشت؛ اما اینبار، از من پنهان نمیکند که شوکه شده: «حقوق بازنشستگی ما؟ حساب ارث و میراث او؟ ولی همه اینها شرمآور است!» شرمآور، در واقع. او گمان میکند که ما چطور میجنگیم؟ با دستکشهای سفید؟ فکر میکند «دشمن» برای من کادو میفرستد؟ نهتنها اینکار را نمیکند، بلکه در فکر پسگرفتن کادوهای قدیمی است: آنروز آمده بود خانه تا یک پرونده بردارد انگار «خانه خودش بود»، چون کلید دارد!؛ در راهرو، چشمش افتاد به جامی که توی آن سنگهایی رنگی را جمع کردهام که او از مسافرتی طولانی که با لور رفته بود، برام آورده بود، با لحن خشکی یادم انداخت: «این سنگها را من بهت داده بودم. میتوانم با خودم ببرمشان؟» از دست راستم انگشتر نامزدیام را درآوردم. و به طرفش دراز کردم: «این کادو هم هست، میتوانی این را هم پس بگیری»