نامه وارده
دلنوشتههای یک پزشک؛ سلام مسوول!
3 مرداد 1394 ساعت 11:19
سلام مسوول
دیشب تا صبح اشک ریختم. دلم درد میکرد. همه ی دوستانم در پاویون هم دلشان درد میکرد، چون صدای هق هقشان را تا صبح میشنیدم اما کسی نبود که برای درد دلمان به ما مُسکّن بدهد!!
خبر کوتاه بود: دکتر پیرزاده به ضرب چاقویی که در قلبش نشست از پای درآمد...
یکدفعه سینه ام سوخت. نکند این من بودم که چاقو خوردم!!
چشمم افتاد به همکارانم، همه شان سینه شان را گرفته بودند، انگار چاقو به قلب آنها هم فرو رفته بود!
یاد روزهایی افتادم که تا صبح نبض مریض توی دستم بود مبادا قطع شود و من متوجه نشوم!! حالا نبض همکارم، رفیقم، هم دانشکدهام، هم دوره ام (اصلا چه فرقی می کند!!) ایستاده بود و من چقدر دیر فهمیدم...
مسوول؛ نمیدانم چرا تمام مدت تصویر شما در کنار تصویر دکتر پیرزاده جلوی چشمانم بود!؟
مسوول؛ ما زیاده خواه نیستیم!
مسوول؛ ما زندگی داده ایم در قبال چیزی که بدست نیاورده ایم و شما در ذهن مردم کرده اید که اندوختهها(!) داریم.
مسوول؛ ما هیچکداممان بیمارستان شخصی با درآمد میلیاردی نداریم. ما در شهرها و روستاهایی کار میکنیم که شما حتی نمیدانید کجای نقشه ی ایران است.
مسوول؛ ما زیرمیزی نمیگیریم! زیرمیزی من چندتا دانه مغزبادامی است که مادر مریض سالخورده ام یواشکی توی جیبم میریخت تا ضعف نکنم! میبینید، میدانست که من حتی وقت غذا خوردن هم ندارم...اما حالا به لطف شما همین را هم از ما دریغ دارند و وقتی از کنارشان میگذریم صدای غرغرشان را میشنویم که: کوفتشان بشود اینهمه درآمد!
مسوول؛ درآمد ما همان چندرغاز کارانه ی طرح تحول سلامت است که هروقت بودجه کم بیاید اول جلوی حقوق ما را میگیرید و صدایمان در نمی آید چون ما برای پول کار نمیکنیم!
مسوول؛ ما دکترها وقتی دورهم مینشینیم از پولها و املاکمان برای هم تعریف نمیکنیم، ما با غرور از جانهایی که حیات بخشیده ایم یاد میکنیم. وقتی از دردهایی که تسکین داده ایم حرف میزنیم باد به غبغب می اندازیم نه از داراییهایمان!
مسوول؛ شما خودتان مگر دکتر نیستید؟ چرا هر وقت در مورد ما دکترها حرف میزنید ابروهایتان گره دارد و صدایتان خشم!؟!شما لابد بدون سختی کشیدن دکتر شده اید که ما را نمی فهمید! اما مگر میشود بدون سختی دکتر شد؟
مسوول؛ ما دستان درمانگر خدا در زمینیم، مردم را از ما دور نکنید!!
مسوول؛ وقتی پدر 70 ساله ام به اتاق عمل رفت و من نتوانستم کنارش باشم چون در شهر دیگری به خدمت مشغول بودم نه شما و نه هیچکدام از بیماران به نگرانیهایم بها ندادید، من وظیفه داشتم سر شیفت و بر بالین بیمارانم باشم. پدرم را به خدا سپردم و به دستان سوگند خورده ی همکارم: "دکتر جان نگران نباش، پدر تو مثل پدر خودم است."
دلم میلرزید اما اعتمادم به همکارم تنها تکیه گاهم بود. و شما مسوول! شما به بیمارانم آموختید که حق ندارم برای خودم و خانواده ام حقی قایل باشم...
تا امروز جلوی آینه که موهای سپیدم را میدیدم با خودم میگفتم اگر جوانیم را دادم در عوض شان و حرمت اجتماعی بدست آورده ام اما امروز آن چاقو فقط در قلب دکتر پیرزاده فرو نرفت، به قلب باورهای من و صدها نفر چون من نشست. واقعا عمرم را برای چه داده ام!؟
راستی مسوول شما دیشب راحت خوابیدید؟ شما دلتان درد نمیکرد؟
کد مطلب: 85540