اسماعیل حسینپور*
گروه جامعه: تبارت به عزت ميرسد، به آزادگی، تبارت به هگمتانه ميرسد و به تخت جمشید، تو از تبار بالابلندان روزگاری که در کلاسِ همواره مشق شیرین رستگاری مينویسی، تو هرسال با همان کیف و کفش و پیراهن راهی مدرسه ميشوی، هرسال با همان کت و کلاه پای در مدرسه ميگذاری، پدرت مرد کار است، مرد بیل بر دوش خیره در رهگذران ِ شهر. هرسال برای تو و همسالانت، برای آنان که« ندارند» جشنها برپا ميشود. جشن عاطفهها.
می گویند ميخواهیم فرهنگ سازی کنیم که فرزندانمان با احسان و نیکوکاری آشنا شوند، ميخواهیم فرهنگ نیک یاریگری در باور بچهها زنده شود. راست ميگویند. دین و آیین مان هم همین را ميگویند. ایرانیان هم از دیرباز با این نیک کرداریها خو گرفتهاند. من اما حرف دیگری دارم و آن این است که: « چرا فرزندان سرزمین خفته بر نفت و معدن باید این قدر فقیر و حقیر شوند که دست گدایی به سمت ملت دراز شود تا کودک ندار دبستانی ببیند که همکلاسی اش با کادویی که دفتری یا مدادرنگی و... بیش نیست راهی مدرسه ميشود ولی فقر پدر او را با دست تهی راهی مدرسه کرده است و او شرمسار همکلاسیهایش ميشود که چرا پدرم نداشت تا من هم چیزی برای کسی محرومتر از خویش بیاورم؟»
من در این تکرار بی دلیل هرساله به جای جشن عاطفه ها،
خوب ميدانم که بچهها ندارند، پدران ندارند و به خاطر این است که ميبینم بعضیها تند تند نگاهشان به ساعت است که از کلاس بروند تا با دستهاي نحیف و گونههاي رنگ باخته شان در سر چهار راهها، گلهاي «مریم» و «میخک» را، « آدامس» را،«روزنامه» را بفروشند
غمی سنگین بر نگاه و روح فرزندان دیارم ميبینم. در این جشن بی جنبش «عزا»ی فرزندان آبرومند این ملک و میهن را ميبینم، بر باد رفتن غرور فرزند ایران زمین را، دست به چشم دیگران داشتن را، نیازمندی را حق خود دانستن و دیگران را فراتر و برتر از خویش دیدن ميبینم و در چنین فضایی این جشن نیست گداپروری است، این جشن سند ناتوانی ماست که ملت را حقیر و فقیر کردهایم.
خوب ميدانم که بچهها ندارند، پدران ندارند و به خاطر این است که ميبینم بعضیها تند تند نگاهشان به ساعت است که از کلاس بروند تا با دستهاي نحیف و گونههاي رنگ باخته شان در سر چهار راهها، گلهاي «مریم» و «میخک» را، « آدامس» را،«روزنامه» را بفروشند، یا دیگری بساط واکسی اش را بگستراند و دیگری ترازویی در دست بگیرد و چشم به مردم و مأمور شهرداری داشته باشد که کی که خواهد آمد؟
من یک معلمم، بچه هایی را دیدهام که شب قالی بافی کردهاند و صبح در سر کلاس درس خفتهاند، با درد در کنارشان ایستادهام تا کسی خوابشان را بر نیاشوبد، من یک معلمم بچههایی را دیدهام که دفترهایشان را از خواهران و برادران شان به یادگار دارند، ميدانم بچهها «ندارند» ولی چرا نميپذیریم که ما با سوء مدیریت مان این روزهای بی روزی را برای فرزندان ایران رقم زدهایم؟نمی دانم به چه حقی سرمایه ایران و فرزندانش را به برخی کشورها اهداء ميکنیم و خود بساط گدایی در هر کوی و برزن گسترانده ایم و نامش را جشن نهادهایم؟ نميدانم تا چه زمانی باید این فقر و نداری ادامه یابد ولی از دولت انتظار ميرود با مدیریت منابع مالی، راهکارهایی عزتمندانه و آبرومندانه جایگزین این شیوههاي غلط کند. شیوه هایی که آبروی خانوادهها را بیشتر بر باد ميدهد و ایمان سوز است. همتی باید تا فرزندان فردایمان راه را گم نکنند.
*عضو انجمن اسلامی معلمان خراسان شمالی