علیرضا طالبزاده
سال ها گذشت. فصلها آمدند و رفتند. عمر کوتاه حیوانات به سرعت تمام شد. زمانی فرا رسید که جز کلاور، بنجامین، موزز کلاغ و تعدادی از خوکها کسی انقلاب را به خاطر نمیآورد. موریل مرده بود، بلوبل، جسی و پینچر هم از دنیا رفته بودند. جونز هم درگذشته بود. او در گوشه دیگری از کشور در خانه الکلیها دار فانی را وداع گفته بود. اسنوبل فراموش شده بود و دیگر اسمی از او در میان نبود. به غیر از معدودی که باکسر را میشناختند کسی او را به یاد نداشت. حالا کلاور یک مادیان پیر و سنگین با مفصلهایی خشک و چشمانی که آبریزش داشت شده بود. دو سال بود از بازنشستگی او گذشته بود اما در عمل هیچ حیوانی واقعا بازنشسته نشده بود.
موضوع اختصاص قسمتی از مرتع برای حیوانات از کارافتاده خیلی وقت بود که منتفی شده بود. اکنون ناپلئون یک خوک نر بالغ 150 کیلویی شده بود و اسکوئیلر هم آنقدر چاق شده بود که به سختی میتوانست از لای چشمانش چیزی را ببیند. تنها بنجامین پیر مثل سابق بود، فقط اطراف پوزهاش اندکی به رنگ خاکستری در آمده و از وقتی که باکسر مرده بود بیشتر عبوس و کم حرف شده بود...» فصل پایانی داستان «مزرعه حیوان» با جملات بالا آغاز میشود: فصلی تاریک و سرد با فضاییترسناک. داستان، روایت انقلابی است که شروع خیرهکنندهای دارد اما آخر سر به قبضه قدرت توسط خوکها و دیکتاتوری و تقسیمبندی بین برابرها و برابرترها منتهی میشود.
جورج ارول (1950-1903) خالق این اثر ارزنده زنده نماند تا اضمحلال و سقوط کمونیسم در اواخر قرن بیستم را شاهد باشد و ببیند که دیکتاتورها همه سرنوشتی مشابه پیدا کردند. علی عبدالله صالح و رابرت موگابه جزو آخرین دیکتاتورهایی بودند که نیمی از عمر خود را بر مردمش حکومت کردند. استعفای موگابه موجی از شادی را برای مردم زیمبابوه که خواهان رفاه، تغییرات و توزیع عادلانه ثروت بوده و قیافه و صدای او را سالها بود بر صفحه تلویزیون و از بلندگوی رادیو تحمل کرده بودند به ارمغان آورد. همیشه وسوسه و اصراری است بر قبضه کامل قدرت و ماندن در اوج و حضور در حلقه قدرت.
این وسوسه همیشه با حاکمان و سیاستمداران بوده است و شاید افراد معدودی بتوان یافت که یارای مقاومت در برابر آن را داشته باشند اما این وضعیت تا ابد نمیتواند ادامه داشته باشد. دیکتاتورها باید با هوشتر از این باشند تا بتوانند زمان مناسب برای کنارهگیری از قدرت در آرامش را تشخیص دهند و اینکه چه وقت باید از دور بازی خارج شوند.
درست به مانند خداحافظی یک بازیکن بزرگ و آویزان کردن کفشهایش، و گرنه همان بلایی که بر سر قذافی، بنعلی، مبارک، اسد و همین دیروز عبدالله صالح آمد ممکن است بر سرشان نازل شود و کشورشان به هرج و مرج کشیده شود. اما میتوان درسهای زیادی از سقوط دیکتاتورها در سالهای اخیر یاد گرفت. دیکتاتوریها تقریبا فرمولی مشابه دارند و دیکتاتورها با هر عنوان و اسمی که خود را بنامند مسیری کم و بیش یکسان را طی میکنند: با انقلاب یا کودتا و یا با مبارزه سیاسی به قدرت میرسند، یا ممکن است ارث پدریشان باشد که به آنها رسیده است. معمولا شروع خوبی دارند. در اوایل با شعارهای زیبایی که میدهند محبوبیت و مقبولیت زیادی کسب میکنند و قولهای زیادی به مردم میدهند. ادعا میکنند تنها قصدشان تغییر رژیم و برقراری عدالت اجتماعی، توزیع عادلانه ثروت و قدرت، مبارزه با فساد و پیشرفت کشور است. کودتاچیان هم معمولا اظهار میدارند خودشان تمایلی به حکومت و ماندن در قدرت ندارند و دولتشان موقتی است و به زودی انتخابات آزاد برگزار خواهند کرد اما سالها بر سر کار میمانند و از جای خود تکان نمیخورند. با گذشت زمان به تدریج قدرت را قبضه کرده و انحصاری میسازند، مخالفان را تضعیف و حذف میکنند و سیستم تک حزبی و توتالیتر برقرار میکنند، و تمام منابع و شاهرگهای اقتصادی کشور را در دست میگیرند، رسانهها را محدود و برای خود رسانههای دولتی و اختصاصی ایجاد کرده و سانسور را برقرار میکنند.
زندانها را با معترضان و زندانیان سیاسی پر میکنند. برای ادامه تداوم و مستحکم کردن پایههای قدرت خود به گروههای خاص و طرفداران خود پستهای حساس، رانتها و امتیازات و امکانات اقتصادی و سیاسی ویژه اعطا میکنند. این گروههای خاص ممکن است بر اساس نژاد و قوم و قبیله، رنگ پوست، زبان و مذهب یا صاحبان و وارثان انقلاب و کودتا باشند. به نیروهای امنیتی قدرت ماورای قانون میدهند تا هر وقت نیاز شدترور و وحشت بیافرینند و نیروهای نظامی را هم به خدمت میگیرند. اصلا دوست ندارند دیگران را در این کیک بزرگی که به چنگ آوردهاند شریک کنند و فقط از خودشان و اطرافیانشان پذیرایی میکنند. دیکتاتورها این طرز تفکر را دارند که بیش از دیگران برابرند و احساس میکنند کشور بدون وجود آنها نمیتواند به حیات ادامه دهد و بدون آنها کشور از هم پاشیده میشود. حکومت مادامالعمر را نوعی جایزه و پاداش و حق برای خود تلقی میکنند. برای اینکه زیاد در مجامع بینالمللی طرد نشوند ادای دموکراسی را درمیآورند و برای خود مجلس فرمایشی هم تدارک میبینند تا اعمال و اقدامات او را تایید کند و حتی انتخابات صوری هم راه میاندازند اما ادامه این وضعیت عوارض منفی و جانبی هم با خود به همراه دارد: توریع نامساوی قدرت و ثروت، تمرکز زر و زور در دست گروهی خاص و به تبع آن فساد اداری، اقتصادی و سیاسی و داخلی و تضارب منافع گروههای قدرت و عموم.
دخالتها یا حمایتهای خارجی هم مساله را پیچیده میکند. همانطوری که میتوانید پیشبینی کنید به تدریج که دستشان برای مردم رو میشود و فقر و فساد ریشه دارتر میشود تضاد منافع بین خودشان و مردم پیش میآید و اعتراضات اجتماعی به اوج میرسد و به سان آب راکد که فاسد میشود با وجود نیروهای نظامی و امنیتی از درون و برون ضربه پذیرتر میشود و... اگر بخواهیم چرخه دیکتاتوری را روی یک پیوستار و طیف نشان بدهیم در یک سر این پیوستار شروع خوب و شاید شخصیتی مردمی با شعارهای جذاب را داریم. بعد به مرور دریک بازه زمانی طولانی و در آخر که به آن سر دیگر پیوستار نزدیک میشویم به دیکتاتوری میرسیم. دیکتاتورها برای خود امتیازات خاص در نظر میگیرند و همه را درگیر بازی نمیکنند اما این بازی تا ابد نمیتواند ادامه داشته باشد. بیشتر دیکتاتورها قوه تشخیص خود را از دست میدهند و شناختی از وضعیت موجود به علت وجود افراد دوروبرشان ندارند. نمیدانند چه وقت باید از بازی و قمار قدرت خارج شوند تا هر چه را بردهاند و برای کشور بدست آوردهاند از دست ندهند. شاید تنها مزیتی که برای دیکتاتورهایی مانند صدام میتوان متصور شد یکپارچه نگه داشتن کشور بود یا اگر دستاوردهای دیگری بود اصرار بر ماندن در قدرت همه را بر باد داد.
رهبران بزرگی مانند مهاتما گاندی و نلسون ماندلا مانند پدرانی دانا و آیندهنگر عمل کردند که هیچ وقت قدرت فریبشان نداد و آن را مانند امانتی بهدست صاحبانشان یعنی مردم دادند و قدرت را ارث خود تلقی نکردند تا برای خانواده و خویشاوندانشان به یادگار بگذارند. این رهبران بزرگ از وسوسه قدرت برکنار ماندند و نامشان در تاریخ جاودانه شد. آنها دقیقا میدانستند تا کجا باید نقش خود را ایفا کنند و چه وقت باید از صحنه خارج شوند. آنها این طرز فکر را که بدون وجود آنها دموکراسی و عدالت اجتماعی بدست نمیآید نداشتند و با سطح فکری بزرگ خود را جزء کوچکی از کل مردم میدانستند و نظرشان این بود که دموکراسی باید در نفس خود انقلاب و مبارزه باشد که اگر غیر از این بود در چرخه انقلاب – دیکتاتوری – فساد – انقلاب. . . گرفتار میآمدیم.
از طرفی کهولت سن خود عاملی است که به مرور تصمیم گیریها و سیاستهای دیکتاتورها را تحت تاثیر قرار میدهد: بالا رفتن سن دیکتاتورها، باعث میشود که زیاد اشتباه کنند، تصمیمات درست و معقولانهای در موقعیتهای حساس نتوانند بگیرند و هیچ تغییری را برنتابند اما اعتیاد به قدرت و لذت و نشئگی حاصل از آن به دیکتاتورها اجازه کنارهگیری نمیدهد. آنها میانه خوبی با تحصیلکردهها و نخبهها ندارند و آنها را برای خود مزاحم میشمارند و بیشتر فکرشان این است که به هر قیمتی چند صباحی دیگر در قدرت بمانند. اطرافیان و طرفداران آنها هم اصرار و تلاش بر ماندن آنها میکنند چرا که در غیر اینصورت منافع بادآورده خود را از دست خواهند داد.
تمرکز قدرت در دست یک شخص واحد چیز خطرناکی است و فساد جزء جداییناپذیر چنین سیستمی است. بیشتر دیکتاتورها یک کار را خوب بلد هستند؛ که کشور و مردمشان را به خاک سیاه بنشانند. صدام و قذافی هر دو استارت خیره کنندهای داشتند اما آخرش بازنده شدند و کشور و مردمشان را به وضعیتی انداختند که امروز نتیجهاش را شاهد هستیم. همانطور که اشاره شد دیکتاتورها در مقطعی کوتاه ممکن است دستاوردهایی داشته باشند اما بالاخره همه را از دست میدهند و همه بدبختیها هم بر سر مردم خراب میشود. از سقوط دیکتاتورها در خاورمیانه یا آفریقا درسهای زیادی میتوان گرفت. چند سال لازم است تا سوریه به حالت اولش برگردد و ویرانیهای خود را درست کند؟
آیا زخم عمیق یمن بهبود خواهد یافت؟ آیا لیبی بالاخره روی آرامش را خواهد دید؟ سرنوشت عراق چه خواهد شد؟. . . استعفای داوطلبانه موگابه اگرچه اندکی دیر بود اما باز هم میتواند از کشتار و هرج و مرج در این کشور آفریقایی و رنج مردم جلوگیری کند. این نوشته را با جورج اُرول شروع کردیم و با جملهای از او که در کنار مجسمهاش حک شده به پایان میبریم. این مجسمه اخیرا در محوطه محل کار اُرول در لندن نصب گردید.
"If liberty means anything at all it means the right to tell people what they do not want to hear. "
اگر آزادی واقعا معنایی داشته باشد، به معنی حق داشتن برای گفتن چیزهایی به مردم است که نمیخواهند بشنوند.