گروه حوادث: تجربه این بیهوشی میتوانست مثل بیهوشیهای دیگر، شبیه یک خواب آرام و سنگین باشد، اما بههوشآمدن حین جراحی، چیزی شبیه کابوس بود که علاوه بر درد، وحشت و ترس در لحظه عمل، استرس و فشار عجیبی از بهخاطرآوردن آن اتفاق برایم بههمراه داشت. آنطور که گفته میشود از هر هزار تا چند هزار بیمار برای یک نفر ممکن است این اتفاق رخ بدهد.
آگاهی در جریان بیهوشی از عوارض بیهوشی عمومی است و به حالتی گفته میشود که بیمار هوشیار شده و خاطرات و حتی گاهی درد جراحی را متوجه شده و این تجربیات در حافظه بیمار ثبت میشود و پس از خاتمه بیهوشی، بیمار این موارد را به خاطر میآورد. این تجربه اعم از بههوشآمدن و درک شنیداری تا درک درد متغیر است، ولی در تمام این موارد بیمار به دلیل استفاده از شلکنندههای عضلانی قادر به نشاندادن عکسالعمل نیست و این درماندگی ممکن است او را در آینده با مشکلات روانی مواجه کند.
وقتی چندی پیش برای عمل جراحی در بیمارستان لاله بستری شدم، استرس چندانی نداشتم. قبلا هم اتاق عمل رفته بودم و بهجز مسئله درد جراحی و روند درمان و تهوع بعد از بیهوشی، چیزی برایم ناراحتکننده نبود. میدانستم بیهوشی چیزی شبیه خوابی سنگین است و قبلا در مورد حس خوب خواب بعد از عمل و اثر مواد آرامبخش حتی چیزهایی نوشته بودم. اما اینبار ماجرا شکل دیگری داشت. به ما گفته بودند عمل ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح انجام میشود و من انتظار داشتم همسرم حدود ساعت ۹ صبح به بیمارستان برسد که ناگهان ساعت هشت پرستار با عجله وارد اتاق شد و گفت لباس بپوشم. پروسه درآوردن لباسهای بیمارستان و پوشاندن گان اتاق عمل را چنان با سرعت انجام دادند که گیج و مبهوت بودم.
به پرستار گفتم که کسی همراهم نیست و قرار بود عمل دیرتر باشد، ولی پرستار با شتاب کارها را انجام میداد. به همسرم تلفن زدم، ولی نتوانستم با او صحبت کنم و برایش پیام فرستادم که «عزیزم، من رو دارن میبرن» و وقتی همسرم چند دقیقه بعد سعی کرده بود با من تماس بگیرد، من روی تخت در مسیر اتاق عمل بودم و متوجه نشدم این عجله برای چه بود. کارهای معمول مثل پرکردن فرم حساسیتهای دارویی و... با سرعت انجام شد. دکترم اصرار داشت من را سریعتر به اتاق عمل ببرند و بعد از گذر از راهروهای پرپیچوخم به اتاق کوچکی رسیدیم که قرار بود عمل در آن انجام شود. مرد خوشبرخورد و مهربانی کارهای مختلف وصل آنژیوکت و دستگاههای مختلف را انجام داد درحالیکه مدام صحبت میکرد و سؤال میپرسید تا احتمالا استرس من را کم کند.
او در مرحله آخر گفت مادهای به من تزریق کرده که حال بهتری پیدا کنم و سبک شوم. حس گیجی و خوابآلودگی بر من چیره شد، بعد مرد دیگری با سرنگی در دست وارد شد که گمان کردم دکتر اصلی بیهوشی است. توضیح دادم که بعد از بههوشآمدن تجربه تهوع داشتهام و او چیزی در انژیوکت تزریق کرد و دیگر متوجه چیزی نشدم. به هوش آمدم و انگار هیچ اثری از داروی بیهوشی در بدنم نبود. جوری هوشیار بودم که به نظر میرسید حتی قبلش خواب هم نبودم، اما نتوانستم چشمهایم را باز کنم. سروصدای کمی از اطراف میشنیدم. یادم بود که روی تخت جراحی بودم. سعی کردم تکان بخورم، اما توان کوچکترین حرکتی نداشتم. بازنشدن چشمهایم اذیتم میکرد. با خودم فکر کردم یعنی روحم از بدنم جدا شده است؟
یعنی دارم اتاق عمل را در خواب حس میکنم؟ در همین فاصله صدای دکترم را شنیدم که به کمکجراح گفت: «آقای دکتر عباسی شما از اون طرف شروع کنید». یخ کردم. یعنی عمل هنوز شروع نشده بود؟ چرا بیدار بودم؟ چرا چشمهایم باز نمیشد؟ سعی کردم تکان بخورم، اما انگار اختیار بدنم را نداشتم. دکتر تیغ یا چاقوی جراحی را روی شکمم گذاشت و وقتی چاقو روی تنم کشیده شد از درد تمام وجودم فریاد شده بود. میخواستم از تخت کنده شوم، اما توان کوچکترین حرکتی نداشتم. با تمام وجود جیغ میزدم و التماس میکردم، اما کسی چیزی نمیشنید. دردی که میکشیدم و صدای پارهشدن پوستم شبیه یک شکنجه تمامنشدنی، داشت مرا میکشت. با تمام وجود سعی کردم جیغ بزنم یا چشمهایم را باز کنم، اما انگار هیچکس متوجه من نبود و مدام این فکر در سرم میچرخید که چطور این شکنجه و درد را تا آخر عمل تحمل کنم.
بیهوش نبودم و فقط فلج شده بودم. از درون اشک میریختم و فقط دعا میکردم ضربان قلبم از زور درد چنان بالا برود یا متوقف شود تا شاید کسی متوجه حال من شود، اما انگار همهچیز عادی بود. به نظرم رسید دکترم در سمت چپم ایستاده است. خاطرم نیست دو چاقو همزمان بود یا یکی، چون درد بریدهشدن پوست شکمم آنچنان وحشتناک بود و آنقدر ترسیده بودم که انگار تمام آنچه در اتاق میگذشت تحت تأثیر اتفاقات درونی و ترس و وحشت و تلاشم برای هر نوع حرکتی از خاطرم رفته و فقط کابوس تلاش برای بیدارشدن، متوجهکردن دیگران و جداشدن از تخت یا بازکردن چشمهایم در ذهنم باقی است و با هر بار فکرکردن به ماجرا تمام تنم یخ میکند و خیس عرق میشوم.
تمام سعیام را متمرکز تکاندادن دستم کردم، اما هیچ اتفاقی نمیافتاد و هرچه بیشتر سعی میکردم فریاد بزنم احساس ناتوانی بیشتری میکردم. کار بریدن شکمم در حالی تمام شد که فکر میکردم هر لحظه از درد میمیرم و بعد بدون هیچ حرفی در اتاق حرکت دست و انگشت دکتر را توی شکمم حس کردم و همچنان فقط از درون فریاد میزدم که از درد یا شاید از تأثیر داروی بیهوشی از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم اولین کاری که کردم این بود که با تمام وجود فریاد بزنم: «من بیهوش نبودم فلج بودم».
صدای پرستاری را شنیدم که جملههای من را برای دیگران تکرار میکرد: «میگه بیهوش نشده بودم». یک نفر دیگر سؤال کرد چه شده و من باز تکرار کردم «من بیهوش نبودم فلج بودم» و گریه کردم و همزمان گفتم که حالم دارد به هم میخورد و ظرفی کنار صورتم گذاشتند و وقتی دوباره هوشیار شدم همسرم بالای سرم بود و دستش را روی سرم میکشید و من دوباره تکرار کردم که «من بیهوش نشده بودم، فلج بودم.. از درد مردم...».
هر بار که بیدار میشدم فقط تجربه وحشت و دردی که کشیده بودم یادم میآمد. با هر سوزشی روی شکمم فکر میکردم دوباره آن لحظه دردناک را قرار است تجربه کنم و چشمهایم را باز میکردم که بتوانم مطمئن شوم خواب نیستم یا این تجربه دیگر از سرم گذشته و حالا همهچیز خوب است. بعد از عمل بارها و بارها بالا آوردم؛ شاید چیزی بالغ بر ۱۰ تا ۱۵ مرتبه. هر ۳۰ دقیقه تا یک ساعت به محض اینکه کمی چشمهایم گرم میشد حالت تهوع سراغم میآمد و از جا میپریدم و باز همسرم بود که پشتم را ماساژ میداد و آرامم میکرد. بارها به پرستاری اطلاع دادیم که حال تهوع شدیدی دارم و پرستارها مدام میگفتند دارویی به من زدهاند که دیگر آرام میشوم تا وقتی عصر سرپرستار وارد اتاق شد و اجازه داد من کمی چای و عسل بنوشم و من باز هرچه نوشیده بودم بالا آوردم.
به همسرم گفتم این بار به پرستاری بگوید خودشان برای تمیزکردن بیایند تا حالم را متوجه شوند و سرپرستار وقتی شنید که بارها بالا آوردهام آمپولی به من تزریق کرد که بعد از آن بالاخره آرام شدم. میخواستم با سرپرستار در مورد بیهوشی حرف بزنم که در حال خراب من و عجله او برای خروج از اتاق موضوع به فراموشی سپرده شد. فردای روز عمل هنگام ترخیص به همسرم گفتم که میخواهم گزارش حادثه را به بیمارستان بدهم تا شاید بشود جلوی رخدادن دوباره چنین حادثهای را گرفت. پرستارها با وجود برخورد خوبی که در تمام مدت بستری من داشتند، عملا از گوشدادن یا همکاری در این مورد سر باز میزدند؛ انگار که نمیخواستند بشنوند یا شنیدن این مسئله برایشان دردسری باشد. به بخش مدیریت بیمارستان مراجعه کردم.
کسی نبود، اما در بخش مدیریت پرستاری موضوع را برای سرپرستار شرح دادم. او عذرخواهی کرد و به من فرمی داد تا شکایتم را بنویسم و گفت که چقدر از این موضوع متأسف است و اینکه حتما در کمیسیون پزشکی در بیمارستان این مسئله بررسی میشود. من یکی، دو روز بعد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با تعریفکردن ماجرا برای خواهر و مادر و پدرم باعث رنجش و ناراحتی آنها هم شدم و اینجا بود که خواهرم به من گفت مستندی در این مورد دیده و این تجربه پیش از این هم برای افرادی رخ داده است و من شروع کردم به خواندن و تحقیق در این زمینه.
خانواده تمام حمایتی را که لازم بود از من کردند و هرکدام به نوعی از پیشنهاد مشاورهگرفتن از یک متخصص تا هر نوع پیگیری حقوقی را با من مطرح کردند، درحالیکه به وضوح از شنیدن این داستان رنج میکشیدند. هر بار تعریفکردن این ماجرا برایم مملو از فشار روانی بود و هست و، چون توان جسمی و درد بعد از عمل اجازه نمیداد که حتی بتوانم گریه کنم، نمیتوانستم دیگر مسئله را مطرح کنم یا حتی به خودم اجازه نمیدادم به آن فکر کنم و برای همین جزئیات این خاطره وحشتآور کمی در ذهنم محو شد، اما یکی، دو شب اول بعد از عمل هر بار دلم درد میگرفت با وحشت از خواب میپریدم تا مبادا دوباره در حال تجربه فلج حین بیهوشی بوده باشم.
حالا حدود یک ماه از جراحی من میگذرد. دوست داشتم این ماجرا را به فراموشی بسپارم و با یادآوری آن باعث ناراحتی کسی نشوم، اما چند روز پیش روز جهانی بیهوشی بود؛ روزی که در سال ۱۸۴۶ نخستین بیهوشی در یک عمل جراحی انجام شد و وقتی به این مسئله فکر کردم که شاید باز هم در طول زندگیام مجبور به جراحی شوم یا کسی از نزدیکان و دوستانم ممکن است چنین تجربهای را از سر بگذراند، با خودم گفتم که باید آن را با دیگران در میان بگذارم. این اتفاق میتواند ناشی از خطای پزشکی باشد و معروفترین مورد شاید دانا پنر کانادایی باشد که در تمام طول عمل بههوش بود، اگرچه گفته میشود هوشیاری حین عمل جراحی عموما زمان کوتاهی، زیر پنج دقیقه، گزارش شده است.
در منابع خارجی ذکر شده که با مانیتورکردن مغز میتوان نسبت به هوشیاری ذهن بیمار آگاه شد و در این موارد میزان داروی بیهوشی را بیشتر کرد و شاید اگر چنین دستگاهی در تمام عملها مورد استفاده قرار بگیرد، بتوان جلوی بههوشآمدن بیمار را حین جراحی گرفت. بههوشآمدن حین جراحی بیشتر در بیهوشیهایی مانند سزارین رخ میدهد که پزشکان بیهوشی مجبورند میزان کمتری داروی بیهوشی به مادر تزریق کنند و بنابراین شاید بیحسی عمومی هم راه بهتری برای جلوگیری از تکرار این حادثه در موارد مربوط به سزارین باشد. همانطور که برای من اتفاق افتاد و در منابع مختلف هم گفته شده، بیمار در این مورد نمیتواند کار خاصی انجام دهد به جز اینکه حتما پیش از عمل شرح کاملی از داروهایی که مصرف میکند و حساسیتهایی که دارد در اختیار پزشکان قرار دهد. بااینحال، دانستن این مسئله شاید بتواند از وحشت و اضطراب عمیقی که از تصور مردن یا ... که به بیمار دست میدهد، اندکی بکاهد.