به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۶ - ۱۳:۳۸
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۶ ساعت ۱۱:۱۰
کد مطلب : ۱۴۲۸۲۷

خانه‌ نیما دنیای من است!

مجتبی گلستانی- روزنامه بهار
به هر روی، این‌جا خانه‌ نیماست، بزرگ‌مرد کوهستانی تاریخ معاصر ما، حال بگویند این خانه ارزش تاریخی ندارد یا ماجرا را یکسره برگردانند به زیرکی مالک خانه و هیاهویی که راه انداخته است تا قیمت خانه را بالا ببرد و از این قسم حرف‌ها. از این بلبشو و این بازار مکاره نه سر درمی‌آورم و نه می‌خواهم چیزی بیشتر از این بدانم. من فقط می‌دانم که این‌جا خانه‌ی نیماست، جایی او و عالیه خانم سال‌ها در هوایش نفس کشیده‌اند، در حیاتش راه رفته‌اند (و چرا اصلاً «حیات» را «حیاط» بنویسم؟) و از هر چیز شورانگیزتر این‌که نیما در این خانه شعر می‌نوشته است. و در همسایگی‌اش جلال آل‌احمد و سیمین دانشور بوده‌اند که هر دو از حضور نیما به عنوان دلیل مصمم شدن‌شان برای ساختن خانه در آن محل یاد کرده‌اند. آل‌احمد صراحتاً در مقاله‌ی «پیرمرد چشم ما بود» از برکت حضور نیما در دزاشیب چنین یاد می‌کند که: «یکی دو بار با زنم سراغ‌شان رفتیم. همان نزدیکی‌های خانه‌ی آن‌ها تکه‌زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانه‌ای بسازیم.

راستش اگر او در آن همسایگی نبود آن لانه ساخته نمی‌شد و ما خانه‌ی فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانه‌ی ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه‌ها درست از سینه‌ی خاک درآمده بود و در چنان بیغوله‌ای آشنایی غنیمتی بود. آن هم با نیما.» آری، آن هم با نیما! و سپس نقل می‌کند که از سال 32 به بعد تقریباً هر روز نیما را می‌دیده است که «کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می‌رفت یا برمی‌گشت. سلام و علیکی می‌کردیم و احوال می‌پرسیدیم» و «گاهی هم سراغ همدیگر را می‌رفتیم. تنها یا با اهل و عیال. گاهی درددلی ـ گاهی مشورتی از خودش یا از زنش... یا درباره‌ی خانه‌شان که تابستان اجاره بدهند یا نه، یا درباره‌ی نوبت آب که دیر می‌کرد و میراب که طمع‌کار بود... و از این نوع دردسرها که در یک محله‌ی تازه‌ساز برای همه هست».

پس از طرز روایت آل‌احمد چنین برمی‌آید که نفس‌های نیما و همچنین جلال آل‌احمد و سیمین دانشور بخشی از تاریخ شکل‌گیری محله‌ی دزاشیب است، تاریخی که بی‌تردید با از دست رفتن خانه‌ی کسانی چون نیما و آل‌احمد و دانشور در هیاهوی آهن و سیمان و دود هیچ از آن باقی نمی‌ماند و هویتی که شهری به بزرگی تهران به سادگی از دست می‌دهد؛ «شهر» پُر هیاهوی «خاموشی» که البته بخش بزرگی از هویتش را از دست داده و مصداقی شده است از کلام نیما که «شهر، دیری است که رفته است به خواب / (شهر خاموشی پرورد / شهر منکوب به جا) / و از او نیست که نیست / نفسی نیز آوا. / مانده با مقصد متروکش او / مرده را می‌ماند / که در او نیست که نیست / نه جلایی با جان / ته تکانی در تن. / و به‌هم‌ریخته‌ی پیکره‌ی لاغر اوست / بر تنش پیراهن».

القصه، جنجال‌های مربوط به این خانه که راه افتاد، یاد «مداد»ی افتادم که دوستی حدود ده سال پیش از خانه‌ی زیگموند فروید در وین برایم سوغات آورده بود؛ خانه‌ای که فروید 47 سال در آن زندگی و پژوهش کرده بوده و از سال 1971 به موزه‌ی فروید تبدیل شده است. و در این موزه چه چیزهایی می‌تواند باشد جز وسایل شخصی فروید از قبیل صندلی و مبل و میز کار یا برخی عکس‌های خانوادگی‌اش؟ و نکته‌ی شگفت این است که این خانه و وسایلش از حوادث عظیمی جان به در برده‌اند و حفظ شده‌اند، به ویژه آن‌که فروید با روی کار آمدن هیتلر و شروع جنگ از وین به لندن مهاجرت کرد و در سال 1939 در آن‌جا درگذشت.

و آن‌گونه که من شنیده‌ام این موزه امروز کتابخانه‌ای دارد با حدود 35000 کتاب! پس اکنون بپرسم که ما در این مملکت برای نیمای بزرگ‌مان چه کرده‌ایم، نیما که «مردی بود مردستان» به قول اخوان ثالث و برای زبان فارسی و شعرش کاری کرد کارستان؟ نه فقط برای نیما، که برای بسیاری. حتی برای همین «جلال» که هر سال به نامش جایزه می‌دهیم به این و آن، البته از پول نفت، چه کرده‌ایم و اگر نبود همت عالی بازماندگان آل‌احمد چه بر سر آن خانه می‌آمد؟ این جمله‌ی کلیشه‌ای و تکراری را کسی در این مملکت هرگز جدی نگرفته است، هرچند هر روز به هزار زبان تکرار می‌شود، که دیگران با میراث گذشته‌شان چه می‌کنند و ما چه می‌کنیم.

شهرداری بالتیمور در سال 2011 اعلام کرده بود که به دلیل کمبود بودجه دیگر توان پرداخت هزینه‌ی نگهداری خانه‌ی ادگار آلن پو را ندارد، خانه‌ای که گویا آلن پو تنها سه سال (1932ـ1935) در آن زندگی می‌کرده است. این موزه، اما، حدود 4 سال بعد از نو احیا شد؛ و هیاهوهای رسانه‌ای که بر پا نشد! حال بگذریم از این‌که چند خانه‌ی دیگر نیز که ادگار آلن پو در دوره‌های مختلف زندگی‌اش در آن‌جا به سر می‌برده است، از جمله در مریلند و نیویورک، به عنوان اثر ملی در آمریکا ثبت شده‌اند. و باز بگذریم از استقبالی که هر سال از این خانه‌ها ـ موزه‌ها می‌شود و خود از ارزش این میراث در نزد مخاطبان حکایت دارد و تلاشی که زندگی‌نامه‌نویسان و تاریخ‌نویسان ادبی به خرج داده‌اند تا مثلاً به این نتیجه برسند که آلن پو در فلان خانه چند داستان نوشته بوده و از این قبیل دقت‌ها.

پس امروز چرا ما باید تازه بنشینیم و مقاله و یادداشت بنویسم و نامه امضا کنیم برای اثبات این‌که این خانه اهمیت دارد؟ این‌جا خانه‌ی نیماست، همین. و همین بس است و بهترین دلیل بوده است که این خانه از فهرست آثار ثبت‌شده‌ی ملی خارج نشود، و چه دلیلی بهتر از نام نیما یوشیج؟ و باز چرا اصلاً سال‌ها پیش این خانه به مالکی غیر از میراث فرهنگی فروخته شده است؟

وسایل و کتاب‌ها و از هر چیز مهم‌تر، دست‌نوشته‌های نیما کجاست؟ چرا این خانه دهه‌ها پس از درگذشت نیما هنوز به موزه‌ی شعر نو تبدیل نشده است؟ فرزند نیما نه مقصر است و نه اوست که باید پاسخ‌گو باشد؛ متولیان فرهنگی کشور باید پاسخ بدهند که بی‌تفاوتی کرده‌اند به میراث گذشته‌مان و اجازه داده‌اند که حتی فرزند نیما نیز بی‌اعتنایی کند به میراث پدرش. و همه‌ی این‌ها یعنی مساله تنها خانه‌ی نیما نیست، که شاید بتوان نام نیما را استعاره‌ای دانست از آن‌چه بر سر تاریخ معاصرمان آورده‌ایم. حال به جای نیما می‌توان چندین نام دیگر را جایگزین کرد و سرنوشتی مشابه را به چشم دید و حسرت خورد...