گروه فرهنگ و ادب: «پاتریک مودیانو» نویسنده فرانسوی که چندی پیش به عنوان برنده نوبل ادبیات 2014 برگزیده شد، طی مراسمی که در استکهلم سوئد برگزار شد، از رابطه نویسنده با کتابها و خوانندگانش، تاثیر فضای شهری بر ادبیات روز، تولدش در پاریس دوران جنگ جهانی و تعریفهایی که پس از برنده شدن از او شده، سخن گفت.
مودیانو 69 ساله یک سخنرانی طولانی ایراد کرد که شدیدا یادآور مصاحبهای از «ویلیام فاکنر» است. به نظر میرسد بخشهای زیادی از سخنان مودیانو از ایدههای فاکنر در زمینه ادبیات الهام گرفته است. او سخنرانی خود در مراسم آکادمی نوبل را اینگونه آغاز کرد: میخواهم خیلی ساده بگویم چقدر از این که اینجا هستم، خوشحالم و از این که افتخار دریافت جایزه نوبل ادبیات را به من دادهاید، چقدر تحت تأثیر قرار گرفتهام.
این اولین بار است که جلو این همه جمعیت سخنرانی میکنم و کمی در این مورد نگرانم. تصور میشود این مسائل برای نویسندگان خیلی طبیعی و راحت است اما یک نویسنده حداقل یک رماننویس اغلب رابطه ناآرامی با سخنرانی کردن دارد. با یادآوری درسهای کتبی و شفاهی دوران مدرسه، باید بگویم رماننویسها بیشتر در تکالیف نوشتاری استعداد دارند تا شفاهی. رماننویس به سکوت عادت دارد و اگر بخواهد فضا را جذب کند باید با جمعیت بیامیزد. او بدون این که نشان دهد به مکالمات گوش میدهد و اگر وارد شود، تنها برای پرسیدن سوالهای خردمندانهای است که به درک بهتر اطرافیانش کمک کند. او با تردید سخنرانی میکند، چرا که به جفتوجور کردن واژهها عادت کرده است. درست است که بعد از چندینبار چرکنویس کردن، سبک او شفاف میشود اما وقتی قدم به عرصه میگذارد، دیگر درگیر اصلاح سخنرانی ناقصش نیست.
من همچنین به نسلی تعلق دارم که در آن کودکان به جز موارد خاص و پس از کسب اجازه، دیده و شنیده نمیشدند. اما هرگز کسی گوش نمیداد و معمولا بقیه اطرافشان در حال حرف زدن بودند. این مشکلی را که برخی از ما موقع صحبت کردن داریم، توضیح میدهد؛ گاهی پر از دودلی و تردید و گاهی آنقدر تند حرف میزنیم که انگار انتظار داریم هر لحظه کسی حرفمان را قطع کند. شاید این دلیل اشتیاق من و امثال من، پس از دوران کودکی به نوشتن بوده است. امیدوار میشوی که شاید بزرگسالان آنچه را مینویسی بخوانند. اینگونه است که آنها مجبورند بدون قطع کردن حرفت، به تو و آنچه در سینهات است، گوش دهند.
اعلام برنده شدن من غیرواقعی به نظرم میآمد و بسیار مشتاق بودم دلیل انتخاب خودم را بدانم. آن روز بود که بیشتر از هر زمان دیگری به این مسأله آگاه شدم که یک رماننویس چقدر نسبت به کتابهای خودش کور است و چقدر خوانندگان بیشتر از خود او درباره نوشتههایش میدانند. یک رماننویس هرگز نمیتواند خواننده کارهای خودش باشد. مگر زمانی که دستنوشتههایش را برای اصلاح غلطهای دستوری، حشوها یا پاراگرافهای زاید بررسی میکند. نویسنده فقط مثل نقاشی که اثری را روی سقف میکشد، تنها برداشتی نسبی و گنگ از کتاب خود دارد، نقاشی که روی داربست دراز کشیده و از فاصلهای خیلی نزدیک، بدون این که تصوری از کل کار داشته باشد، روی جزییات کار میکند.
نویسندگی فعالیتی عجیب و منزوی است. شروع کردن اولین صفحات یک رمان دوران دلسردکنندهای است. هر روز احساس میکنی راه را اشتباه میروی. این تو را به عقب هول میدهد تا راهی دیگر را انتخاب کنی. خیلی مهم است در این برهه مقاومت کنی و ادامه دهی. این کار خیلی شبیه رانندگی در شبی زمستانی روی یخ با دید صفر است. هیچ گزینهای نداری، نمیتوانی برگردی، فقط باید پیش بروی و به خودت بگویی که وقتی جاده مناسب و هوا صاف شد، همهچیز درست میشود.
وقتی در حال تمام کردن کتابت هستی، احساس میکنی داری خلاص میشوی و بالاخره میتوانی در هوای آزادی نفس بکشی، مثل بچه مدرسهییهایی که در آخرین کلاس روز قبل از تعطیلات تابستان شرکت میکنند. آنها حواسپرت و پرهیاهو میشوند و دیگر به حرفهای معلم گوش نمیدهند. اینها را گفتم که توضیح دهم وقتی آخرین پاراگرافها را مینویسی، کتاب با خشونتی خاص میخواهد خودش را با شتاب از دست تو خلاص کند و به ندرت به تو زمان میدهد تا آخرین کلمه را روی کاغذ بیاوری.
کار تمام شده است - کتاب دیگر به نو نیازی ندارد و تو را به فراموشی سپرده است. از این به بعد خودش را با خوانندگانش کشف میکند. وقتی این اتفاق میافتد، احساس پوچی عمیق و حس طردشدگی به تو دست میدهد. نوعی ناامیدی است، چرا که رابطه بین تو و کتاب خیلی سریع از هم گسسته میشود. این حس نارضایتی و احساس کاری ناتمام، تو را به سمت نگارش کتاب بعدی میراند تا دوباره به تعادلی که هرگز اتفاق نمیافتد، برسی. همانطور که سالها میگذرند، کتابها یکی پس از دیگری میآیند و خوانندگان درباره مجموعه آثار تو حرف میزنند. اما تو تنها حس میکنی این حرکتی پرشتاب و سراسیمه روبه جلوست.
بنابراین بله، خواننده بیشتر از خود نویسنده درباره کتابهایش میداند. بین رمان و خوانندهاش چیزی اتفاق میافتد که شبیه فرآیند نگارش پاراگرافها به روشی است که پیش از عصر دیجیتال انجام میشد. پاراگرافها که در فضایی تاریک نوشته میشدند، کمکم پیدا میشدند. همانطور که یک رمان را جلو میبرید، همین فرآیند شیمیایی اتفاق میافتد...
معتقدم دنیای موسیقی معادلی برای رابطه نزدیک و تکاملی بین ر ماننویس و خواننده دارد. همیشه فکر میکردم نویسندگی به موسیقی نزدیک است، تنها ناپاکیاش بیشتر است و همیشه به موسیقیدانهایی که از دیدم، هنری دارند که از رمان من برتر است، حسادت میکردم. شاعران هم به موسیقیدانان و رماننویسان نزدیک هستند. از کودکی شعر گفتن را شروع کردم، به همین دلیل است که مطلبی ناگهان مثل یک شلاق بر ذهنم مینشیند: نویسندگان همان شاعران بد هستند. یک نویسنده اغلب توصیف همه آدمها، منظرهها و خیابانهایی را که مشاهده میکند مثل یک قطعه موسیقی که دربردارنده همان جزییات ملودیک، اما ناقص است، از یک کتاب به دیگری میبرد. او سپس برای این که یک آهنگساز ناب نیست و «شبانهها»ی شوپن را نساخته، افسوس میخورد.
کمبود آگاهی و فاصله منتقدانه نویسنده نسبت به مجموعه آثارش، به پدیدهای مربوط میشود که در خود و دیگران متوجه آن شدهام: به محض این که اثری نوشته میشود، کتابی دیگر سر بلند میکند و به من این حس را میدهد که فراموشش کردهام. فکر میکردم دارم یکی پس از دیگری کتابهایم را در مسیری ناپیوسته در دوره موفقیتآمیزی از فراموشی به نگارش درمیآورم اما اغلب همان چهرهها، همان نامها، همان مکانها و همان عبارتها در کتابهای بعدی و بعدیام پیدا میشوند؛ مثل قالیچهای که در حالتی نیمهخواب و یا رویابافی بافته میشود. رماننویس اغلب شبیه افرادی است که در خواب راه میروند، آنقدر در چیزی که مینویسد غرق میشود که طبیعتا وقتی لبریز میشود، باید نگران رد شدنش از خیابان هم بود. با این حال دقت آنهایی را که بدون افتادن، روی سقف راه میروند فراموش نکنید.
عبارتی که پس از اعلام برنده شدن من بر سر بانها افتاد، اشارهای به جنگ جهانی دوم داشت: «او از زندگی جهان اشغالشده پرده برداشته است.» مثل همه آنها که در سال 1945 به دنیا آمدند، من هم فرزند جنگ بودم و چون در پاریس به دنیا آمدم، بچهای بودم که زندگیام را به پاریس اشغالشده مدیون بودم. آنهایی که در پاریس آن زمان زندگی میکردند، دوست داشتند آن دوران را خیلی زود فراموش کنند یا فقط جزییات روزانهاش را به یاد بیاورند، خاطراتی که نمایانگر این مطلب هستند که هرچه باشد، زندگی روزمره خیلی هم با زندگی در زمان طبیعی متفاوت نبود. بعدها که فرزندانشان درباره پاریس آن دوران سوال کردند، سعی کردند از پاسخ دادن طفره بروند یا این که سکوت میکردند. انگار میخواستند آن سالهای سیاه از خاطرشان پاک شود و چیزی را از ما پنهان کنند. اما ما که با سکوت والدینمان مواجه شدیم، آن را دوباره ساختیم، گویی خودمان در آن زمان زندگی کردهایم.
پاریس اشغالشده جایی عجیبی بود. ظاهرا زندگی در جریان بود، سینماها، تئاترها، سالنهای موسیقی و رستورانها مشغول به کار بودند. از رادیو موسیقی پخش میشد... اما جزییات عجیبی وجود دارد که نشان میداد پاریس دیگر مثل گذشته نبود. کمبود ماشین، پاریس را به شهری خاموش بدل کرده بود. سکوت خیابانها و اعلام خاموشی پس از ساعت پنج زمستانها که طی آن هیچ نوری نباید از پنجرهها دیده میشد، پاریس را به شهری غایب تبدیل کرده بود. «شهری بدون چشم» همانطور که نازیهای اشغالگر آن را خطاب میکردند...
و این دلیلی است که یک نویسنده به طور ثابت، نشانی از تاریخ تولدش دارد، با وجود اینکه مستقیما در حرکتهای سیاسی فعالیت نداشته باشد. اگر او شعری بسراید، اثرش انعکاس زمانهای است که در آن زندگی میکند و نمیتوانسته در دورهای دیگر چنین شعری بنویسد.
به گزارش وبسایت جایزه نوبل، مودیانی سپس قطعه شعری از «دبلیو.بی. ییتس» شاعر سرشناس ایرلندی را به عنوان مثالی از ادعایش میخواند و آن را به عنوان محصولی از فضای قرن بیستم ایرلند معرفی میکند. برنده نوبل ادبیات 2014 سپس درباره ادبیات قرن 19 و 20 توضیح میدهد و سخنانش را اینگونه پی میگیرد: از این منظر، ادبیات نسل من در دوره گذار است و خیلی کنجکاوم بدانم نسل بعدی که با اینترنت، گوشیهای موبایل، ایمیل و توییتر زاده شدهاند، چگونه این جهان را در ادبیاتشان نشان میدهند. دنیایی که در آن همه دائما با هم در ارتباطند و در آن شبکههای اجتماعی، فضای خصوصی و پنهانی ما را که تا همین اخیرا جز قلمرو شخصیمان بود، میبلعند؛ فضای خصوصی که به افراد عمق میبخشید و میتوانست موضوع اصلی یک رمان باشد. اما من به آینده ادبیات امیدوار خواهم ماند و اعتقاد دارم نویسندگان آینده هم مثل همه نسلهایی که به «هومر» وفادار بودند، از موفقیت پیشینیان حفاظت میکنند. در کنار این، یک نویسنده همیشه قادر است چیزی فراتر از مرزهای زمان را در کارش ابراز کند، علیرغم این که مثل دیگر هنرمندان او به زمانه خود سخت وابسته است و نمیتواند از آن فرار کند و تنها هوایی که قادر است در آن نفس بکشد هوای دوره و عصر خودش است...
او سپس کمی درباره «مادام بوواری» و «آنا کارنینا»، شاهکارهای «لئو تولستوی» و «گوستا و فلوبر» صحبت کرد و سپس افزود: همیشه پیش از خواندن زندگینامه نویسندهای که دوستش دارم، خیلی تأمل میکنم. زندگینامهنویسان گاهی روی جزییات کوچک، اظهارات شاهدان غیرقابل اعتماد و خصوصیات شخصی که گیجکننده و ناامیدکنندهاند، متمرکز میشوند که مثل صدای امواج رادیویی و خشخش اجازه نمیدهند موسیقی و صداها به گوش برسد. تنها از طریق خواندن کتابهای یک نویسنده است که میشود به او نزدیک شد. این بهترین حالت او وقت صحبت کردن با ماست؛ وقتی که با صدای پایین و بدون هیچ مانعی با ما حرف میزند.
با این حال پس از خواندن زندگینامه یک نویسنده، معمولا متوجه رویدادی مهم در کودکی او میشوید که بذر آینده مجموعه آثارش را میکارد، اما خودش هرگز آگاهی شفافی از آن نداشته است. این اتفاق مهم به شکلهای مختلف کتابهای او را تسخیر میکند. این مساله مرا یاد «آلفرد هیچکاک» میاندازد، که نویسنده نیست اما فیلمهایش قوت و انسجام یک رمان را دارد.
وقتی هیچکاک پنجساله بود، پدرش نامهای به او میدهد تا به افسر پلیسی که دوستش بوده، تحویل دهد. بچه نامه را تحویل میدهد و پلیس او را در سلولی بدون پنجره که همهجور مجرمی در آن حبس شده بودند، زندانی میکند. کودک هراسناک حدود یک ساعتی را آنجا سپری میکند تا افسر پلیس میآید و آزادش میکند. او سپس در توضیح این کارش به هیچکاک میگوید: الان فهمیدی که نتیجه بدرفتاری در زندگی چیست. این افسر پلیس با ایدههای عجیبش درباره تربیت کودکان، باید پشت همه فضای پر از هراس و تعلیقی باشد که در تمام فیلمهای هیچکاک دیده میشود.
مودیانو سپس کمی درباره کودکیاش صحبت کرد که در آن دوران از والدینش دور بوده و اکنون تصوری گنگ و معماگونه از اطرافیان و دوستانش در آن زمان دارد. او سپس درباره مکانهایی که از آنها خاطره دارد، سخن گفت و عنوان کرد که دائما در حال بیان رمز و رازهای شهر پاریس است که تأثیر عمیقی بر او گذاشته است.
نویسنده «محله گمشده» در ادامه سخنرانی نوبل خود پیش روی اعضای آکادمی سوئدی گفت: تو میتوانی خودت را در یک شهر بزرگ گم کنی. میتوانی هویتت را تغییر دهی و زندگی جدیدی داشته باشی... بنمایههایی چون ناپدیدشدن، هویت و گذر زمان شدیدا به جغرافیای شهری مرتبط هستند. به همین دلیل است که از قرن نوزدهم به بعد، شهرها قلمرو رماننویسان شدند و برخی از بزرگترینِ آنها با یک شهر مرتبط هستند. بالزاک و پاریس، دیکنز و لندن، داستایوفسکی و سنپترزبورگ، توکیو و ناگای کافو، استکهلم و سودربرگ.
من از نسلی هستم که تحت تأثیر این رماننویسان بوده و در عوض میخواسته آنچه را بودلر «لایههای مارپیچ پایتختهای قدیمی» خوانده کشف کند...
درباره کتابهایم باید بگویم شما لطف داشتید و گفتید که در آنها به «هنر خاطرهپردازی که دستنیافتنیترین اهداف بشر را زنده میکنند» اشاره شده است. اما این توصیف فقط درباره من نیست، درباره نوعی از خاطره است که تلاش میکند ذرهها و قطعههایی از گذشته را از زمانی گمنام و ناشناخته جمع کند. این هم با سال تولدم در ارتباط است. سال 1945 پس از این که شهرها ویران شدند و همه جمعیت ناپدید شدند، مرا مثل همسالانم به تمهای خاطره و فراموشی حساس کرد.
متأسفانه فکر نمیکنم دست یافتن به زمان از دسترفته دیگر با قدرت و برجستگی «مارسل پروست» ممکن باشد. جامعهای که او دربارهاش حرف میزند جامعه قرن نوزدهمی بود که ثبات داشت. حافظه پروست، گذشته را مثل یک تابلو شفاف با تمام جزییاتش ظاهر میکرد. امروز من به این نتیجه رسیدهام که حافظه در گیرودار دائمی با فراموشی و نسیان، دیگر به خودش هم اطمینان ندارد.
این لایه یعنی انبوه فراموشی که همه چیز را مبهم میکند، به این معنی است که ما فقط به بخشهایی از گذشته، تکههای از هم پاشیده و فرار و مقصدهای تقریبا دستنیافتنی بشریت دسترسی داریم. اما در زمان روبهرو شدن با این صفحه بزرگ سفید فراموشی، این وظیفه رماننویس است که کلمات محوشده را مثل کوههای یخ سرگردانی که روی سطح اقیانوس گم شدهاند، دوباره به چشم بیاورد.
مودیانو در سال 1972 جایزه بهترین رمان آکادمی فرانسه را از آن خود کرد، در سال 2010 جایزه «دل دوکا»ی انستیتو فرانسه برای یک عمر تلاش حرفهیی را دریافت کرد و در سال 2012 موفق به کسب جایزه دولتی اتریش برای ادبیات اروپا شد. از دیگر جایزههای او میتوان به جایزه ادبی گنکور در سال 1978 اشاره کرد. «خیابان بوتیکهای تاریک»، «محله گمشده»، «سفر ماه عسل»، «تصادف شبانه»، «آه ای سرزمین محبوب من» و «افق» از معروفترین آثار مودیانو محسوب میشوند.