گروه فرهنگی: اگرچه غم و ناراحتی احساس خوشایندی نیست، اما بسیاری از مردم دوست دارند این حس را تجربه کنند. این پدیده بیشتر در شهروندان کشورهای جهان اول دیده میشوند، زیرا آنقدر احساس راحتی میکنند که زندگیشان تکراری شده و دوست دارند در آن تغییری ایجاد نمایند. همچنین وجود این حس ناب و رنجآور میتواند در تمام افراد با هر طبقه اجتماعی تأثیر ایجاد کند.در این فیلمها بهعنوان بیننده شاهد غم و ناراحتی یک شخصیت تخیلی هستید. در این صورت میتوانید با خیال راحت اشکهای خود را تخلیه کنید. شاید این ناراحتی اصلاً بد نباشد و حس خوشحالی ما را تقویت کند.
۱. رقصنده در تاریکی – ۲۰۰۰ – Dancer in the Dark
یک فیلم ملودرام به کارگردانی لارس ون تریر با نقشآفرینی بیورک در نقش اصلی، به یکی از تاثیرگذارتین فیلمهای تاریخ سینما تبدیل شده است.فیلم درباره زن جوانی از تبار چک به نام سلما است که در کارخانهای در آمریکا کار میکند. داستان فیلم با کمک رقص و موسیقی، که برخی از آنها از فیلمهای دیگر گرفته شده، نشان داده میشود. سلما بهطور مرتب به تئاتر و کلاس درام میرود و به رقص و موسیقی علاقه دارد. اما زمانی که از تخیلاتش جدا میشود در زندگی واقعی پسری به نام جین دارد که زندگیاش را وقف او کرده است. راز او این است بینایی وی رفتهرفته کمتر میشود و پسرش نیز بیماری او را به ارث برده است.
تنها خواسته او این است که پیش از کورشدن پول عمل پسرش را جمع کند. اما همسایه مشکلساز او یک پلیس به نام بیل است که پولهای او را پیدا کرده و با آن بدهیهای خود را پرداخت میکند. سلما که حالا کور شده بیل را متهم به دزدی میکند، اما بیل دست پیش را گرفته و به او تهمت میزند. بیل روی او اسلحه گرفته و به زنش میگوید با پلیس تماس بگیرد. پس از رفتن زنش تفنگ را در دست سلما گذاشته و از او خواهش میکند که او را بکشد. سلما هم از سر ترحم او را میکشد.
سلما دستگیر و متهم میشود. اما به خاطر آرامش بیل و پسرش حاضر نیست حقیقت را فاش کند؛ بنابراین سلما متهم به قتل شده و باید قصاص شود. بااینکه با پول عمل میتواند به این حکم اعتراض کند، اما آن را پذیرفته و در عوض میخواهد پسرش عمل شود.
در روز اعدام زمانی که طناب دار به گردنش آویخته میشود او به دشت میترسد، اما زمانی که دوستش عینک پسر کوچکش را به نشانه موفقیت عمل او در دستانش میگذارد، سلما کاملاً آرام شده، ترس از مرگ را فراموش میکند و با زمزمه موسیقی به دار آویخته میشود.اگرچه برخی شدت ملودرام این فیلم را نقد میکنند، اما مفاهیم انسانیت و سبک فیلمسازی، در کنار غم موجود در داستان، این فیلم را به یک فیلم موفق تبدیل میکند.
۲. سه رنگ: آبی – ۱۹۹۳ – Three Colours: Blue
درباره زیبایی و نمادگرایی موجود در این اثر هنری فرانسوی حرفهای زیادی زده شده است، اما تأثیر واقعی این فیلم در غم عمیق آن نهفته است.فیلم درباره زنی به نام ژولی است که در یک حادثهٔ رانندگی شوهر و دختر کوچکش را از دست میدهد. شوهر او آهنگساز مشهوری است. ژولی با شنیدن اخبار بد در بیمارستان تصمیم به خودکشی میگیرد، اما جرئت این کار را نمییابد و نمیتواند قرصها را بخورد؛ بنابراین این تصمیم را کنار میگذارد.
او در واکنش به این درد و رنج تلاش میکند از خاطرات و دلبستگیهای گذشتهٔ خود جدا شود. تمام یادگاریهای همسر و دخترش را رها کرده و در آپارتمان کوچکی بهصورت گمنام، زندگی میکند. او سعی میکند در زندگی جدیدش آزاد و رها باشد، زیرا تصور میکند دلبستگی باعث درد میشود. او آنقدر احساس پوچی میکند که حتی نمیتواند گریه کند.
اما برخلاف جدایی او از دنیای بیرون دیگران سعی میکنند به او دسترسی داشته باشند و کمکش کنند، حتی برخی تصادفاً این کار را انجام میدهند. حقیقت این است که مردم ژولی را دوست دارند و او با خودش گرما و محبت به همراه میآورد. با وجود تمام تلاشهایش نمیتواند مدتزمان طولانی در انزوا زندگی کند و تصمیم میگیرد دوباره ازلحاظ حسی به دیگران وصل باشد.در پایان فیلم میبینیم که ژولی برای اولین بار پس از تصادف گریه میکند. او درنهایت به این نتیجه میرسد که عزاداری از سر عشق از زندگی بدون عشق بهتر است.
.....
۳. عزیز میلیون دلاری – ۲۰۰۴ – Million Dollar Baby
معدود فیلمهایی وجود دارند که غم و رنج این فیلم را داشته باشند. این فیلم تنها حس غم و ویرانی را تداعی میکند. حتی برای افزایش حس غم و درد از رنگهای تیره استفاده شده است.این فیلم به کارگردانی کلینت ایستوود درباره یک دختر بوکسور به نام مگی فیتزجرالد (با بازی هیلاری سوانک) با اصرار فراوان فرانکی دان (با بازی کلینت ایستوود) مربیای که بوکسرهای موفقی را معرفی کرده است متقاعد میکند تا به او شیوهٔ مسابقه را بیاموزد و او را نیز تبدیل به یک قهرمان کند. مگی به دلیل کمک به خانوادهاش در میسوری به این موفقیت نیاز دارد و فرانکی به خاطر رسیدن به موفقیت کاری و شخصی، زیرا در این زمینه احساس گناه میکند. سپس فرانکی مگی را بهعنوان شاگرد انتخاب کرده و قسمت اصلی داستان آغاز میشود.
مگی با مربیگری فرانکی سخت تلاش میکند تا به مسابقات مختلف راه یافته و جایزه میلیون دلاری را به دست آورد. اما در یکی از مسابقات او ضربه بسیار بدی از حرف دریافت کرده و به دلیل این ضربه گردنش شکسته و قطع نخاع میشود.
باقی فیلم مگی را نشان میدهد که در آی سی یو بستری شده و قادر به حرکت نیست و فرانکی هم به این دلیل خود را ملامت میکند. داستان زمانی بدتر میشود که خانواده مگی برای ملاقات او به بیمارستان میآیند و متوجه میشویم آنها اصلاً نگران مگی نیستند و تنها عضو خوب خانواده اوست.تنها چیزی که خانواده او را نگران کرده دارایی مگی است و اینکه به چه کسی میرسد. رفتار سرد خانواده و بدتر شدن حال او، باعث میشود که مگی تنها به مرگ فکر کند. پسازاینکه مگی تلاش میکند خود را بکشد و شکست میخورد، فرانکی به این نتیجه میرسد که این تنها راه رهایی مگی است و تنها کاری که او میتواند برای مگی انجام دهد. او آدرنالین را به بدن او وارد کرده و مگی میمیرد.
۴. بخت پریشان – ۲۰۱۴ – The Fault in Our Stars
یک فیلم اقتباسی از رمان جان گرین درباره یک بیمار مبتلا به سرطان به نام هزل با بازی شیلین وودلی به کارگردانی جاش بون که در شکل دادن به داستان این دو بیمار مبتلا به سرطان موفق عمل کرد.با دیدن این فیلم با هزل و آگوستس که میدانند در بستر مرگ هستند و از زمان خود استفاده میکنند، لذت میبرید. عناصر عاشقانه در کنار عناصر غم آلود، داستان عشق و زندگی این قهرمانها را جذاب میکند. پایان غم انگیز نیز جذابیت فیلم را افزایش میدهد.
۵. جاده – ۱۹۵۴ – La Strada
عشق باعث میشود انسانهای خوب به کارهای بد دست بزنند و انسانهای بد کارهای خوب انجام دهند. فیلم جاده در طی یک ساعت و نیم این حقیقت را بهخوبی نشان میدهد.جلسومینا یک دختر جوان است که توسط خانواده فقیرش به یک مرد معرکهگیر به نام زامپانو فروخته میشود. این مرد قوی و خشن با جلسومینا همانند یک برده رفتار میکند. جلسومینا یک دختر زندهدل و بشاش است که برخلاف رفتارهای زامپانو با او فداکار و خوشحال است. درنتیجه سرنوشت جلسومینا غمانگیزتر به نظر میرسد.
در طول سفر جلسومینا با معرکهگیر دیگری به نام احمق آشنا میشود که در گذشته با زامپانو مشکل داشته است. او با جلسومینا دوست شده و درباره مسائلی با او صحبت میکند که برای جلسومینا ناراحتکننده است. او به جلسومینا میگوید که همهچیز مفید است، حتی جلسومینا، حتی مروارید در دست او، اگر آن مروارید بیفایده باشد، همهچیز حتی ستارگان بیفایده خواهند بود. احمق پیش از ترک آنها از جلسومینا نیز میخواهد که ژامپانو را ترک کند، اما او نمیتواند؛ بنابراین دوباره به ژامپانو ملحق شده و به سفرشان ادامه میدهند.
آنها در سفرشان به شهر بعدی دوباره با احمق روبرو میشوند که در جاده گیر کرده، زامپانو که میخواهد از او انتقام بگیرد بهشدت او را کتک زده و تصادفاً او را میکشد. این اتفاق بهشدت جلسومینا را تحت تأثیر قرار داده و او را ناراحت میکند. زامپانو تلاش میکند به او کمک کند، اما او بسیار افسرده است. به همین دلیل زمانی که جلسومینا در خواب است با پتویی او را پوشانده و او را ترک میکند.
سالها بعد زمانی که زامپانو در شهری آواره بود آهنگی را میشنود که جلسومینا عادت داشت آن را بخواند. او پرسوجو میکند و یک زن به او میگوید که صاحب این صدا از ساحل نزدیک شهر نجات داده شد. پدر آن زن جلسومینا را از آب نجات میدهد، اما او زنده نمیماند. زامپانو که از شنیدن این خبر آشفته شده به آن ساحل میرود و به پاهای مرد میافتد. او که به یاد صحبت احمق، در ابتدای فیلم، به ستارهها خیره میشود، به زمین میافتد و گریه میکند. او خود را دلیل مرگ جلسومینا میداند و تنها کاری که میتواند انجام دهد غم و ناراحتی است.
۶. بیوتیفول – Biutiful – ۲۰۱۰
فیلمی به کارگردانی “الخاندرو اینیاریتو” برنده جایزه اسکار و با حضور “خاویر باردم” در نقش اصلی. در مرکز داستان مردی به نام اکسبل قرار دارد که به همراه دو فرزندش در بارسلونا زندگی میکند. زنش به دلیل بیماری روانی و اعتیاد به الکل از خانواده جدا شده است.اکسبل از فرزندان مراقبت کرده و درگیر مهاجران غیرقانونی است. او بین مردگ و زندگی دست و پنجه میزند. با این حال زمانی که متوجه میشود به بیماری مرگباری دچار شده هیچ کدام از اینها اهمیت ندارند. اکنون پیش از هرکار دیگری و حتی پیش از درمان باید برای آینده فرزندانش نگران باشد.
۷. مدفن کرمهای شبتاب – ۱۹۸۸ – Grave of the Fireflies
اگر از آن دسته از افرادی هستید که به فیلمهای غمانگیز علاقه دارید پس این فیلم قطعاً برای شما مناسب است. یک فیلم بسیار ناراحتکننده که اگر به خاطر تأثیرگذاریاش نبود قطعاً از رده خارج میشد.این فیلم داستان یک خواهر و برادر است که پس از نابودی شهرشان کوب در ژاپن توسط نیروهای آمریکایی، به حال خودشان رها شدهاند. آنها طی بمب گزاری مادر خود را از دست داده و با عمه خود فرار کردهاند. ازآنجاییکه عمه آنها خانواده خود را داشته و چیزی برای خوردن ندارد، او نیز به نگهداری از آنها تمایلی ندارد. آنها برای کاهش نگرانی عمه خود از آنجا خارج شده و در اطراف زندگی میکنند و منتظرند پدرشان، که یک کاپیتان نیروی دریایی است، بازگردد و آنها را نجات دهد.
آنها بهسختی زندگی میکنند و اوضاع خوبی ندارند، بهخصوص خواهر کوچکتر ستسوکو که دچار سو تغذیه است. سیتا که نگران بیماری خواهرش است شروع به دزدیدن غذا میکند. او پس از دستگیری مجبور است باقیمانده پول مادر را از حسابش خارج کند. او در بانک متوجه میشود که ارتش ژاپن شکست خورده و پدر و سایر نیروهای دریایی کشته شدهاند.
او پسازاینکه به همراه غذا نزد خواهرش بازمیگردد متوجه میشود که او در حال مرگ است و درحالیکه سیتا مشغول حاضر کردن غذا برای خواهرش است او میمیرد. سیتا جسد خواهر را سوزانده و در یک بطری حلبی میریزد و آن را با خود به یک ایستگاه قطار میبرد که سپس خودش هم در آنجا میمیرد.تنها نکته مثبت از این داستان غمانگیز این است که میدانیم ارواح سیتا و ستسوکو هنوز زنده هستند و غمی ندارند. بااینحال این صحنه پایانی فیلم است و نمیدانیم که بار غم این فیلم را سبک میکند یا خیر.
۸. مسیر سبز – ۱۹۹۹ – The Green Mile
این فیلم به گفته بسیاری غمانگیزترین پایان تاریخ سینما را دارد، به همین دلیل تعجبی ندارد که در این لیست قرار بگیرد.جان کافی یک مرد بیگناه است که به جرم قتل و تجاوز به دو دختر زندانی شده است. او یک مرد قوی سیاهپوست بود و آن دو دختر کوچک و سفیدپوست. اما در زمان محاکمه مأمورین متوجه شدند او برخلاف ظاهر درشت اش فردی ساده و حساس است. در حقیقت او جادویی است.
او قدرت درمان و التیام بیماریهای مختلف را دارد، اما این کار خودش را ضعیف میکند. مأمورین که نمیتوانند او را نجات دهند از او میخواهند در لحظات آخر از قدرت اش برای درمان و شفای دیگران استفاده کند. بااینحال هیچچیز نمیتواند مانع مرگ او باشد. نگاه رئال و انسانی این فیلم مفاهیم اخلاق، عدالت و قضاوت را به سخره میگیرد و به همین دلیل یکی از برترین اقتباسهای سینمایی استفان کینگ محسوب میشود.این مرد بیگناه و مهربان به بدترین شکل ممکن از دنیا میرود و نگهبانان با دیدن این صحنه احساس گناه میکنند. همه آنها با مرگ جان کافی به گریه میافتند، همانند بینندهها.
۹. سانشوی مباشر- ۱۹۵۴ – Sansho the Bailiff
این فیلم داستان بردگی یک خانواده ثروتمند در دوران هی آن ژاپن را نشان میدهد که هنر و وحشیگری را به نمایش میگذارد.یک حاکم محبوب توسط ارباب فاسد تبعید میشود. همسر و فرزندانش برای امنیت بیشتر به نقاط مختلف فرستاده میشوند. چند سال بعد متوجه میشویم که همسر او در یک خانه بدنام زندگی کرده و فرزندانش برده سانشوی مباشر هستند. او با بردگانش رفتار بدی دارد بنابراین فرزندان متوجه میشوند که باید از او اطاعت کنند.
چند سال میگذرد، فرزندان او بزرگ شدهاند و ده سال است که در اردوگاه زندگی میکنند. آنجو، دختر حاکم، عاقل و فهمیده است و تلاش میکند از آنجا فرار کند، اما برادرش زوشیو سنگدل است و به یکی از نوکران وفادار سانشو تبدیل شده که بهترین راه را زندگی در آن اردوگاه میداند.
اما زمانی که یکی از دوستان آنها بیمار است آنها تصمیم میگیرند او را از آن اردوگاه خارج کنند؛ بنابراین فرصت فرار ایجاد شده است. زوشیو به همراه زن بیمار آنجا را ترک کرد و به صومعهای را مییابند تا او را درمان کنند. اما آنجو حواس نگهبانان را پرت کرده و دستگیر میشود. او که نمیخواهد محل پنهان شدن برادرش را افشا کند و میداند که او را مجبور میکنند خودش را میکشد.
زوشیو به مقر حکومتی رفته، هویت اش را فاش کرده و به دنبال پدر میگردد. مشاور اعظم به او اطلاع میدهد که پدرش از دنیا رفته، اما او میتواند بهجای پدرش حکمرانی کند. زوشیو میپذیرد و پس از کسب قدرت بردگان آن اردوگاه را آزاد میکند.اگرچه او موفق میشود، اما پس از آگاهی از مرگ خواهرش غضبناک شده و قدرت حکومتی را رد میکند. سپس به امید یافتن مادرش راهی میشود، اما پس از رسیدن به آن خانه متوجه میشود که مادرش نیز از دنیا رفته است.سپس با شنیدن آهنگ مادرش به دنبال صدا رفته و به یک زن نابینا کنار ساحل برخورد میکند. او مادرش است. پسازاینکه به او میگوید زوشیو است آنها به هم ملحق شده و برای از دست دادن خانواده و روزهای خوششان عزاداری میکنند، بااینحال پایان خوبی است.
۱۰. لیست شیندلر – ۱۹۹۳ – Schindler’s List
زمانی که صحبت از فیلمهای غمانگیز به میان میآید این فیلم در صدر قرار دارد، زیرا احساساتتان را دستخوش تغییر کرده و بهطورکلی ویران گر و غمانگیز است.این فیلم در درجه اول به جریان هولوکاست اشاره دارد. بدترین فاجعه در تاریخ انسانیت. یکی از بهترین فیلمسازان تاریخ سینما توانسته از دل این فاجعه مرگبار یک داستان زیبا بیرون بکشد و آن را در اختیار بیننده قرار دهد.
اغلب شما داستان این فیلم را میدانید. اسکار شیندلر تاجری معمولی است که عضو حزب نازی میباشد، او موفق میشود کارخانهای را با پول یهودیانی که در خفا با آنان شریک شده بخرد. سپس یهودیان را بهعنوان کارگر در کارخانه اشتغال میدهد. زیرا استخدام آنها ارزانتر است. رفتهرفته این راه فراری برای بعضی از یهودیان میشود که در قرنطینه ماندهاند و خطر مرگ هر لحظه آنان را تهدید میکند. زیرا کارگردان کارخانه تحت سرپرستی شیندلر قرار میگیرند.
پسازاینکه قانون نهایی تصویب میشود، نگاه شیندلر از تجارت به انسانیت تغییر میکند. او با تهیه یک لیست افرادی را که قرار است به آشویتز برده شوند به کار میگیرد و به این وسیله جان هزاران نفر را نجات میدهد.
در پایان فیلم که غمانگیزترین لحظه فیلم است، یهودیان آزاد شدهاند و در آن لحظه شیندلر حسرت میخورد که چرا جان افراد بیشتری را نجات نداد، در این اندیشه است که با فروش خودرو یا حتی گیره لباسش میتوانست جان چند نفر را نجات دهد. درحالیکه او با نجات جان هزاران نفر احساس گناه میکند، بینندهای که کاری انجام نداده است حال بدتری پیدا میکند، زیرا نجاتیافتگان شیندلر حتی یک قطره از آن اقیانوس بیکران قربانیان نیز نبودند.