حسن رجبزاده
قهرمان بود. محبوب دلها بود. میلیونها نفر برایش هورا میکشیدند. افتخارآفرین بود. در میادین ورزشی جهان برای ایران و ایرانی غرور میآفرید. شادی میآفرید. قلب میلیونها نفر را به طپش وامیداشت. اسطوره بود. اسطوره فوتبال. یگانه بود، همچون مارادونای آرژانتینی. یگانه بود همچون پله برزیلی.
پرویز قلیچخانی را میگویم. مردی که در صحاری زندگی نقبی به سیاست نیز زد و داغ و درفش بسیار دید. مردی که نه تنها در میادین ورزشی بلکه در قلمروی روزنامهنگاری هم آرشوار تیر در چله کمان نهاد و به مرزهای ناممکن تاخت.
امروز را با پرویز قلیچ خانی گذراندم (امروز پانزدهم دسامبر). پیش از آن نیز گهگاه در سفرهای گاه و بیگاهش به امریکا، شامی و ناهاری با پرویز و رفیقان دیگر میخوردیم و از روزگار و ابنای روزگار میگفتیم.
امروز اما پرویز را پس از یکسال دوباره می بینم. با رفیقان دیگر ناهاری میخوریم. اما پرویز دیگر آن پرویز پار و پیرار نیست. مردی است خسته. بیمار. در خود فرو هشته. و تنها. تنها. تنها. تنها
توان سخن گفتن و خندیدن ندارد. دیگر برایمان خاطره نمیگوید. هیچ خاطرهای به یاد ندارد.
و من در حیرتم که پیری با آدمی چها که نمیکند. بقول سعدی:
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم گفتند: بس
برای پرویز تندرستی و آرامش آرزو دارم.