یک روز همراه با غسالان بهشت زهرا
روزنامه اعتماد , 29 مهر 1393 ساعت 23:16
گروه جامعه: «شهناز مرادي» هفتمين زني بود كه روز پنجم شهريور آمد. تنها آمده بود. مامور پزشكي قانوني شهناز را آورده بود. مامور از زير رواق رد شد و موج جمعيت سياهپوش را شكست و از كنار آدمهايي كه مشغول خواندن نماز ميت براي عبدالله طالبي بودند، گذشت و رفت قسمت ابطال شناسنامهها و وقتي نوبتش رسيد، روي تمام صفحات شناسنامه شهناز، مهر «باطل شد» زدند و در قطعه 313 يك قبر رايگان مشخص كردند و شهناز روي يك برانكارد و از زير آن ورودي چسبيده به زمين، سر خورد و رفت پيش غسالهها.
مرگ سياهپوش ميشود
صاحبان عزا، زير فضاي مسقف جمع شدهاند براي انجام كارهاي مربوط به دفن جنازهشان. آدمهاي سياهپوش، مردها و زنها، با چشمهاي سرخ و چهرههاي غم زده، يا در حال آمد و شد به سالن انجام امورات دفنند يا منتظر آمدن جنازه كفن پوش. ناظران شرعي، خسته از هجمه مرگ، نگاهشان به قسمتي است كه با تابلوي «نماز ميت» مشخص شده تا به نوبت بروند و براي جنازهها نماز بخوانند. روزانه 170 الي 200 جنازه به بزرگترين گورستان تهران روانه ميشود. افزون شدن تعداد مرگ باعث شده كه گورستان تهران هم دلش را بزرگتر و بزرگتر كند.
در رثاي پلكهاي خفته
تهويه غول پيكر دايم در حال كار است و باد سرد، موج مياندازد در سالن شست و شوي زنان و به رطوبت گره ميخورد و تن آدم را لرز مياندازد. بوي ترش كافور و نم سرد آب و و دم گرم ماندگي جنازهها، سالن شست و شو را دوره كرده. پنج سنگ با فاصله يك و نيم متر از هم و روي هر سنگ، هر روز، 15 الي 16 جنازه شسته ميشود. چهار غساله و كمك غساله و آبريز و خلعت بر، پاي هر سنگ كار ميكنند تا جنازهها تمام شود. پنجره مستطيل مشرف به سنگها، نمايي از سرها و چشمهاست. چشم زنهايي كه پشت شيشه ايستادهاند، گريان و مبهوت و قرمز خيره ميشود به هر جنازهيي كه روي سنگ ميآيد. اگر وصيت متوفي يا خواست بستگان نزديك، اين باشد كه كسي جنازه را نبيند، لتههاي آويزان پرده قهوهيي رنگ ضخيم، جنازه را از نگاههاي خيره پنهان ميكند... روي هر سنگ يك جنازه خوابيده. پيكرهايي كه حالا، ساعتها بعد از مرگ، بيشتر به تكه بزرگ گوشت، شبيهند. بيحركت و منجمد و بدون حس. رنگ صورتها و بدنها به سپيد و صورتي مايل به كبود ميزند و چشمها و گوشها و زبانها، ساعتهاست كه بسته شده. غسالهها، جنازههاي شل را چپ و راست ميكنند تا شستوشو را انجام دهند. بيشتر جنازهها متعلق به افراد ميانسال است. زنان سالخورده و اغلب بيمار و چاق كه با آثار بيماري؛ زخمها و كبوديها و شكستگيها و حتي پوشكي كه پيش از فوت به تن داشتهاند پيش غسالهها ميآيند. غسالهها با دستكشهاي پلاستيكي بلند و چكمههاي تا زير زانو و پيشبندهايي كه تا زير گردنشان را ميپوشاند روي جنازهها آب ميريزند و كافور و سدر و صابون ميزنند و كفن پيچ شده به همان زير گذري تحويل ميدهند كه جنازه از آن وارد شده بود. براي بلند كردن هر جنازه شسته شده از روي سنگ، حداقل چهار غساله آماده هستند كه پاها و شانههايش را بگيرند و «ياعلي» بگويند و جنازه را روي تخت كفن پيچي بگذارند.
«واقعا راست است كه مرگ، آخر زندگي نيست. وقتي هنوز نيامده بودم اينجا، ميگفتم آدم ميميرد و تمام ميشود و ميرود زير خاك ولي اينجا هر روز چيزهاي متفاوتي ميبينيم. اينجا خيلي آرامبخش است. تمام باورهايمان را تغيير داده. آدم اينجا ميتواند به سير و سلوك برسد. واقعا چنين حسي دارد براي بيشترمان. باورم نميشد كه اين شغل تا اين حد به من نيرو بدهد. آن جنازه را ميبيني؟ رايگان است. هيچ كس را ندارد. در حال گنديدن بوده كه پيدايش كردهاند.» بين غسالهها، مريم از همه جوانتر است. 22 ساله. بين غسالهها، نسرين از همه مسنتر است. 54 ساله.
«شغل من را همه ميدانند. حتي پسر شش سالهام.»
« مشوق من پدرشوهرم بود.»
«يكي از دوستانم آمد و گفت خوش به حالت.»
«از شغل من فقط خانواده خودم باخبرند. خانواده شوهرم نميداند.»
مينو چهار سال است كه غسالي ميكند و جنازههاي مردم را ميشويد. تا چهار ماه قبل، خانواده شوهرش نميدانستند كه شغل مينو چيست. فقط شوهرش ميدانست. يك شب رفت جلوي دوربين تلويزيون و زبانش باز شد به اينكه شغلش شستن جنازههاي مردم است و كارش را هم خيلي دوست دارد و فرداي همان روز، مادر شوهر مينو به پسرش پيغام داد كه «ما عروسي به اسم مينو نداريم» و تمام شد تمام روابط فاميلي مينو و خانواده شوهر.
ضربان بيوقفه درد و مرگ
جريان آب مثل رودخانه كوچكي كف غسالخانه زنان جاري است. جريان آب هيچوقت متوقف نميشود و رطوبت آب از مرز نازك تختهاي پلاستيكي چكمهها ميگذرد و به پاي غسالهها ميرسد. تمام غسالهها گرفتار واريس و رماتيسمند. چشمهاي غسالهها از تماس دايم با گرد سدر و كافور دچار كم بينايي و تاري ديد شده. تمام غسالهها گرفتار افتادگي رحم و مثانه و دررفتگي تاندونهاي دست و كمر دردند.
«من دو سال است ديسك كمر دارم.»
«من تاندون دستم پاره شده.»
«من واريس دارم تا بالاي پا.»
«من كمر درد و پا درد و واريس دارم.»
«من به خاطر سنگيني وزن جنازهها مشكل پيدا كردم و تخمدانهايم را درآوردم.»
«من به خاطر سنگيني وزن جنازهها افتادگي رحم پيدا كردم و رحم را درآوردند.»
«من يك جنازه را بلند كردم و انگشتهاي دستم ماند بين سنگ و جنازه و سياه شد و ورم كرد.»
«چشمهاي من دچار پيري زودرس شده به خاطر گرد كافور.»
«ما بايد 20 سال كار كنيم.»
كسي 20 سال اينجا دوام ميآورد؟
«سالم ميآيد و ناقص ميرود. اينجا، 10 سال نشده همهچيزت را از دست ميدهي. نيرو، دست، پا، چشم...» جنازه شهناز چند روز ماند تا پيدايش كردند. كسي شهناز را نميشناخت و از خويش و آشنايي هم خبري نشد. وقتي ماموران اورژانس، شهناز را به پزشكي قانوني بردند مجبور شدند سر و تن شهناز را بشكافند تا علت مرگش را پيدا كنند. جمجمه شكافته شده و بخيه خورده، يك كجي عجيب دارد و از زير گردن تا كمي بالاتر از شكم، يك خط ناصاف، جاي تيغه چاقوست كه آن را هم وصله كردهاند. كمي آن طرفتر از همين خط عمود، يك تاول بزرگ به اندازه دو كف دست، سفيد رنگ شده و انگار همان قسمت را سس سفيد ريختهاند. پوست پاي شهناز تركيده و لايه پوستي بر اثر ماندگي جنازه از بين رفته و گوشت صورتي مايل به كبود از زير پوست از هم دريده بيرون زده. موهاي شهناز، كوتاه و شرابي رنگ است. اندامش، فربه و كوتاه قد است. شايد پرستار بچه بوده، شايد هم آرايشگر، شايد خورش فسنجان خيلي خوب ميپخته و شايد گلدوزي بلد بوده. شايد بد اخلاق بوده و شايد رمانهاي عاشقانه ميخوانده. شايد تفريحش، نشستن پاي سريالهاي آن طرف آب و شكستن تخمه آفتابگردان بوده. شايد...
هشت ساعت زندگي با مرگ
از 46 غساله، 10 نفرشان نيروي رسمي هستند، 28 نفر، شركتي و هشت نفر، روزمزد كه بيمه هم ندارند و هنوز بعد از هشت و 9 سال هم به نيروي شركتي يا رسمي تبديل نشدهاند. شركتيها بايد طبق قانون بعد از سه سال تبديل به نيروي قراردادي بشوند ولي قانون ميتواند آنها را دور بزند به بهانه راضي نبودن از كار و سابقه كم و پايين بودن تحصيلات و تا زماني كه قانون دلش بخواهد، بايد شركتي بمانند در حالي كه حقوق كمتري از نيروهاي رسمي ميگيرند و آينده شغليشان هم چندان برقرار و مستحكم نيست. «همهمان كه ميبيني يك كار انجام ميدهيم اما حقوق و مزايا و امكاناتمان خيلي فرق ميكند. شركتي، يعني كه خيلي راحت ميتوانند قراردادمان را تمديد نكنند و بيكار شويم.» رقم حقوقها روي يك ميليون تا نزديكيهاي دو ميليون تومان دور ميزند. كار هشت صبح شروع ميشود و تا سه و نيم بعدازظهر ادامه دارد. هر غساله، دو روز كار و يك روز استراحت دارد و دوباره بايد جنازههاي كبود و ترك برداشته و وصله شده مثل شهناز را بشويد كه البته ميگويند جنازه شهناز در مقايسه با جنازههاي تصادفي، خيلي وضعيت خوبي دارد.
«جنازههايي برايمان ميآورند كه كرم گذاشته و هرچه آب ميريزيم هم كرمها تمام نميشود. بعضي جنازهها آنقدر گنديده كه حتي با ماسك هم نميتوانيم نزديكش برويم. جنازه بچههاي سرطاني از همه بيشتر اشكمان را در ميآورد. خيلي از جنازههايي كه برايمان ميآورند دخترها و زنهاي معتادند. طفلكها جوانند. چند وقت قبل، جنازههاي تصادف قطار را برايمان آورده بودند. معلوم نبود سرش كجاست. دستش كجاست. بايد وقتي از بانك چشم ميآيند كه چشم جنازهها را در بياورند اينجا باشي. آدميزاد است ديگر. برايمان عادي شده.»
حاضر نيستي شغلت را عوض كني؟ بروي سراغ يك كار ديگر؟
«هر روز بايد سدر را با آب مخلوط كنيم كه گلو و چشممان خارش نگيرد. آدم عادي نميتواند بيشتر از يك ساعت بوي كافور را تحمل كند. ما هر روز بايد سنگهاي كافور را بكوبيم تا پودر شود. دكتر، آخرين نمره عينك را براي چشمم تجويز كرده. پاهايم را نشان دهم تعجب ميكني كه چرا ميآييم؟ از اينجا كه ميرويم خانه، تازه بايد رختخوابهاي صبح را جمع كنيم. دليل اول همهمان اين بوده كه نياز ماليمان برطرف شود و دستمان رو به كسي دراز نباشد. ما عاشق كارمان هستيم. اگر عاشق كارمان نبوديم، بچهها تا ساعت دو نيمه شب نميماندند كه جنازههاي سقوط هواپيما را با آن وضعيت جمع كنند. نميتوانم برايت توصيف كنم كه ما چه جنازههايي ديديم. واقعا نميتوانم. كاش در مقابل اين همه زحمت، فقط ما را ببينند.
غسالهها رنگ عشق به كارشان زدهاند تا اين ساعتهاي طولاني مواجهه با مرگ را دلپذيرتر كنند. از همكارشان ميگويند كه يك سال در آشپزخانه بهشت زهرا كار كرده فقط به اين اميد كه به غسالخانه منتقل شود. از همكارشان ميگويند كه شش ماه پشت شيشههاي غسالخانه ميايستاده و اشك ميريخته تا با درخواستش براي غسالي موافقت شود. از همكارشان ميگويند كه وقتي فوت كرد، خودشان او را غسل دادند و كفن كردند و برايش نماز ميت خواندند و چقدر هم با ياد خاطراتش اشك ريختند. خارج از اين پيشبند پلاستيكي بلند و چكمههاي تا زير زانو و دستكشهاي تا بالاي آرنج، آنها زن هستند. مانند همه زنها. با همان احساس و حواس و نگرش و باورهاي زنانه.
چه غذايي را بهتر درست ميكني؟
« دلمه فلفل»
كسي با غذا خوردن در خانه شما مشكلي ندارد؟
«نه. دستپختم خوشمزه است. شايد مردم بگويند كه شغل ما شستن مردههاست اما ما هم زندگي داريم. خانه داريم. همهچيزمان هم خوب است. بچههايمان هم خوبند.»
نيايش براي غربت
جنازه شهناز را شستند. سدر و كافور زدند. چهار نفري شانه و پاهايش را گرفتند و روي سنگ كنار سالن گذاشتند و دور تا دورش كفن سفيد رنگ پيچيدند و روي برانكارد آوردند كنار خروجي غسالخانه تا ناظر شرعي برايش نماز بخواند. ناظر شرعي 33 ساله است. شش سال قبل داوطلب شد براي حضور در غسالخانه و تا سطح دو اجتهاد خوانده و علاوه بر آنكه بر مراحل غسل و شست و شوي جنازه نظارت دارد، براي جنازههاي رايگان نماز ميت ميخواند. زن جواني است كه غم مواجهه روزانه با مرگ، گريبان چشمهاي او را هم در دست گرفته است.
«هنوز مرگ براي من عادي نشده. اوايل كار خيلي سختتر هم بود. باور كردن اين محيط برايم سختتر بود. اما حالا با محيط كنار آمدهام. البته هنوز هم نگاهم به مرگ همان است. يك روز هم نوبت من است و انتظارش را ميكشم. قبل از آمدن به اينجا هم به فكر مرگ بودم. حالا بيشتر شده.»
از مرگ ميترسيد؟
«از مرگ خودم ميترسم ولي... از مرگ ديگران، نه.» دو نفر از غسالهها پشت سر ناظر شرعي ميايستند و با نگاه به تابلويي كه متن نماز ميت روي آن نوشته شده جملات را زير لب زمزمه ميكنند. «اين طفلك هيچ كس را ندارد كه زير جنازهاش را بگيرند. الان او را سوار آمبولانس ميكنند و دو تا كارگر دفنش ميكنند. غريب و بيكس. خيلي سخت است آدم يك گريهكن نداشته باشد.» دو ماشين نعشكش بيرون سالن غسالخانه توقف كردهاند. يكي براي چند جنازه و دولتي، يكي براي يك جنازه و خصوصي. صندوق عقب همان نعشكش خصوصي را باز ميكنم. دو برانكارد داخل صندوق عقب بنز است و يك جنازه روي يكي از برانكاردها خوابيده. راننده آمبولانس فريادزنان ميرسد و در صندوق را ميبندد. كمي آنطرفتر، روي يك سكو، تابوتهاي چوبي است براي انتقال جنازههاي شهرستان. يكي از تابوتها، رنگ شده و يك دريچه كوچك در قسمت فوقاني آن است كه باز ميشود و داخل تابوت را با پارچه ساتن سفيد پوشاندهاند و جاي سر جنازه كمي برآمده شده انگار بالشي زير پارچه ساتن گذاشته باشند. يك تابوت محترمانه براي جنازههاي محترم. داخل بقيه تابوتها خالي است و همان تابوتهاي ساده خالي اتفاقا وسوسه مرگ را بيشتر به دل آدم مياندازد. يك جنازه كفنپوش و ترمهپيچ را از غسالخانه ميآورند. سه نفر، سه مرد، تنها وابستگان جنازه هستند. همانها زير برانكارد را ميگيرند و لاالهالاالله را زمزمهوار ميگويند و به سمت آمبولانس دولتي ميروند.
خلوتي دور از دسترس مرگ
غسالهاي مرد گلدانهاي برگ سبزشان را آبياري كردهاند و به مرغ مينا و قناريشان هم آب و غذا دادهاند و دور حوضي در حياط خلوت غسالخانه مردانه نشستهاند تا دست و رو بشويند و بروند براي نهار. چندان شرايط متفاوتي از همكارهاي زنشان ندارند. رگهاي برجسته و ضخيم آبي رنگ واريس كه از مچ پاهايشان شروع ميشود و تا كشاله رانشان ميرسد، درد روماتيسمي كه تمام مفاصل و استخوانهايشان را درهم ميفشرد، ريههايي كه از همزيستي با بوي سدر و كافور و رطوبت، آب آورده و پير شده، كمر دردي كه از بلند كردن جنازههاي سنگين نفسشان را به شماره مياندازد... شايد تنها فرقشان اين باشد كه بيشتر از زنها غم نان دارند تا آنكه بخواهند ذهن و ايمانشان را تطهير كنند.
«همان خانمها كه از معنويت ميگويند اگر يك ماه حقوق نگيرند باز هم حاضرند بيايند جنازههاي مردم را بشويند؟»
ته رنگ احوال عرفاني و معنوي فقط در دل بعضيشان هست كه فقط كمي بيشتر از بقيه پابندشان كرده كه شغل ديگري را به شستن جنازههاي مردم ترجيح ندهند فعلا. مثل فرهاد كه مربي پرورش اندام است و 9 سال قبل از باشگاه داري دست كشيد و آمد و شد غسال.
بدترين جنازهيي كه شستيد؟
«ماندگي»
«تصادف»
«كارتنخوابهاي يخ زده»
«جنازهيي كه نصفش را گرگ خورده بود»
«جنازهيي كه زير قطار مانده و له شده بود»
«جنازه سقوط هواپيما كه فقط يه سر برايم آوردند» بهروز از 21 سالگي آمده براي غسالي و شستن جنازههاي مردم. حساب ميكند كه حدود 1000 روز در غسالخانه كار كرده اما تعداد جنازههايي كه شسته را به ياد ندارد. «اوايل كه آمده بودم از جنازه ميترسيدم. بيشتر هم همان حسي بود كه وقتي به جنازه دست ميزني تنت مور مور ميشود. اما حالا... نه. ديگر ترسي ندارم. برايم عادي شد شستن جنازه»
مگر با دستكش كار نميكني؟
«ولي با همان دستكش هم سردي تن جنازه را حس ميكني.»
مرتضي يكي از همان غسالهاي مرد است كه اصرار دارد معنويت، نقش بيشتري از پول و درآمد داشته كه او را 13 سال پابند غسالي كرده.
«كسي كه واقعيت را قبول كند، كسي كه شغلش را قبول كند ميماند. همه مشكل دارند. كسي كه به خودش بها ندهد، به شغلش بها ندهد، معنايي ندارد اينجا بماند. راه باز است و جاده دراز. اينجا يك حسها و حالهايي دارد كه اگر باورش نكني نميتواني بماني و روزانه با 180 جنازه سر و كله بزني. جنازههاي تصادفي ميآيد. جنازههاي عفوني با هپاتيت و گال و جذام و هزار بيماري ميآيد. جنازههاي مانده و سوخته ميآيد كه صاحب جنازه هم تحمل تماشايش را ندارد. بعد از شستن همين جنازهها ميآييم و نهار ميخوريم. اينها كمك خداست وگرنه ما هم آدميم. ما هم حس بويايي و چشايي و لامسه داريم. همه ما را خدا نگه ميدارد. كسي كه به اين شغل اعتقاد نداشته باشد، نميتواند كار كند.»
غسالهاي مرد، 80 نفرند. 34 غسال و 18 كمك غسال و باقي هم خلعت بر و آبريز كه همگي با عنوان جمعي «غسال» شناخته ميشوند و هر روز پاي پنج سنگ مشغول كارند تا كار شست و شوي 90 الي 100 جنازه تمام شود. از 80 غسال مرد، سه نفر رسمي و باقي، شركتي هستند. آن سه نفر رسمي، ماهانه حدود دو ميليون و 200 هزار تومان حقوق ميگيرند كه حدود يك ميليون تومان بيشتر از دريافتي نيروهاي شركتي است. قانون، مردها را هم دور زده و احمد، بعد از 19 سال كار، هنوز شركتي است و هنوز نميداند كه آيا سال آينده و همين موقع، در خانهاش مشغول استراحت و چشيدن مزه بازنشستگي است يا بايد شش سال ديگر هم كار كند تا بدون بهره از شغل سخت و زيانآور، حكم همپايه يك كارگر معمولي در پرونده شغلياش ثبت شود. غسالها ميگويند مسوولان شهرداري بارها گفتهاند كه همهچيز آماده است و شهرداري و شوراي شهر و سازمان بهشت زهرا هم تبديل وضعيت شان را پذيرفته اما تامين اجتماعي كه حاضر به پذيرش سختي كار غسالي نيست، بزرگترين سنگ را پيش پاي غسالها گذاشته كه تكليفشان براي بازنشستگي معلوم نيست. «يك بازنشسته در اين سالن نداريم. امروز عمودي ميآييم. پس فردا به خاطر هزار بيماري كه گرفتارمان كرده، افقي ميرويم. حتي سختي شغل هم نداريم. مريضيهايمان امروز خودش را كمتر نشان ميدهد چون هنوز جوانيم. بعدها همه مان ميشويم مثل حشمت كه از همه ما سالمتر بود و از اينجا كه رفت، با خاك بازي ميكرد و با جعفر جني حرف ميزد.» پررنگترين مشكل غسالها كم بودن درآمد نيست. مشكلشان حتي شركتي بودن و رسمي شدن هم نيست. گره آنجايي افتاده كه آنها حس ميكنند، كمكم اميد و ايمانشان را به روزهاي خوش آينده از دست ميدهند و عقل و حواسشان را در غسالخانه و روي درزهاي آن پنج تخته سنگ جا ميگذارند. گرچه كه مرتضي ميگويد 80 درصد مردها به خاطر درآمد غسالي ماندگار شدهاند، اما وابسته شدن به شستن جنازههاي مردم چندان بوي خوشي ندارد. اعتياد به مرگ، دردناكترين اعتياد زندگي است. «هر روز با جنازه روبهرو ميشوي. ميآيي اميدوار بشوي به زندگي و پيش خودت نقشه ميكشي كه خانه ميخرم و ماشين ميخرم و صبح ميآيي غسالخانه و جنازه جوان خوش تيپ 25 ساله را ميگذارند روي سنگ. انگار يك نفر زده زير پايت و زير پايت را خالي ميكند. با خودت ميگويي حتي اگر به خانه و ماشين هم رسيدي، آخر بايد روي همين سنگ دراز بكشي. نااميد ميشوي و تمام ايمانت را ميبازي. عصر ميروي خانه پيش زن و بچهات و دوباره گير ميافتي بين اميد و نااميدي. به مرور، مغزت تعطيل ميشود.»
همه ميميرند، مثل ما
غسالهاي مرد هم از رفتار قوم و همسايه و آشنا گله دارند. از رفتار مردمي كه يك روز ميميرند و بايد روي همين سنگها شسته شوند اما امروز با غسال دست نميدهند و سر سفرهاش نميآيند و بچهاش را مسخره ميكنند. طرد شدن و شنيدن كلام تمسخرآميز از قوم و آشنا همان حكايت تكراري است كه حتي با تغيير نام «مرده شوي» به «غسال» و «غساله» هم از صفحه تقدير اين شغل پاك نشده. شايد فقط هيبت مردانه غسالها باعث شده كه حياي مردم، پردهيي شود روي نفرتشان از غسال و آبروداري كنند چند صباح اجباري را كه با مرداني همنشينند كه هيچ فرقي، هيچ فرقي با بقيه آدمها ندارند. «ما هرچه اينجا ميبينيم، ساعت 3 و 35 دقيقه بعداز ظهر، همين جا ميگذاريم و ميرويم خانه. انگار كه در مرده شوي خانه نبوديم. نه جو عرفاني غسالخانه ما را ميگيرد و نه بدبختيهايش. تفريحمان تفريح است. عشق و حالمان عشق و حال است. بدهكاري مان بدهكاري است. بدبختيمان بدبختي است مثل بقيه آدمها. جنازههايي برايمان آوردند كه اشك همهمان را درآورد. بچه بود. جوان بود. اما ما كه اينها را با خودمان نميبريم خانه.»
«خانواده ما به اندازه كافي از شغل ما زجر ميكشد. دختر هفت ساله من خجالت ميكشد بگويد پدرش چكاره است.»
«بارها اتفاق افتاد در جمعي بودم كه شغل من را ميدانستند. وقتي دستم را توي قندان ميبردم ديگر كسي از آن قندان قند بر نميداشت.»
«فاميلهايم سه سال است خانه ما نميآيند. برادرم با من دست نميدهد.»
ظهر آخرين روزهاي تابستان، سنگيني آفتاب روي تن آدم ميبارد و حدقه چشم داغ ميشود و سرابي تار، جاي واقعيتها را ميگيرد. وسعت گورستان، دامنه وسيعي كه به آفتاب بيسايه مجال ميدهد تا هر گوشه را به رنگي متفاوت درآورد، امتداد سكوت كه گاهي با شيوني از دور و نزديك هول ميشود، آدم را دچار اين توهم ميكند كه اينجا فصلها تغيير ماهيت ميدهد و دما، حيات و فنا اغراق ميشود. قطعه 313 با صدها گور سه طبقه خالي؛ حفرههاي مستطيل با ارتفاع دو متر كه به اندازه دو جاي پا از هم فاصله دارند قاب نگاه را پر ميكند. فكر اينكه خاك به انتظار مرگ نشسته تا حجم خود را انباشته كند تصوير و تصور ترسناكي را رقم ميزند.
بدرقه مرگ
نيروهاي خاكسپاري از هشت صبح تا چهار بعدازظهر - هشت ساعت در روز و هر روز - مرگ را بدرقه ميكنند. سعيد و علي از نيروهاي واحد خاكسپاري هستند و به فاصله دو رديف از يكديگر، مشغول ريختن خاك و پر كردن طبقه اول يكي از گورها. علي دانشجوي ترم پنجم است و بعد از پايان سربازي براي واحد خاكسپاري درخواست داده.
«كار غسالخانه سختتر بود. ترسناكتر بود.»يك سال و نيم است كه علي، هر روز، جنازههاي مردم را به خاك ميسپرد. در عين ترسي كه از مواجهه با مرگ دارد، در دوران سربازي، بارها و داوطلب، خوابيدن در قبر را تجربه كرده تا بتواند با واقعيت نيستي به همزيستي مسالمتآميز برسد. «حس بدي نبود. آرامشدهنده بود. شايد فقط اضطرابي زودگذر، آن هم دفعات اول. خودت بايد تجربه كني. خيلي آرامش ميدهد. شايد آن لحظه كه بروي و داخل قبر بخوابي و فكر كني الان رويت سنگ ميگذارند و خاك ميريزند و ترس تمام وجودت را بگيرد. اما وقتي بلند ميشوي، وقتي بيرون ميآيي، احساس ميكني سبك شدي...»
دم ظهر، جنازه شهناز را آوردهاند كنار گورستان. چند گور آنطرفتر، جنازهيي را دفن ميكنند. حدود 50 زن و مرد ايستادهاند به شيون. چشم چند جوان از بستگان جنازه به اين سو ميچرخد. به سمت جنازه تنهاي شهناز. بلوكهاي سيماني دست به دست ميگردد و جوانها جنازه شهناز را روي دست ميگيرند و به سمت گور ميآورند. تلقين ميخوانند و شهناز را به خاك ميسپارند و علي سنگ ميچيند و مخلوط خاك و آهك ميريزد و شهناز، تمام موجوديتش، زير خاك و بلوكهاي سيماني دفن ميشود. بالاي گور، تابلوي آلومينيومي، مزار شهناز را نشان ميكند. جوانها براي شهناز فاتحه ميخوانند و صلوات ميفرستند.
«وقتي وارد اين كار شدي، انگار عادت ميكني. ديگر دلت نميآيد سراغ شغل ديگري بروي انگار.»سعيد شش سال قبل داوطلب شد براي كار در غسالخانه. يك سال و نيم در غسالخانه كار كرد و آمد خاكسپاري.
«كسي از من نميترسد.»
خودت هم از كارت نميترسي؟
«آن اولها كه در غسالخانه كار ميكردم، موقع خواب و تا صبح، بايد تلويزيون روشن ميماند وگرنه خوابم نميبرد. حالا... اگر كسي خانه نباشد، خانه نميمانم...»
تنهاتر از زمان
در صفحه جستوجوي سازمان بهشت زهرا كه بگردي، وقتي اسم شهناز مرادي را تايپ كني، فقط چند كلمه و عدد، شهناز مرادي را تعريف ميكند:
نام پدر: ستار
تاريخ فوت: 05/06/1393
محل دفن: بهشت زهرا (س)، قطعه: 313 رديف: 108 شماره: 37
اينجا نقطه پاياني بر گزارش مرگ است. جايي كه ميشود زمان را به عقب برد. زمان را متوقف كرد. زمان را دور زد. وقتي واقعيت مرگ هجوم ميآورد، وقتي آن حيات انساني ميشود يك پيكر سفيد پوش صامت خوابيده زير بلوكهاي سيماني و مخلوط خاك و آهك، وقتي از مجموع حيات انساني فقط شماره رديفي در گورستان باقي ميماند، ميشود ظهر پنجم شهريور ماه 1393، عقربه ساعت را يك ربع، فقط يك ربع چرخاند به عقب و نوشت: «آمبولانس محقر دولتي جنازه شهناز مرادي را آورده. جنازه كفن پوش بيترمه را هولكي از صندوق عقب آمبولانس پايين ميگذارند و شهناز ميماند وسط دنيا.»
کد مطلب: 58459