به روز شده در ۱۴۰۳/۰۲/۱۸ - ۰۰:۴۱
 
۲
تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۱۱ ساعت ۱۳:۲۳
کد مطلب : ۱۲۴۵۸۵

شهر «چیزی» کم خواهد داشت

مریم پیمان
روزنامه بهار
شال گردنم را بالاتر می‌کشم. بینی‌ام یخ کرده است. دود، سرما یا بغض، مهم نیست علت سوزش حنجره من چیست. ساعت‌ها نه، روزها و شب‌هاست؛ دلِ یک شهر گرفته است. باور دارم که انتظار را «همه» تجربه کرده‌اند. هنوز جای خالی ساختمان در برابر چشمانم «عادی» به نظر نمی‌رسد. افقِ خیابانِ جمهوری بدون «پلاسکو» «چیزی» کم دارد و فرداهایِ تهران «مرد»انی را.  از نظاره این خیابان، آدم‌ها، ساختمان-ها، آمبولانس‌ها و جرثقیل‌ها خسته شده‌ام. دود و آتش در خواب و بیداری رهایم نمی‌کنند. آفتاب طلوع نکرده است. هر لحظه باور داشتم که «شاید» انتظاری به امیدی بینجامد، اما تلخ بودن واقعیت هر لحظه آشکارتر شد؛ «به جز باد سحرگاهی، كه شد دمساز خاكستر؟/ كه هر دم مي‌گشايد پرده‌ای از رازِ خاكستر/ به پای شعله رقصيدند وخوش دامن‌كشان رفتند/ كسي زان جمع دست‌افشان نشد دمساز خاكستر»

سوزِ برف از داغیِ دلِ خانواده‌هایِ ملتهب و مردمِ منتظرِ حتی «یک» خبرِ «خوش»ِ 9 روزه کم نکرد. هنوز از تلِ غمِ دلِ شهر، دود برمی‌خیزد. خیابان خلوت است مانند صفحه‌های روزهای گذشته روزنامه‌ها از خبری «امیدبخش». مادران و زنان بی‌تاب در خاطرم مانده‌اند. هر چه کَندند و آوار برداشتند، باز آتش زبانه ‌کشید؛ «تو پنداری هزاران نِی در آتش كرده‌اند اینجا/ چه خوش پر سوز می‌نالد، زهي آواز خاكستر!/ سمندرها در آتش ديدی و چون باد بگذشتی/ كنون در رستخیز عشق بين پرواز خاكستر!» خبرها از اتمام همه چیز و تشییع قهرمانان تهران می‌گویند اما من «هنوز» نگرانِ اثری از آنها ایستاده‌ام. شاید تکه پیراهنی، صدایی و پیکری، امید را به شهر بازمی‌گرداند و زندگی را به یک خانواده؛ «هنوز اين كُنده را رويایِ رنگينِ بهاران است/ خيالِ گل نرفت از طبع آتش‌باز خاكستر». صدای ناله یا گریه‌ای گه‌گاه در گوشه‌ای بلند می‌شد، اما هر چه گذشت جز ردِ پایِ اشک بر چهره‌ها، صدایی در فضای آمیخته با دود و صدای موتور ماشین‌های سنگین شنیده نمی‌شد.

 اثری نیافتند از زندگی، تنها سوخته‌پارچه‌ای یا تکه‌پیکری . «هیچ» نشانی نبود از امید، تنها زبانه‌های آتشی که هیزمِ آن، پیکرِ مردانِ زیرِ آوار و دلِ ما شد؛ «من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست/ حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر!» چهره آتش‌نشانان و گم‌شدگان در واقعیت و خیال رهایم نمی‌کند. شاید امیدی باشد؛ «هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد/ خیال شعله می‌رقصد هنوز از ساز خاکستر» از خیابان دور می‌شوم. دلم نمی‌خواهد شاهد اشک‌ها و وداع با آنها باشم. نمی‌خواهم پیکرِ عزیزانِ تهران را ببینم. می‌دانستم که امیدی به «زنده» بودن کسی نیست، اما باورش دشوار بود و دیدنِ رنجِ باورِ نبودن آنها بر دوشِ همکاران و خانواده‌هایشان، دشوارتر است.

 فرار می‌کنم از مشاهده و چنین نظاره‌ای. خسته شدم از نظاره رنج. گمان می‌کردم، شاید عکس‌ها و خبرها آرام‌آرام رنجِ شهر را کم و زندگی را در خیابان شاه‌آباد جاری کند. کارِ رسانه قرار بود همین باشد، اما «نظر به دردِ دیگران» و نوشتن و خواندن، هیچ چیز را عادی نکرده است. «چه بس افسانه‌های آتشينم هست و خاموشم/ كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر» هر لحظه باورِ مرگ یا شهادت و در یک کلمه «نبودن» فداکارانِ زمان و زمانه خودخواهی «من» و «ما» واقعی‌تر می‌شود. امروز پیکرِ این جوانان بر شانه‌هایِ شهر تشییع خواهد شد. نمی‌خواهم «شاهد» باشم. پرسشی آزارم می‌دهد؛ «آیا کسی با چنین تجربه هولناکی از مدیریت بحران در شهر تهران حاضر به پذیرش مسئولیت آتش‌نشانان و پر کردن جای خالی آنها خواهد بود؟»