حسین کتابی
افرادی که پس از انقلاب 57 و در طی انفجار افسار گسیخته جمعیتی در طول دهه شصت شمسی زاده شدند؛ به «نسل دهه 60» معروفند. اگر این عنوان را به عنوان یک «دال» [مفهوم مرکزی] در نظر بگیریم، میتوانیم مدلولهای [مفاهیمی وابسته به دال]* همچون آموزش نامناسب و ناکافی، کنکورهای میلیونی، بیکاری و بیآیندگی، برای آن برشماریم. این مدلولها به خوبی شرایطی را که اکثریت این نسل با آن روبرو بوده، هستند و خواهند بود،ترسیم مینماید. گفتیم اکثریت این نسل و نه تمامیت آن، چرا که در هر پدیده انسانی و اینجهانی قطعاً استثناء وجود دارد.
معروف است و اخیراً هم بسیار شنیدهایم که این نسل، یکی از اصلیترین مشکلات کشور هستند. هر موضع و هر مقطعی که این نسل به آن میرسند در چشم بهم زدنی به یک کابوس برای دولت و ملت بدل میشود. مدارس چند شیفته، کنکورهای با نزدیک به دو میلیون شرکت کننده برای تصاحب نیم میلیون صندلی، بحران کار و عدم جذب در بازار کار (که البته محصول آموزش بیهدف و غیرکاربردی این نسل بود)، بحران مسکن، بحران ازدواج، بحران سالمندی و دست آخر بحران قبر برای تدفین این نسل نه چندان «زندگی کرده».
نسل دهه 60 که میتوانست همچون نسل بعد از جنگ جهانی دوم در زاپن و نسل بعد از جنگ دوکره در کره جنوبی، بدل به موتور توسعه بیمانندی شود؛ عملاً در سایه بیتوجهی، شعارزدگی و بیبرنامگی حاکم بر تصمیمگیران و بر جامعه (به شکل مشخص در خانوادهها) تبدیل به یک «شکاف اجتماعی چند شاخه» فعال گشت که نه میداند با خود چه کند و نه چاره سازان چارهی بهر آن میاندیشند. حالِ این نسل همچون «پیشرانِ[موتور] لوکومتیوی» ست، که بیتوجه و نگهداری به حال خود رها شده است و اشعه آفتاب و رگبارِ بارانِ شدید آن را میسوزاند و میپوکاند. خوب چه باید کرد؟ آیا باید به این بیحالی و سستی مالوف تسلیم شد؟ و یا باید آستینی بالا زد و فکری به حال این «پیشرانِ» مفید، امّا رها شده کرد؟ باید باور داشت و امید که میتوان تغییری ایجاد کرد و کاری صورت داد. «ناامیدی؛ افیونِ ملتهاست».
چه باید کرد؟ باید چشم به اقصی نقاط جهان بیاندازیم و ببینیم که آنان چه کردهاند؟ ببینیم چگونه میتوان چنین استعداد و توانی را، با نگرش میهندوستانه، آزاد ساخت؟ باید این نخوتِ «هنر نزدِ ایرانیان است و بس» را به کناری بنهیم و از دیگران بیاموزیم. در این راه میتوانیم از تجارب کشورهایی زمین خورده و امّا برخاسته» ی چون ژاپن، کره جنوبی، فنلاند، سوئد و آلمان بسیار بیاموزیم. به شرط اینکه دغدغه برای «تغییر» در اندیشهمان جای گیرد و امید در قلوبمان.
روزی که تصمیم بگیریم به جای بازگشت به آنچه خیال میکنیم؛ بودهایم و داشتهایم، و در حقیقت نه بودهایم و نه داشته-ایم، ارداه کنیم که به آنچه «میخواهیم باشیم و داشته باشیم» برسیم و آنگاه به «نیروی انسانی» مان، نه چون لشکری بی-چهره و بیگذشته و آینده، بلکه همچون انسانهای صاحبِ حقِ حیات، خوشبختی، رفاه، کرامت و آزادی بنگریم؛ در آن «لحظه سعد»، که باید باور کنیم نمیآید بلکه باید به وجودش بیاورم، است که میتوانیم بدل به یک «افسانه و اسطوره» در جهان شویم. چنانکه پیش از ما شدهاند.
رسیدن به آن جایگاه محصول «عقلانیت» ، «آموختن از دیگران» ، «وانهادانِ نخوت ما میدانیم» و «احترام به انسان و حیات اوست» . عجیب آنجاست که شرع و عرف ما هر دو موافق این سخن هستند و ما در چنین «طور سینای» سرگردانیم و آنانی که مذهب و تاریخشان، به شکل مطلق، ضد انسانیت و عقلانیت است، قرنهاست که خود را به وضعیت مطلوب رسانده-اند، و ما با تمام داشتههایمان، باورهایمان و سنتهایمان، گیج و زولیده و غوغا زده صرفاً بهتآلود نگاه میکنیم سیر تاریخ را.
*فرض بفرمائید که ما، ژاپن را به عنوان «دال» برمیگزینیم. حال چه چیزهای از عنوان ژاپن در ذهنمان پدیدار میشود؟ توسعه، ثروت، تکنولوژی و. . . . . این موارد همان «مدلولِ» دال ما هستند.