گروه حوادث: اگر پلیس فقط چند دقیقه دیرتر می رسید، معلوم نبود به چه سرنوشت شومی دچار می شدم. وقتی نیروهای انتظامی من و آن جوان غریبه را داخل خودرو دستگیر کردند، تازه فهمیدم شش چشم پلید نیز از درون یک خودروی دیگر به نتیجه گفت و گوهای من و آن جوان دوخته شده و آن ها منتظر بودند که ...زن 25ساله که در پی تماس شهروندان و حضور به موقع پلیس از یک حادثه شوم نجات یافته بود، درباره قصه عجیب زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری فیاض بخش گفت: با آن که پدرم کارگری ساده بود و اوضاع اقتصادی مناسبی نداشت، اما من همواره آرزوهای بلندپروازانه ای را در ذهن می پروراندم.مدام به یک زندگی رویایی و ایده آل می اندیشیدم. خیلی دوست داشتم با جوانی پولدار ازدواج کنم تا همه نوع امکانات رفاهی و تفریحی را برایم فراهم کند. از همان دوران کودکی از این که در حاشیه شهر اصفهان و در یک خانواده پرجمعیت زندگی می کردم بسیار رنج می کشیدم و با آرزوهایم روزگار می گذراندم.تا این که دیپلم گرفتم و کنار مادرم به خانه داری پرداختم اما هیچ وقت خواستگار پولداری به سراغم نیامد. در حالی که آرام آرام آرزوهایم رنگ می باخت، «حشمت» به خواستگاری ام آمد. او به طور تجربی و با شاگردی در یک تعمیرگاه، حرفه مکانیکی خودرو را آموخته بود اما با آن که فقط سواد خواندن و نوشتن داشت، به مهندس معروف بود.من هم که تصور می کردم تعمیرکاران خودرو درآمد بالایی دارند، به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم و این گونه پای سفره عقد نشستم. همسرم که مکانیک ماهری بود مشتریان زیادی داشت، به همین دلیل با علاقه عجیبی کار می کرد، طوری که حتی برای صرف ناهار هم به منزل نمی آمد و تا پاسی از شب مشغول تعمیر خودروها بود.
من هم که در رشته نرم افزار رایانه تحصیل کرده بودم، برای رهایی از تنهایی و بیکاری، از همسرم خواستم برایم یک دستگاه رایانه تهیه کند. او نیز قبول کرد و این گونه بعد از خرید رایانه همه اوقاتم را به چت کردن با افراد غریبه و جست و جو در شبکه های مختلف می گذراندم.دیگر تقریبا همسرم را فراموش کرده بودم و با آن که باردار بودم توجهی به خانه داری و همسرم نداشتم. اعتراض های همسرم نیز بی فایده بود چرا که در یکی از همین چت کردن ها با جوانی ساکن مشهد آشنا شدم و با او ارتباط برقرار کردم اما هیچ گاه شخصیت و هویت واقعی خودم را به او نگفتم.خودم را دختری مجرد معرفی کردم که در یک خانواده دارای موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالا زندگی می کند. با خودم می اندیشیدم اگر «مهرداد» آن گونه که نشان می دهد جوانی از طبقه ثروتمند باشد، برای رسیدن به آرزوهایم از حشمت طلاق می گیرم و با او ازدواج می کنم. با این تصور، داستان های ساختگی زیادی را برای مهرداد بازگو می کردم و خودم را دلباخته او نشان می دادم. تا این که از من خواست برای ملاقات با یکدیگر، به مشهد سفر کنم.این گونه بود که نقشه ای زیرکانه طرح کردم تا به بهانه رهایی از افسردگی بعد از زایمان و تجدید روحیه به مشهد سفر کنم. حشمت که از تقاضای ناگهانی من تعجب کرده بود به این سفر رضایت نمی داد زیرا نگران فرزند یک ساله ام بود اما من برای یک مسافرت دو روزه پافشاری کردم.در نهایت بلیت هواپیما خریدم و فرزندم را به مادرم سپردم تا در این دو روز او را با شیرخشک تغذیه کند. درخواست همسرم برای سفر خانوادگی نیز فایده ای نداشت. او می گفت اگر فقط چند روز صبر کنم تا او خودروهای مشتریان را تحویل بدهد، سه نفری به مشهد سفر می کنیم ولی من که نقشه دیگری در ذهن داشتم، پنهانی با مهرداد قرار گذاشتم تا در یکی از خیابان های مشهد همدیگر را ملاقات کنیم.خلاصه لباس های گران قیمتی پوشیدم و با هواپیما عازم مشهد شدم. سپس نشانی محل قرار را به یک تاکسی دادم و با مشخصاتی که از مهرداد داشتم به محل قرار آمدم. او پشت فرمان یک خودروی گران قیمت نشسته بود. من هم بلافاصله کنارش نشستم و مشغول احوال پرسی و گفت وگو با یکدیگر شدیم.از این که توانسته بودم او را فریب بدهم خیلی خوشحال بودم زیرا احساس می کردم مهرداد شیفته و خاطرخواه من شده است. هنوز مدت زیادی از حضورم داخل خودروی مهرداد نمی گذشت که ناگهان ماموران انتظامی از راه رسیدند و ما را به کلانتری فیاض بخش هدایت کردند. وقتی حقیقت ماجرای سفرم به مشهد را برای ماموران توضیح دادم، تازه فهمیدم که مهرداد جوانی معتاد و بیکار است که قصه های رویایی را برایم بازگو کرده و دوستان او نیز در یک خودروی دیگر منتظر بودند تا مرا به یک لانه مجردی ببرند و ...
شایان ذکر است، بررسی های تخصصی پلیس به دستور سرهنگ نادی (رئیس کلانتری فیاض بخش) برای ریشه یابی این ماجرا آغاز شد.