باز هم از خاطرات کودکی و نوجوانی و دوران سربازی گفتند و شنیدند تا اینکه کیوان حرفی تازه را شروع کرد، «میدونی ساسان من چند وقتیه که با دختری به نام هستی آشنا شدم و احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه. در موردش با مادرم حرف زدم و قراره چند ماه دیگه به اتفاق پدر و مادرم به خواستگاریش بریم.»
ساسان که به ظاهر خیلی خوشحال شده بود، گفت: چه خبر خوبی بالاخره داری سر عقل میایی و میخوای آدم بشی.کیوان باخنده پرید وسط حرفش و گفت: وقتی من ازدواج کنم مسئولیت تو هم زیاد میشه چون برادرمی و عموی بچههام میشی.ساسان هم با سر حرفهای کیوان را تأیید کرد و تا پاسی از شب گفتند و خندیدند...
چند روز بعد کیوان با دوستش تماس گرفت و گفت: من و هستی میخواستیم فردا شب با هم به رستوران برویم آنقدر از تو تعریف کردم و گفتم که از برادر به من نزدیکتری که هستی از من خواست تا تو را هم دعوت کنیم تا با تو آشنا شود.
ساسان هم پذیرفت و آنها قرار گذاشتند در یکی از رستورانهای شمالی شهر همدیگر را ببینند.ساعت ۱۰ شب جمع ۳ نفره در رستوران دور یک میز نشستند و کیوان با آب و تاب از ماجرای دوستی شان گفت و اینکه بیش از دو دهه مثل دو برادر کنار هم بودهاند. بعد از ساعتی خوش و بش هر ۳ نفر عکسی یادگاری گرفتند و ساسان از کیوان و هستی خداحافظی کرد و رفت.
فردای آن روز ساسان به کیوان زنگ زد و از او خواست تا عکس یادگاری را برای او هم بفرستد که کیوان عنوان کرد عکسها در گوشی هستی است میگویم برایت ارسال کند.ساعت ۱۰ شب بود که از شمارهای ناشناس با تلفن همراه ساسان تماس گرفته شد. ساسان وقتی تلفنش را جواب داد متوجه شد که پشت خط نامزد کیوان است. گفت میخواسته بپرسد که از چه طریقی میتواند عکسها را برایش بفرستد اما همین تماس آغازی بود بر پایان رؤیاهای کیوان!
ساسان بعد از تشکر گفت: عکسها را برایم ایمیل کنید. اما دختر جوان مدعی شد گوشی تلفن همراهش مشکل پیدا کرده و فعلاً امکان ارسال برایش وجود ندارد.ساسان هم گفت: اگر میدانستم گوشی تلفن همراهتان خراب است دیشب برایتان درست میکردم چون من در تعمیرات تلفن همراه و رایانه کمی تخصص دارم.
دختر جوان با خوشحالی گفت: چه عالی. شما که با کیوان مثل برادرید پس چرا شغلتان اینقدر با هم متفاوت است شما متخصص رایانه و او سراغ شغل مانتوفروشی رفته؟ساسان گفت: من خیلی تلاش کردم که کیوان را راضی کنم تا وارد حیطه کاری من شود حتی بهش پیشنهاد دادم با هم شرکت بزنیم، اما وقتی دیدم تمایلی ندارد خودم شرکت زدم. الانم درآمدم چند برابر کیوان است.
هستی: چقدر خوب اتفاقاً لپتاپم هم مشکل دارد اما به خاطر عکس و فیلمهایی که در حافظهاش ذخیره شده نمیتونستم آن را به هر جایی بدهم. امکانش هست یک روز آن را به شرکت شما بیارم تا برام درستش کنید؟
ساسان: حتماً، فقط موضوع تعمیر لپتاپ رو به کیوان نگید. شاید دوست نداشته باشه شما به دفتر ما بیایید.
هستی: از نظر من که مشکلی نیست اما اگه شما دوست ندارید نمیگم.فردای آن روز هستی با یک جعبه شکلات به دفتر ساسان رفت.
همین ملاقات و تعمیر لپتاپ بهانهای شد تا ساسان خود را به این دختر نزدیک کند و یک روز به خودش آمد و احساس کرد عاشق هستی شده است.ساعت از نیمه شب گذشته بود که به هستی پیام داد. وقتی مطمئن شد بیدار است گوشی را برداشت و تماس گرفت: چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم اما نمیدونم چه جوری مطرحش کنم.
هستی که کنجکاو شده بود، گفت: هر چی هست بگو میشنوم.ساسان: من مدتیه که ازت خوشم اومده و می خواستم اگه تو موافق باشی با خانوادهام صحبت کنم تا به خواستگاریت بیاییم.هستی: اما من قراره با کیوان ازدواج کنم. شما دوستهای صمیمی هستید مثل برادر.ساسان: می دونم اگه اون بفهمه خیلی ناراحت میشه اما آدمها فقط یکبار میتونن عاشق بشن. مطمئنم کیوان اینرو درک میکنه.
حرفهای آن شب گرچه با مقاومت متزلزل هستی همراه بود اما کم کم این مقاومت در هم شکست و ارتباطی که نباید بین آنها شکل گرفت.۳ هفته بعد یک روز که تلفن دختر جوان دست کیوان بود پیامی از ساسان دریافت کرد. پسر جوان با خواندن پیام دنیا روی سرش خراب شد. دستهایش میلرزید و عرق سردی روی پیشانیش نشست اما سکوت کرد. بعد از رفتن هستی بیمعطلی به شرکت ساسان رفت.
تماس گرفت و خیلی سرد به ساسان گفت بیا تو پارکینگ کارت دارم. چند دقیقه بعد ساسان که حس کرده بود اتفاقی افتاده با رنگی پریده به پارکینگ آمد. همین که رسید سلام کرد و کیوان آب دهانی بهصورت ساسان انداخت و سیلی محکمی به او زد.ساسان که تقریباً متوجه علت عصبانیت کیوان شده بود در ابتدا تلاش کرد تا خودش را بیخبر نشان دهد اما وقتی دید کیوان قصد جانش را کرده با هم گلاویز شدند. ساسان احساس کرد که هر لحظه ممکن است آخرین نفسهایش را بکشد اما به یکباره چشمش به گالن بنزینی که در کنار پارکینگ بود افتاد. بلافاصله آن را برداشت و به روی کیوان ریخت.
در ابتدا او را تهدید کرد که آتشت میزنم اما کیوان که خودش از درون آتش گرفته بود هیچ چیز را نمیشنید تا اینکه ساسان در یک لحظه چشمهایش را بست و فندکش را روشن کرد و در کسری از ثانیه کیوان شعلهور شد.
چند دقیقه بعد همسایهها به پارکینگ آمدند و آتش را خاموش کردند اما کیوان دیگر اعتراضی نمیکرد و حالا با مرگش همه آتشها را به جان ساسان انداخت و رفت.
نیم ساعت نگذشته بود که اورژانس و پلیس وارد پایان دوئل عشقی کیوان و ساسان شدند و متهم بازداشت شد.
او در همان بازجوییهای اولیه به قتل اعتراف کرد و پس از بازسازی صحنه قتل و پایان تحقیقات به دادگاه کیفری یک استان تهران فرستاده شد.در ابتدای جلسه دادگاه، پدر و مادر کیوان درخواست قصاص کردند و ساسان هم تلاش کرد تا قضات را قانع کند که عمدی در کارش نبوده و در یک لحظه و از ترس جانش دست به این جنایت زده است.
در پایان جلسه قضات شعبه ساسان را به قصاص محکوم کردند و پرونده به اجرای احکام فرستاده شد و در این میان خانواده ساسان بارها تلاش کردند تا رضایت اولیای دم کیوان را جلب کنند اما موفق نشدند و ساسان بارها تا پای چوبه دار رفت و برگشت. هر بار خانواده ساسان وقت میگرفتند تا شاید خانواده مقتول قدری سرد شوند و جان پسرشان را نجات دهند.این پرونده پس از نزدیک به ۱۰ سال دوباره با درخواست خانواده مقتول به دادگاه کیفری رفت و وکیل متهم از قضات شعبه دوم دادگاه کیفری خواست تا مهلت ۳ ماههای را برای گرفتن رضایت در نظر بگیرند تا شاید برای آخرین بار خانواده متهم بتوانند شعلههای خشم خانواده مقتول را پس از ۱۰ سال خاموش کنند.