به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۱۴ - ۱۱:۵۷
 
۱۲
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۱۸ ساعت ۱۹:۵۷
کد مطلب : ۱۱۵۸۴۴

وقتی زندانبان طالقانی بودم

وقتی زندانبان طالقانی بودم
گروه سیاسی-رسانه ها: روزنامه شرق در آستانه سالگرد درگذشت آیت‌الله طالقانی به نقل از احمد خرازچی، سرهنگ بازنشسته و فرمانده گروهان ژاندارمری وقت شهرستان بافت در زمان تبعید آیت‌الله نوشت: «سال ١٣٥٠ از گرگان به کرمان منتقل شدم و یک سره به سمت فرماندهی گروهان بافت به این شهرستان رفتم و با عیال و اولاد در این شهر دورافتاده و بن‌بست ییلاقی رحل اقامت گزیدیم.

این شهر فاقد شهربانی و به‌ ناچار امور انتظامی شهر به عهده ژاندارمری بود. مردم ساکن این شهرستان از نظر بضاعت مالی در ردیف متوسط و از نظر مذهبی و دیانت حد بالایی داشتند و بسیار آرام و محبوب و مهربان بودند. از نظر اینکه این شهرستان بن‌بست بود و مردمانی آرام و سربه‌زیر داشت افراد تبعیدی را به بافت می‌فرستادند. در نتیجه همواره چندین نفر از افراد شرور و قاچاقچی میهمان ما بودند که اغلب در این محل بند نمی‌شدند و به محل خودشان یا جای دیگر فرار می‌کردند و ساواک و دادگستری و سایر مقامات نیز هیچ‌گونه پیگیری‌ای در کار آنها نداشتند و اصلا سراغ آنها را نمی‌گرفتند.

اوایل سال ٥١ اطلاع پیدا کردم که آیت‌الله طالقانی را از زاهدان برای گذراندن بقیه مدت تبعیدشان به بافت آورده‌اند. دورادور با فعالیت ایشان و مرام و اهداف نهضت آزادی و تألیفات ایشان مثل تفسیر پرتوی از قرآن آشنایی داشتم. چون مادرم روحانی‌زاده و از سادات بود و مدتی هم در قم تحصیل‌ کرده بودم، از این‌ جهت به علت تربیت خانوادگی مقید به اسلام و دیانت و احترام قلبی به عالمان دین بودم. در خفا سفارش‌های لازم درباره مراقبت از ایشان مبنی بر این که فردی خطرناک و... هستند در نامه‌ای بالابلند به ما ابلاغ شد. قبلا خانه‌ای برای سکونت ایشان در نظر گرفته ‌شده بود که حائز شرایط مراقبت و کنترل دیدبانی بود. این خانه ملک آقای شهردار بود که البته از عوامل ساواک نیز بود و از وی اجاره شد.

بعد از یکی، دو روز از ورود آیت‌الله به زیارت ایشان رفتم و خودم را معرفی کردم. از حال و روزگار و سابقه خدمتی و وضعیت خانوادگی من پرسید و بسیار خوشحال شدند و مرا تشویق کردند که با خانواده‌ام به خدمت آمده‌ام. چهره نورانی و نوع تفکر و صحبت‌های ایشان، من را بسیار تحت‌ تأثیر قرار داده و با وجود فشارهای زیاد و سفارش‌های مراقبتی مقامات بالا، ایشان را در رفت‌ و آمد در خیابان و بازار و مسجد تقریبا آزاد گذاشتم. اغلب خودم نیز با ایشان قدم می‌زدم. یک نفر سرباز را هم که جوان متدینی بود، در ظاهر برای مراقبت و در اصل برای فرمان‌برداری در اختیار آقای طالقانی گذاشته بودم. اغلب خیلی از ملاقات‌ها را گزارش نمی‌کردم و به ایشان نیز گفته بودم که کلیه مکالمات ایشان که از طریق پست انجام می‌شد کنترل و بازبینی می‌شود. بنابراین نامه‌های ایشان را که حساس بود هر ماه که برای امور اداری و دریافت بودجه به کرمان می‌رفتم، پست می‌کردم. همه تعجب می‌کردند که این نامه‌ها از چه طریقی پست می‌شود.

چندی نگذشت که همسرم نیز با آقای طالقانی ملاقات و ایشان را زیارت کرد. همسرم برای آقا قسمتی از آجیل و تنقلات را که از شهرستان برایش می‌فرستادند، برد و چون آقا دیابت داشتند سعی بر این بود که تنقلات بیشتر جنبه رژیمی داشته باشد مثل توت خشک. ایشان نیز هر زمان همسر و فرزندانم را می‌دیدند بسیار محبت می‌کردند. این شرایط باعث شد که گزارش‌های متعددی علیه من به مقامات بالا ارسال شود. چند بار نیز توبیخ و سرزنش شدم. آنها انتظار داشتند حتی ایستگاه‌های رادیو را که ایشان استفاده می‌کرد نیز کنترل کنم که من به علت علاقه شدید درونی به ایشان به این تذکرات گوش نمی‌دادم.

در این مدت بین آقای طالقانی و اهالی بافت روابط صمیمی و همدلی خاصی پیدا شده بود. اغلب علاقه‌مند بودند ایشان را میهمان کنند، از نصایح و فضایل اخلاقی ایشان بهره ببرند و خانه بهتری در اختیار ایشان قرار دهند. هر چند وقت یک‌ بار که آقا خسته می‌شدند برای معاینه و معالجه ایشان را به درمانگاه سازمان شاهنشاهی آن‌ موقع، به مدیریت آقای دکتر نادر نادری که از دوستان و علاقه‌مندان آقا بودند، در نزدیکی بافت می‌بردم. ساعتی را در باغ و حیاط ایشان با صرف چای یا شام می‌گذراندیم. درگیری مأموران ژاندارمری با آقا همه نمایشی بود و هیچکدام حالت جدی نداشت و آقا همچنان آزاد در معابر و مساجد رفت‌ و آمد داشتند و با اشخاص زیادی از دور و نزدیک ملاقات می‌کردند.

آقای طالقانی به عمران و آبادی مساجد علاقه‌مند بودند. همچنین برای کمک به فقرا بسیار پیگیر می‌شدند به‌ طوری‌ که از من خواستند فقرا و محتاجان را شناسایی (کنم) تا به ‌وسیله من کمک‌های لازم به آنها صورت بگیرد. آقای طالقانی همیشه از محدودیت‌هایی که برای ایشان وجود داشت، شکایت می‌کردند. حرفشان هم درست بود چون ایشان تبعیدی بودند نه زندانی و ممنوع‌الملاقات. به‌ هر حال در اعتراض به این موضوع چند روز نیز اعتصاب غذا کردند و از منزل خارج نشدند و اشخاص را نیز نمی‌پذیرفتند.

در این مدت مبلغی پول که نمی‌دانم از کجا یا از سوی چه کسی بود - که البته شاید از محل خمس و زکات باشد - به من مرحمت کردند و من نیز آن را به مستمندان می‌رساندم. اغلب اوقات اشخاصی را که با ایشان ملاقات می‌کردند و به پاسگاه می‌آوردند، آزاد می‌کردم. بالاخره به علت اجرا نکردن دستورات مقامات بالا به رفسنجان منتقل و سه ماه منتظر خدمت شدم که با وساطت فرمانده ناحیه و التزام به این که اوامر مربوطه را دقیقا اجرا کنم، بخشیده شدم. هنگام خداحافظی از آقا، ایشان نامه‌ای به من دادند که در آن سفارش من را به حجت‌الاسلام پورمحمدی، مدیر مدرسه علمیه رفسنجان و پدر وزیر دادگستری دولت یازدهم، کرده بودند که در مدت اقامت در رفسنجان نیز از فیض حضور ایشان بسیار برخوردار شدم.»