گروه جامعه: ساعت ٩ صبح پارک ساعی
از پلههای طولانی پارک پایین میروم و جلو حوض پرندگان میایستم. گفتهاند ژوزف* را همانجا پیدا میکنم. آنقدر اینطرف و آنطرف را نگاه میکنم که خودش پیدایش میشود. نردههای چوبی روبهروی حوض را میگیرد و میگوید: «دوا میخوای؟» سرم را تکان میدهم و میگویم: «تریاک...داری؟» میگوید: «١٠ دقیقه دیگه از پلهها بیا بالا، بیا توی کوچه ساعی، همونجاها پشت پرادویی که پارک شده وایسا، ٣٠ تومنم آماده داشته باش». ١٠ دقیقه بعد بدون هیچ چکوچانهای، درست شبیه یک فاتح زرنگ، تریاک را در جیبم میگذارم و به سمت دروازهغار راه میافتم...
ساعت ١٠:٤٥
از چهارراه مختاری برای دروازهغار دربست گرفتهام. اوایل خیابان شوش به راننده میگویم میخواهم وارد خیابان علیزاده شوم. راننده سرش را کج میکند و میگوید: «از اینجا که نمیشه رفت تو! دیگه یهطرفه شده». از هر خیابانی که دررویی به پارک حقانی داشته باشد ورود تقریبا غیرممکن است. راننده اما بیتوجه به تابلوهای ورودممنوع، وارد خیابان علیزاده میشود. سرتاسر خیابان را کندهاند تا عملیات عمرانی انجام دهند. خیابان خلوت و سروساماندار به نظر میرسد. ماشینها بهردیف و باسرعت از کنار ما رد میشوند و ما هم مثل وصلههای ناجور بینشان ایستادهایم. جلو پارک پیاده میشوم. پارک حقانی، پارک هروئین، اصلا هر اسمی که دلت میخواهد میتوانی رویش بگذاری، اما حالا دورش را میلههای آهنی کشیدهاند و پر است از باغبانهایی که در حال کاشتن درختهایی هستند که محلیها امیدوارند عمرشان اندازه گلهای لالهای نباشد که شهرداری فروردینماه در باغچههای نیمهجان دروازهغار کاشت.
ساعت ١١
جلو خانه سیاهپوشی میایستم که انگار جوانی را از دست دادهاند. خانه چسبیده به «خانه خورشید» است. انگار آن دیوار از همهجای دنیا میتواند امنتر باشد و اضطراب را برای لحظاتی از من دور کند. انتهای ورودی خیابان علیزاده، تانکر آب بزرگی در گوشهای از زمین خاکی پارک شده و چند جوان نشئه سیگارهایشان را دود میکنند. پلیس هر ١٠ دقیقه یکبار از کوچه میگذرد و سرتاپایم را نگاه میکند و من بیشتر خودم را به دیوار خانه خورشید فشار میدهم... .
طاهره جواب تلفنش را نمیدهد. تلفن حامد هم خاموش است. بیدعوت آمدهام و دوا میخواهم. سینهکش کوچه را بالا میروم و از کنار پمپبنزین میخزم و خودم را به میدان کوچک هرندی میرسانم. در پیادهرو پیرمرد کفاشی بساط کرده است. کفشهای کهنهای را روی پیشخوان چوبیاش چیده. جلو میروم و سلام بلندی میکنم، پیرمرد سرش را که بالا میآورد، میگویم: «دوا میخوام...». پیرمرد گنگ نگاهم میکند و سرش را به سمت خیابان برمیگرداند. آنطرف خیابان بالای یک چلوکبابی تابلو داروخانه را میبینم. پیرمرد میگوید: «از اونجا بگیر...». ترسیدهام، آنقدر ترسیدهام که عرقهای درشت پیشانیام را به حساب خماری بگذارند. مرد جوانی لنگلنگان با تیشرت فسفری و گونی کثیفی که پشتش دارد به سمتم میآید. یکی دیگر شبیه همان جوان از آنطرف خیابان به سمتم میآید و هردویشان جلویم میایستند. به جوان اول نگاه میکنم و بریدهبریده میگویم دوا میخواهم...، چشمان پسر از حالت گنگی درمیآید و بند کیفم را میگیرد و به سمت خودش میکشد و من دنبالش راه میافتم. پشتم صدای زمزمه آدمهایی را میشنوم که میگویند: دوا میخوای؟ با اون نرو، بیا دوا دارم، بیا دیگه...، سعی میکنم خودم را به قدمهای لنگان مرد برسانم. جلویش که میروم، میگوید: «چی میخوای حالا؟»
میگویم همهچیز میخواهم. شیشه و دوا (هروئین) و تریاک. نگاهم میکند و من میگویم: «زود میخوام. فقط واسه مصرف خودم. بیشتر نمیخوام...». مرد دوباره روی صورتم خیره میشود و میگوید: «عملتم که بالاست، معلومه قشنگ خماری...». جا نمیخورم از حرف مرد، میدانم این هم بخشی از بازارگرمیاش است. کیفم را ناشیانه باز میکنم و مرد پولها را در کیفم میبیند. قیمت میپرسم و او میگوید: «شیشه ٢٤ تومن، هروئین هم ٣٤ تومن...»؛ بالا میگوید، خیلی بالا، اما جرئت چانهزدن هم ندارم. نگاه سنگین آدمها بیتابم میکند. موتوری جوانی با لباس سیاه، مبهوت به چانهزنی من با خردهفروشی رنجور نگاه میکند و سرش را به افسوس تکان میدهد. یک مشت اسکناس از کیفم درمیآورم و کف دستش میگذارم و او میگوید: «برو تو کوچه، برو تو کوچه، این یارو داره خیلی بد نیگامون میکنه...». بعد از هر جملهای که بینمان ردوبدل میشود، یک زودباش تحویلش میدهم... . پیرمرد تروتمیز و درشتهیکلی پشتمان راه میآید و ساقی میرود تا مواد بیاورد. من قدم تند میکنم تا نگاههای سنگین آدمها؛ از رانندهتاکسی تا مسئول پمپبنزین را نادیده بگیرم.
دوباره به کوچه علیزاده میخزم و میبینم که مردی که پشتسرم راه میرفت، حالا پابهپایم قدم برمیدارد، عصبی نگاهش میکنم و او میگوید: «خانم میدونی میدون اعدام باید از کدومور برم؟» تقریبا سرش داد میزنم و میگویم مال این منطقه نیستم. ساقی را میبینم که در حال آمدن به سمت ماست. انگار بهترین اتفاق دنیا افتاده باشد، صورتم پر از خنده میشود، میآید جلو و میگوید: «ببین بهم گفتن خیلی بهت تخفیف دادم. باید یه ١٠،٢٠ تومن دیگه هم بدی...». دوباره از توی کیفم پول درمیآورم و میگویم: «پس برام پایپ هم بگیر...». میگوید: «خب پس پنجتومن دیگه بده...». میگویم: «پایپ که دوتومنه...». عصبانی میشود و میگوید: «آخه پیزوری من که نوکر بابات نیستم برم واست دوا بیارم مفت و مجانی. چلاق که نیستی، خودت پاشو برو بگیر. اونجام که مأموربازیه. تو هم معلومه از فرنگ میای و باکلاسی، ببرنت هلفدونی، ننه بابات دیگه بهت پول توجیبی نمیدن...». پول را کف دستش میگذارم و میگویم: «زود بیا. عجله دارم...». میگوید: «پایپم میخواستی؟» بعد راهش را کج میکند و میرود. میرود و من تکیهداده به نردههای آهنی پارک حقانی منتظر ساقی میشوم که پول یک ماه جنس را برای دو بسته کوچک شیشه و هروئین با خودش برد. نمیخواهم باور کنم که برنمیگردد. یکربع تمام کوچه را بالاوپایین میکنم. سعی میکنم در برابر موتورهای گشت پلیس ظاهر نشوم؛ اما مرد برنمیگردد...»
ساعت ١١:٢٠
طاهره مات و مبهوت نگاهم میکند، حامد هم ترک موتور نشسته و میگوید: «میخوای خودم برم برات بخرم بیارم. اونجا جای شما نیست آخه...». طاهره میگوید: «راست میگه خانم. نمیشه شما بری. خطرناکه». طاهره حالا دو سال است که مواد مصرف نکرده؛ اما حامد بعد از دو سال پاکی، یکماهی میشود که دوباره شروع کرده و صبح، ظهر، شب در خیابانها دنبال سه وعدهای میدود.
بعدازظهرها بعد از رسیدن طاهره به خانه، چیزی جز چرتهای نشئگی شوهرش، نصیب خودش و شوهرش نمیشود. مصمم میگویم: «میخوام خودم بخرم...». ١٠ دقیقه بعد همراه حامد از خیابان هرندی وارد گود عربها میشویم. کوچههای قدیمی و باریک محلهای که غربتیها تسخیرش کردهاند. حامد میگوید: «الان زود اومدی، شبا اینجا غوغاست». جلوی یک کوچه میایستد و دری کرمرنگ را نشانم میدهد و میگوید: «اون خونه رو میبینی، اونجا یکی از آشپزخونههاست. شبا از ساعت ١٠ شب، از اینجا تا سر محله عودلاجان صف میبندند واسه دوا...». در پیادهرو پیر و جوان بساط کردهاند و جنسهایشان را میفروشند. از لنگهکفش تا بشقابهای ملامین با گُلهایی که رنگشان رفته. از انتهای کوچه خودش را به چهارراه مولوی و پشت بیمارستان اکبرآبادی میرساند. در پیادهرو گُلهبهگُله نشستهاند و مواد میکشند. جوانی را نشانم میدهد و میگوید: «این خودش موادفروشه؛ اما اونجا مرد زیاده، درست نیست شما بری. قبلا این پسره از خودم مواد میگرفت، الان شاخی شده واسه خودش...».
ساعت ١١:٤٥
دوباره به گود عربها برمیگردیم. توی یکی از کوچهپسکوچهها جلوی یک خرابه میایستد. انتهای زمین خاکی یک گروه زن و مرد نشستهاند و مصرف میکنند. مرد جوان و بلندقدی نزدیک میشود و به زبان محلی چیزی به حامد میگوید و حامد پیاده میشود و به دنبالش من هم... به زنی که انتهای زمین، معرکه گرفته، میگوید: «زهره واست مشتری آوردم. هواشو داشته باش». زن نگاهم میکند و من جلو میروم. دختر جوانی کنارش نشسته و آرایش غلیظی هم دارد. سیگارش در حال خاموششدن است و او سر قیمت در حال چانهزدن؛ اما زهره زنی است درشتهیکل و سنوسال دارد. روسریاش دور گردنش افتاده. داخل کیف دنبال فندک شیشه میگردد و من دستههای تراول را در کیفش میبینم. بلند سلام میکنم و چُرت یکی، دو نفر پاره میشود.
زهره میگوید: «واسه خودت میخوای؟ چی میخوای اصلا؟». دوباره استرس میگیرم. میگویم: «شیشه و دوا و پایپ...» حامد یک بسته هروئین کوچک کف دستم میگذارد و میگوید: «بیا این رو از رفیقم برات گرفتم...». زهره شاکی میگوید: «از اون نگیر موادش ناخالصی داره آخه...». میگویم: «بهم شیشه و پایپ بده میخوام برم، زود باید برم...». زن میگوید: «از ما میترسی خانمخانما...». نمیگویم از پلیس بیشتر میترسم... . دوباره میگویم: «زودباش حالم بده». میگوید: «پنجتومنی، ١٠تومنی یا ١٥تومنی؟». میپرسم چه فرقی با هم دارند و او میگوید مصرف یک وعده پنج هزار تومان، دو وعده ١٠ و سه وعده ١٥ هزار تومان است. به اندازه مصرف یک وعده از او شیشه میگیرم و پنجهزار تومان را به دستش میدهم و سراغ پایپ را میگیرم. او میگوید: «پایپ نو ندارم. خب همینجا بشین بکش، با هم اختلاط هم میکنیم دیگه. ببینیم شما آفتابمهتابندیدهها چطور شیشه میکشید...». بعد از توی کیفش یک فندک درمیآورد و زیر پایپ پسر جوانی روشن میکند. حامد میآید و میگوید: «زهره پایپ میخوایم، باید بریم». زهره دوباره میگوید: «بابا پایپ دست دوم دارم؛ اما حالا چون رفیقیم با هم، این پایپه هم اشانتیون مال شوما...». با زهره دست میدهم و او وقت خداحافظی قول میگیرد که مشتری ثابتش بشوم. شمارهاش را در تلفنم ثبت میکنم، برای وقتهای خماری...».
دوباره با حامد به عودلاجان برمیگردیم... . جلوی یک خانه میایستد و میگوید: «اینجا شیرهکشخونه و آزمایشگاهه. میخوای برو تو یه نگاهی بنداز... البته خودمم میام که مراقبت باشم... خانه حیاطی قدیمی و روبهانقراض است. درهای زیرزمین بسته است؛ اما از لای پنجرهها میشود بساط شیشهسازی را دید. گونیهای کوچک و بزرگ و وسایل آزمایشگاهی کثیف و شکستهای که روی هم تلنبار شدهاند. طبقه بالا هم اتاقی است پر از آدمهای در حال چرت. دختر جوانی با گریه سرنگ را توی رگهایش فرو میکند و سعید را نفرین میکند. حامد توی گوشم میگوید: «سعید شوهرش است. حالا با هم مصرف میکنند. دختره قبلا دانشجو بود...». در مدت ٤٥ دقیقه و با هزینه ٥٠ تومان مواد خریدم. شیشه، پایپ، فندکِ شیشه، هروئین و تریاک. چیزهای بیشتری هم میشد در دروازهغار پیدا کرد؛ اما نمیشود منکر آن شد که فضا به نسبت سال قبل تر و تمیزتر شده است. به قول حامد حالا روزها چشمهای هروئین در دروازهغار نیمهباز است و شبها شهرشان در تسخیر آدمهایی است که صبحها از ترس گشتهای پلیس تلفنی کار میکنند. در روزنامه مواد را روی میز میگذارم و عکاس جلوی چشمان مبهوت همکارانم از دستاورد امروزم عکس میگیرد و بعدازآن، همه را به جوی آب میسپاریم و بیسروصدا به شرایط عادی برمیگردیم.