گروه حوادث: 4 ماه پس از ناپدیدشدن مرموز زن جوان، همسرش اعتراف کرد که در یک درگیری، او را با ضربات فانوس به قتل رسانده و جسد وی را داخل گودالی در کوهستان دفن کرده است. تحقیقات در این پرونده از روز بیستم مردادماه شروع شد. آن روز مردی جوان به اداره پلیس رفت و از ناپدیدشدن همسرش به نام محبوبه خبر داد. وی گفت: من و همسرم ساکن روستایی در اطراف امامزاده داوود هستیم. در آنجا مزرعه و باغ داریم و آخرینبار یک روز قبل یعنی 19مرداد ماه راهی باغ شدیم که گیلاس و شاهتوت بچینیم. تا شب آنجا بودیم که همسرم محبوبه گفت میخواهد اطراف باغ دوری بزند و پیادهروی کند. اما رفت و دیگر برنگشت. من نگران شدم و اطراف را گشتم اما اثری از همسرم نبود. مرد جوان مدعی بود که پس از گمشدن همسرش موضوع را به محلیها اطلاع داده و به همراه 10موتورسوار شروع به جستوجو در کوهستان کرده اما ردی از او به دست نیاورده است.
شوهر؛ مظنون اصلی
تحقیقات برای یافتن ردی از زن ناپدیدشده آغاز شد و ماموران به استعلام از بیمارستانها، بهزیستی و پزشکی قانونی پرداختند اما هیچ ردی از وی بهدست نیامد. این درحالی بود که خانواده زن ناپدیدشده از دامادشان شکایت کردند و گفتند که او در ناپدیدشدن دخترشان نقش دارد. آنها میگفتند که این زوج بهشدت با یکدیگر اختلاف داشتند و احتمال میدهند که دامادشان بلایی بر سر دخترشان آورده باشد.اظهارات خانواده زن گمشده را همسایهها، دوستان و آشنایان این زوج نیز تایید کردند و گفتند که محبوبه و شوهرش پس از مرگ فرزندشان بهشدت دچار اختلاف شده بودند و مدام با یکدیگر درگیری داشتند. در این شرایط قاضی احسان زمانی، بازپرس شعبه ششم دادسرای جنایی تهران با توجه به مدارک و شواهد موجود دستور بازداشت شوهر را به عنوان مظنون اصلی این پرونده صادر کرد و او به بازداشتگاه پلیس آگاهی تهران انتقال یافت.
جنایت با فانوس
تحقیقات از مرد جوان ادامه داشت تا اینکه او دیروز لب به اعتراف گشود و راز قتل همسرش را افشا کرد. وی اعتراف کرد که در یک درگیری با فانوس بر سر همسرش کوبیده و او را به قتل رسانده و جسدش را در گودالی در کوهستان دفن کرده است. با اعترافات وی، جستوجو برای پیداکردن جسد مقتول آغاز شده است.
افسردگی پس از مرگ فرزند
مرد جوان میگوید که درگیری او و همسرش در یک لحظه رخ داده و اصلا قصد کشتن او را نداشته است. او مدعی است که در این 4 ماه هر شب کابوس میدیده و عذاب وجدان داشته است.
چرا با همسرت درگیر شدی؟
باور کنید همه چیز در یک لحظه رخ داد و حالا هم بهشدت پشیمانم. مثل تمام زن و شوهرها در یک لحظه با هم درگیر شدیم و من بیآنکه قصد قبلی داشته باشم، دستانم به جنایت آلوده شد.
دعوایتان بر سر چه بود؟
راستش را بخواهید از 2سال قبل زندگی ما دگرگون شد؛ از روزی که ما پسرمان را از دست دادیم. من و همسرم 18سال قبل ازدواج کردیم و یک پسر 14ساله داشتیم. او 130کیلو وزن داشت که به دلیل اضافه وزن و چربی بالا 2سال قبل فوت شد. مرگ او باعث شد همسرم بهشدت دچار مشکلات روحی و روانی شود. او را نزد پزشک بردم و تحت درمان قرار گرفت. چند روز قبل از حادثه متوجه شدم که داروهایش را مصرف نمیکند و بر سر این موضوع با یکدیگر درگیر شدیم. البته مدتها بود که اختلاف داشتیم.من همه تلاشم را کرده بودم که همسرم به زندگی برگردد و غم از دستدادن پسرمان را فراموش کند. اما تلاشهایم بیفایده بود و او دچار افسردگی شده بود. روز حادثه تصمیم گرفتیم به باغ برویم و میوه بچینیم. معمولا برای تفریح و سرزدن به باغ هر هفته به آنجا میرفتیم. آن روز تلاش میکردم حال همسرم را خوب کنم. مدام شوخی میکردم اما او به زور یک لبخند میزد. رفتارش مرا عصبی کرد و گفتم تا کی قرار است در این حالت باشی؟ به او گفتم خدا پسرمان را به ما امانت داد و در 14سالگی هم او را از ما گرفت. حتما خواست و حکمت خدا بوده است اما او همچنان حرفهای گذشته را میزد و میگفت هرگز نمیتواند با این مسئله کنار بیاید. حتی به او گفتم بیا دوباره بچهدار شویم و سعی کنیم زندگی کنیم. چون 2سال بود که زندگیمان شده بود دعوا و درگیری. اما همسرم بیمار بود و من نمیتوانستم درکش کنم. برای همین فریاد زدم و گفتم باید حالت خوب شود و از دنیای افسردهها بیرون بیایی.او ناراحت شد و به حالت قهر باغ را ترک کرد. من به دنبالش رفتم تا مانعش شوم، اما او قهر کرده بود و میگفت میخواهد به خانه برگردد. فریاد کشیدم که دیروقت است و خطر دارد. آن هم در آن جاده کوهستانی و صعبالعبور. اما او اعتنایی به حرف من نمیکرد، با عصبانیت قدم برمیداشت تا هرچه سریعتر به خانه برگردد. خشمگین شدم و با فانوسی که در تاریکی آن جاده کوهستانی همراهم بود، چند ضربه به سر همسرم زدم. به خود که آمدم، او روی زمین افتاده بود. نفس نمیکشید و نبض نداشت.
بعد چه کردی؟
یکدفعه وحشت به جانم افتاد و نمیدانستم باید چه کار کنم. با خودم میگفتم من چه کردهام؟ به جسد همسرم نگاه میکردم و دست و پایم میلرزید. باورم نمیشد که او را کشتهام. درحالیکه میلرزیدم، با فانوس اطراف را گشتم و دیدم یک گوال در آن حوالی است. یک پوست گوسفند هم روی زمین افتاده بود، آن را دور جسد پیچیدم و داخل گودال دفنش کردم. بعد روی آن خاک ریختم و به خانه برگشتم.
چرا در این مدت حقیقت را کتمان میکردی؟
ترسیده بودم. همان شب در اینترنت جستوجو کردم و دیدم حکم قتل عمد قصاص است. به همین دلیل تصمیم گرفتم داستانسرایی کنم. میدانستم جسد را جایی دفن کردهام که پیدا نمیشود. این شد که فردای آن شب به اداره پلیس رفتم و به دروغ گفتم که همسرم ناپدید شده است.
چه شد که تصمیم گرفتی راز جنایت را بعد از این همه مدت فاش کنی؟
عذاب وجدان داشتم. هر شب کابوس میدیدم؛ کابوس لحظه جنایت. خواب همسرم را میدیدم و دیگر تصمیم گرفتم حقایق را بگویم.