گروه فرهنگی: مجموعهداستان «آخرین خنیاگر» نوشته ویلیام سیدنی پورتر معروف به اُ.هنری بهتازگی با ترجمه علی فامیان توسط انتشارات نیستان به چاپ سوم رسیده است.ایننویسنده آمریکایی در ۱۱ سپتامبر ۱۸۶۲ میلادی متولد شد و در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت. کتاب پیشرو، مشتمل بر ۲۳ داستان گردآوری شده از میان آثار این نویسنده است. تلاش علی فامیان مترجم ایناثر، انتخاب داستانهایی بوده که با مضامین «زندگی شهری»، «زندگی در غرب»، «طنز آمریکایی» و… تطابق داشته باشند. اینمترجم پیشتر ترجمه کتاب «نان زنان افسونگر» را از اُ.هنری در کارنامه خود ثبت کرده است.
اولین مجموعه داستانهای کوتاه اُ.هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در ۱۸۹۹ منتشر شد که از مشهورترین مجموعه داستانهای او محسوب میشود و در آن، مقصود از چهارمیلیون نفر، مردم ساکن شهر نیویورک پنجاه سال پیش است. وی در ادبیات آمریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گرهها و دسیسهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظره گشوده میشوند. این نویسنده در سال ۱۹۱۰ به علت ابتلا به بیماری سل در بیمارستان درگذشت.
۲۳ داستانی که در کتاب «آخرین خنیاگر» آمدهاند، بهترتیب عبارتاند از: «ذهن و آسمانخراش، استاد بشر دوست ریاضیات، قانون ناکارآمد، خانهها و ساکنانش حاکم مردم، عرضه و تقاضا، پلیس و سرود، شاهدخت و شیرکوهی، قلبها و دستها، سیب اسرار آمیز، پس از بیست سال» میباشد.
در بخشی از داستان «قلبها و دستها»ی اینکتاب آمده است:
دست راستش را بالا برد و دستبند نمایان شد. کمکم شادی از چهره زن محو شد و هراس و گیجی جای آن را گرفت. گونهها و لبهایش نشان میداد که ترسیده است. ایستن که خندان و سرحال بود میخواست دوباره چیزی بگوید که همراهش مانع شد. مرد افسرده زیرچشمی و با زیرکی دختر را میپایید. لحظهای بعد گفت: عذر میخوام دوشیزه، میبینم که شما با کلانتر اینجا آشنایید، اگه ازش بخواهید که سفارش من رو بکنه، خب اوضاع خیلی بهتر میشه. این آقا داره من رو می بره زندان «لیون ورث». هفت سال حبس به جرم جعل اسناد. دختر با تعجب آه عمیقی کشید و گفت: آه، پس شغلتون اینه! کلانتر! ایستن با آرامش گفت: دوشیزه فرچایلد عزیز. خب من باید شغلی دست و پا میکردم. پول خیلی شیرینه و باعث میشه آدم تو واشنگتن سری تو سرا در بیاره. من آگهی این شغل رو در غرب دیدم، اما خب کلانتر شدن، سفیر شدن که نیست! دختر با لحنی صمیمی گفت: سفیر شدن که چیزی نیست. از اولش چیزی نبوده، باید اینو بدونید. که اینطور… پس حالا شما یکی از قهرمانان پر جنبوجوش غرب هستید که سوار بر اسب تیراندازی میکنه و به استقبال خطر میره. این با زندگی در واشنگتن فرق میکنه. شما دیگه تو اونجور اجتماعات جایی ندارید.