گروه مقالات: بار دیگر دوازدهم اردیبهشت آمد و رفت و سیل تبریکات شفاهی و کتبی جهت تکریم مقام معلم سیلوارگونه در شبکههای صدا وسیما و رسانههای اجتماعی خودنمایی نمود. سیزده سال سابقه تدریس در آموزش و پرورش دارم و دانشجوی دکتری هستم. دوستان کم کم صدایم میزند آقای دکتر! دکتر جان! در این سالها هر روز که به مدرسه میرفتم با عشق و امید به تربیت فرزندان و اصلاح وضعیت فرهنگی کشور تدریس مینمودم.
کتابهای مختلف غیر درسی، گفتگو دربارهی موضوعاتی که به ظاهر ممنوع و تابو بودند و تغییر دیدگاه نادرست اجتماعی و فرهنگی دانشآموزان حداقل کاری بود که به غیر از تدریس کتابهای خود آموزش و پرورش داشتم اما کم کم بعد از تاهل متوجه برخی زوایای دیگر معلمی شدم که پیش از این کمتر برای من آزار دهنده بود.
هزینههای مراسم ساده عروسی و لنگیدن در تهیه چند وسیله برای شروع زندگی، چنان استرسی به زندگی ما وارد کرد که مدت کمی بعد از مراسم روانه بیمارستان شدیم. با لطف حضرت حق و قرضالحسنههای برادر خانم کارمند بانکی و برادر کوچکتر بنده با شغل آزاد، مراسم ساده ما به خوبی برگزار شد. هزینههای بیمارستان با حقوق اول ماه و عیدی آخر سال پرداخت شد و اولین عید ما بدون خریدی سپری شد. اگر دعوت یکی از دوستان مهربان در نوروز به سفر نبود و بر عهدهگرفتن بیشتر هزینهها توسط ایشان نبود سفری حتی یک روزه هم در اولین بهار مشترکمان روی نمیداد.
تصمیم گرفتم رها کنم تمام آنچه برای برای سرزمینم بیمنت انجام میدادم چرا که در همین شروع زندگی، شرمنده خانواده خویش شدهام. دوستان خویش را میبینم که با تلاش کمتر در بازار آزاد رفاه بیشتری برای خانواده خویش فراهم کردهاند؛ دچار تردید میشوم که آیا مسیر انتخابی من درست بوده است. دوست ندارم همسر مهربانتر از جانم در سختی باشد. دوست ندارم تنم بلرزد از اینکه به مراسمی دعوت شویم و شرمنده از هدیه ندادن باشم. دوست ندارم فرزندان مرا توبیخ کنند که به فرزندان دیگران توجه کردید و از ما غافل شدید و از فراهم کردن حداقلیت برای ما ناتوان هستید.
میخواهم دیگر به سخن مسئولان توجه نکنم که معلمی جایگاهی دارد و ارزش آن چیست. دیگر بس است. دِین خویش را به جامعه و دولت انجام ادا کردهام. حال که دولت و جامعه ما را فراموش کردهاند باید به فکر خویش باشیم. سالهای سال است که وعدههای مسئولان برای ما معلمان تو خالی شده است. میخواهم یک زندگی طبیعی داشته باشم. دیگر نمیخواهم یک معلم باشم.
این تصمیم را به دشواری گرفتهام! شاگردان سابق آنچنان از تاثیر من بر زندگی خویش سخن میگویند که ارزش کار معلمی برای من بیشتر نمایان شد. مناطقی که نه تنها فقر مادی در آنجا آشکار است که فقر فرهنگی حاکم بیچون و چراست. زمانی که این تصمیم را گرفتم و به دوستان و همکاران اعلام کردم آنان که مذهبی بودند روی ترش کردند و از عواقب آن در زندگی، سخت سخن راندند. اما چه کنم؟
ترس از آیندهی نامعلوم معلمی من را به این سوی کشاند. زمانی که مشاهده میکنم که یکی از آشنایان با مدرکی پایینتر از بنده وارد سازمان دولتی دیگری شده و با یک سال سابقه دریافتی بسیار بیشتری از من دارد، متوجه میشوم نمیتوان امیدی به اصلاح این سيستم پر از عیب و نقص آموزش و پرورش داشت. اگر تنها غم نان بود شاید میشد تحمل کرد اما سخن در این مورد زیاد است و درد بسيار...