به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۷ - ۰۲:۱۵
 
۴
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ ساعت ۱۳:۲۱
کد مطلب : ۶۵۵۳۱
ماجرای تصادف تختی در ترکیه از زبان یعقوبی

یعقوبی: تختی به درد این روزگار نمی​خورد

گروه ورزشی: دارنده مدال نقره المپیک می گوید: تختی به درد این روزگار نمی خورد. او باید 100 سال قبل از آن به دنیا می آمد،زمانی که نه دروغ بود و نه کلک.
یعقوبی: تختی به درد این روزگار نمی​خورد
محمد مهدی یعقوبی به بیان خاطرات جالبی از رفاقت با تختی، خرید شراکتی ماشین از آلمان و تصادف در ترکیه پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

تختی به درد این روزگار نمی خورد!
" تختی از لحاظ کشتی شاید مانند عباس زندی و عبدالله موحد بود، اما وقتی به جبهه ملی رفت و با مصدق همکاری کرد خیلی اسمی شد. او خیلی آدم با انصاف و با صداقتی بود. تختی به درد این روزگار نمی خورد. او باید 100 سال قبل از آن به دنیا می آمد؛ زمانی که نه دروغ بود و نه کلک. او از این که می دید مردم کلک هستند و دروغ می‌گویند ناراحت بود. نماز او هیچ وقت ترک نمی‌شد و در این 10 سالی که با او زندگی کردم لب به مشروب نزد."

با تختی از آلمان ماشین خریدیم
"یادم می‌آید که مسابقات کاپی در استانبول برگزار می‌شد. با تختی به آنجا رفتیم تا کشتی‌ها را نگاه کنیم و بعد دو تایی به آلمان برویم و شریکی یک ماشین بخریم تا به تهران بیاوریم و با فروش آن سود کنیم. در آن موقع نه من پولی داشتم که یک ماشین برای خودم بخرم و نه او. به همین خاطر می‌خواستیم شریکی ماشین بخریم. از ترکیه با قطار به مونیخ رفتیم. البته او در فرانکفورت نشستی سیاسی داشت که به من گفت که در مونیخ بمان. وقتی او رفت و به مونیخ برگشت یک بنز خریدیم 10 هزار تومان.

تختی به پل زد و داشتیم می‌مردیم!
"آن زمان تمام پولمان 13 هزار تومان بود. در برگشت در شهر سامسون کنار دریای سیاه ترکیه خیار خریدیم. روی داشبورد ماشین نمک ریخته بودیم و خیار را در نمک می‌زدیم و می‌خوردیم. هر دو رانندگی‌مان خوب نبود. تختی پشت فرمان نشسته بود و زمانی که روی یک پیچ تند و تیز به پل رسیدیم دیدم فریاد می‌زند که "ماشین دارد از دستم در می‌رود" او به پل زد و در آب افتادیم. من از شیشه عقب خودم را در آوردم، اما تختی پشت فرمان گیر کرده بود و پرس شده بود. او اصلا نمی توانست تکان بخورد و ماشین هم در حال پر شدن از آب بود. وقتی من بیرون آمدم جلوی یک اتوبوس را گرفتم و آنها زنجیر انداختند تا ماشین را در آورند. پنج دقیقه‌ دیرتر می‌شد تختی خفه شده بود. وقتی در آمد گفت "چقدر آب خوردم یعقوبی." سرش هم شکسته بود. من داشتم گریه می‌کردم. او گفت "برای ماشینت گریه می‌کنی" گفتم "نه برای تو دارم گریه می‌کنم چون داشتی می‌مردی." گفت "حالا که نمرده‌ایم سه ماه دیگر المپیک ملبورن است و در آنجا مدال می‌گیریم" که همین طور هم شد."

"وقتی ماشین را در آوردیم پول هم نداشتیم. درشکه‌چی‌ها گفتند سفیر شما در هتل است. ظاهرا او به ترکیه آمده و جلسه داشت. اسم او "تورانیان" بود. به او گفتم من و تختی اینجا آمده‌ایم و چپ ‌کرده‌ایم و پول هم نداریم. او به استانبول نرفت و چهار – پنج هزار لیر به ما داد و گفت "هر موقع داشتید به خواهرم در تهران بدهید." ما ماشین را درست کردیم و در خیابان بوذرجمهر 15 هزار تومان فروختیم. وقتی ماشین را فروختیم تختی گفت "اول پول سفیر را بدهیم" به آدرس خواهر او رفتیم و پول را به او دادیم. بقیه سودی را هم که مانده بود را نصف کردیم و بعد از آن به المپیک ملبورن رفتیم که او طلا گرفت و من نقره."

به تهران می‌رفتیم یا در خانه تختی بودیم، یا در خانه گیوه‌چی
صمیمی‌ترین رفیق من "گیوه‌چی" بود. با او خیلی قاطی بودم. بعد از او هم با"تختی" خیلی رفیق بودم. وقتی ما شهرستانی‌ها به تهران می‌رفتیم یا در خانه تختی بودیم و یا در خانه نارمک گیوه‌چی."
مرجع : ایسنا