به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۶ - ۱۲:۴۲
 
۲
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۱۶ ساعت ۱۳:۱۹
کد مطلب : ۴۰۸۸۶

دست​فروشان از بازار کتاب چه مي​گويند؟

گروه فرهنگ و ادب: یکی از سر اجبار و فقط برای داشتن یک شغل به این کار روی آورده، دیگری آن‌قدر به کارش علاقه‌ دارد که به خاطر آن درس و دانشگاهش را نیمه‌کاره رها کرده، یکی دیگر هم به شوق این‌که روزی بتواند یک کتابفروشی برای خودش داشته باشد، وارد عرصه دستفروشی کتاب شده است. اما وجه مشترک همه این‌ها ترس است.
در حالی‌که نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران اردیبهشت‌ماه برگزار می‌شود، نمایشگاهی هم در خیابان انقلاب تهران و غالبا در مقابل دانشگاه تهران همواره برقرار است؛ نمایشگاهی که البته داستانش متفاوت است و قانون خاصی ندارد. در بساط دستفروشان خیابان انقلاب همه جور کتابی پیدا می‌شود؛ ممنوعه و با مجوز، قدیمی و چاپ جدید، کهنه و نو، نایاب و در دسترس، رمان‌های پلیسی و عاشقانه عامه‌پسند، رمان‌ها و نقدهای جدی، شعر و داستان، تاریخ و سرگذشت چهره‌های مشهور، جامعه‌شناسی، علوم سیاسی و حتا حقوق.

کسانی که در پیاده‌روهای خیابان انقلاب قدم زده‌اند، حتما از این نمایشگاه غیرقانونی دیدن کرده‌اند و چشمشان به کتاب‌های این نمایشگاه افتاده است: کتاب‌هایی مثل «صد سال تنهایی» اثر مارکز با ترجمه بهمن فرزانه، «همسایه‌ها» - رمان مشهور احمد محمود -، «شوهر آهو خانم» علی‌محمد افغانی، «پشت پرده‌های حرمسرا»، «کریم شیره‌ای - دلقک مشهور ناصرالدین‌شاه»، «دو قرن سکوت» اثر عبدالحسین زرین‌کوب، «حماسه بابک خرمدین»، «اوستا»، «زبور» داوود (ع)، آثار فریدون آدمیت، «نگاهی به شاه» عباس میلانی، آثار ایرج میرزا و شعرهای میرزاده عشقی، «کشکول» شیخ بهایی، «کمدی الهی» دانته، کتاب‌هایی درباره گوگوش و بهروز وثوقی (از موسیقی و سینمای قبل از انقلاب)، کتاب‌های آموزشی درباره کسب و کار، آیین همسرداری و فرزندپروری، مسائل جنسی و زناشویی، ادبیات کارگری، اندیشه‌های سیاسی و جامعه‌شناسی، دیوان پروین اعتصامی و کلیات فروغ فرخزاد، ترجمه‌های محمد قاضی و ذبیح‌الله منصوری، آثاری از شریعتی، آل احمد، جمالزاده، چوبک،‌ هدایت، ساعدی، ابراهیم گلستان، اسماعیل فصیح، بزرگ علوی، سیمین دانشور، زیگموند فروید، اوریانا فالاچی، مسعود بهنود، عباس معروفی، هوشنگ گلشیری، شهرنوش پارسی‌پور، پائولو کوئلیو، جک لندن، جورج اورول، حتا کتاب‌هایی مثل «مفاتیح‌الجنان»، «گلستان سعدی» و... .

پس ما چه کتابی بفروشیم؟

با این‌که خیلی از کتاب‌های دستفروش‌ها در بازار قانونی کتاب هم پیدا می‌شود، بیش‌ترشان نگران‌اند: «گه‌گاه می‌آیند و به ما گیر می‌دهند. آدم‌های مختلف هم برای ترساندن ما می‌آیند؛ چطور می‌شود فهمید از کجا آمده‌اند؟!» سؤالی که وجود دارد این است که چرا مردم حتا آن‌ها که چندان اهل کتاب نیستند، به سراغ این دستفروش‌های کتاب می‌آیند. یکی از این دستفروش‌ها می‌گوید: «مردم به دنبال کتاب‌های نایاب و ممنوعه‌اند. هر کتابی را که بیش‌تر به نظرشان جالب باشد، می‌خرند. مثلا کتاب‌های فالاچی را می‌خرند چون فکر می‌کنند درباره حقوق زنان است یا کتاب‌های فلان نویسنده را می‌برند چون از ایران رفته و مردم فکر می‌کنند کتاب‌هایش جالب است. کار مردم برعکس است؛ کتاب‌های لذت‌بخش نمی‌خوانند. خود من دوست دارم بیش‌تر روی کتاب‌های جدی کار کنم؛ مثلا آثار گلشیری یا نیچه را دوست دارم، اما معمولا مردم این کارها را نمی‌خرند. عامه مردم به چیزهای جدی اهمیت نمی‌دهند و بیش‌تر به کتاب‌هایی اهمیت می‌دهند که سر زبان‌ها می‌افتد و جنجالی است. بیش‌تر هم کتاب‌های روان‌شناسی و تاریخی مثل «دو قرن سکوت» را می‌خرند. کتاب‌های تمیزتر را هم می‌برند شاید برای هدیه دادن!»

او که زندگی‌اش را از این راه می‌گذراند، درخواست می‌کند از کارش گزارشی تهیه نشود: «آن آقا سبزی‌فروش است. شما پنج ساعت هم با او مصاحبه کنید، مشکلی برایش پیش نمی‌آید، اما من کتاب می‌فروشم. از هر کدام از این کتاب‌ها می‌توانند ایراد بگیرند. این در آلمان چاپ شده، آن یکی ناشرش دارد کار می‌کند، این یکی نویسنده‌اش فلانی است و... پس ما چی بفروشیم؟ ما هم باید زندگی‌مان بگذرد. ما کتاب‌هایی را می‌آوریم که مردم می‌خواهند و می‌خرند. این کتاب‌ها را به‌تدریج و هر کدام را از جایی می‌خرم و جمع می‌کنم. مدت‌ها طول می‌کشد تا آن‌ها را بفروشم. کتاب نان نیست که زود فروخته بشود. کاسبی ما پاییز و زمستان بهتر می‌شود چون دانشجوها می‌آیند، اما مدتی است از آن‌ها هم خبری نیست. کار ما نسبت به شغل‌های دیگر درآمدی ندارد. همین هم همیشه با ترس و لرز است. من به خاطر علاقه به کتاب این کار را انتخاب کرده‌ام. اگر وضع مالی‌ام خوب شود، یک مغازه می‌خرم و در آن کتاب می‌فروشم.

فقط کتاب‌هایی که در جمهوری اسلامی چاپ شده‌اند

روزنامه‌فروشی کنار دکه‌اش بساطی هم برای فروش کتاب پهن کرده که در آن کتاب‌های دست دوم قدیمی و چاپ جدید می‌فروشد. خودش می‌گوید اجازه کتابفروشی دارد و کارش کاملا قانونی است؛ چون همه کتاب‌هایی که می‌فروشد، در نظام جمهوری اسلامی چاپ شده‌اند. اگر هم حالا درنمی‌آیند به این خاطر است که نمی‌صرفد. او تأکید می‌کند با این‌که الآن مردم همه دنبال افست‌اند، اصلا افست نمی‌فروشد. می‌گوید مشتری‌ها به این دلیل از ما خرید می‌کنند که کتاب‌هایمان را ارزان‌تر می‌فروشیم مگراین که کتابی نایاب یا کمیاب باشد. آن وقت با مشتری به توافق می‌رسیم. مرد روزنامه‌فروش می‌گوید: کتاب‌های دست دوم را همین‌جا از مردم می‌خرم و همین‌جا هم می‌فروشم. فروشی ندارم. اگر پول ناهار و شامم هم دربیاید، کلاهم را هوا می‌اندازم.

دست دوم نصف قیمت

پسر جوانی کنار بساط یک دستفروش نشسته و می‌گوید صاحب بساط رفته برایش کتاب بیاورد؛ کتاب‌های کنکوری دست چندم با نصف قیمت.

کتاب‌های نایاب قبل و بعد از انقلاب

آن سوتر بنرهای کوچکی نصب شده که رویش شماره تلفن نوشته‌اند برای خرید کتاب و کتابخانه و تهیه کتاب‌های کمیابِ قبل و بعد از انقلاب. زن جوانی که با تلفن همراهش در حال عکس گرفتن از یکی از بنرهاست، می‌گوید می‌خواهد کتابخانه‌اش را بفروشد چون در حال مهاجرت است.

کتاب‌هایی درباره جن و علوم غریبه

جایی دیگر دو پسر جوان دو بساط دارند که کنار هم چیده شده؛ یکی رمان‌های عامه‌پسند و کتاب‌های کهنه در باب علوم غریبه (کیمیا لیمیا هیمیا سیمیا ریمیا)، درباره جن و... دارد و دیگری نظریه‌های جامعه‌شناسی و علوم سیاسی.

همیشه یک چشممان به آسمان است

پسر جوانی که در بساطش بیش‌تر مبانی و نظریه‌های جامعه‌شناسی و علوم سیاسی دارد، می‌گوید خودش می‌گردد و کتاب‌هایش را تهیه می‌کند. فصل پاییز و زمستان بیش‌تر مشتری دارد و کتاب‌هایش را براساس درخواست مشتری‌هایش انتخاب می‌کند: «مبنا مشتری است، نه خودمان. خودم هم کتاب دوست دارم. کتاب یک دریاست. بیش‌تر کتاب‌های اجتماعی، رمان، تاریخی و جامعه‌شناسی می‌خوانم؛ مثلا «جامعه‌شناسی» آریان‌پور و «صد سال تنهایی» مارکز را خوانده‌ام. کتاب‌های صادق هدایت و جورج اورول را هم خوانده‌ام. من در دانشگاه تربیت بدنی می‌خوانم اما می‌خواهم از این به بعد نخوانم. درسم را ادامه نمی‌دهم. کتابفروشی را خیلی دوست دارم، نه صرفا به خاطر درآمدش. درآمدی هم ندارد. برای اینکه زندگی‌مان بگذرد، باید خیلی زحمت بکشیم. بعضی از مشتری‌ها 20 دقیقه کتاب‌هایمان را ورق می‌زنند. مردم از ما کتاب می‌خرند چون کتاب‌های مغازه‌ها گران‌تر است. بالأخره آن‌ها باید اجاره مغازه بدهند. ما که مغازه نداریم همیشه یک چشممان به آسمان است، وقتی باران می‌آید جمع می‌کنیم. ما جلو چشمیم و مردم که دارند از پیاده‌رو رد می‌شوند، می‌ایستند و کتاب‌هایمان را نگاه می‌کنند.»

این کتاب‌ها در بازار نیست؟

مردی جلو بساط یک کتابفروش سراغ کتاب‌های سعیدی سیرجانی را می‌گیرد، خودش را روزنامه‌نگار معرفی می‌کند و می‌گوید: «همیشه از این جاها کتاب می‌خرم. چون این کتاب‌ها در بازار نیست؛ به بعضی‌هایش اجازه چاپ نمی‌دهند و آن‌هایی هم که چاپ می‌شود سانسور شده است. بعضی از کتاب‌های این‌ها افست شده است و اصلاحات ندارد.» مشتری دیگر این بساط که یکی از کتاب‌های زیگموند فروید را ورق می‌زند، می‌گوید: «این کتاب‌ها را هر جایی نمی‌شود پیدا کرد. من هم تک و توک از این کتاب‌ها می‌خرم.»

اما مرد جوانی که صاحب همین بساط است، می‌گوید: «همه این کتاب‌ها در کتاب‌فروشی‌ها هم هست. بیش‌ترشان را انتشارات امیرکبیر چاپ کرده است. امثال شما به ما لطف می‌کنند، می‌گویند حتما ندارد که آمده این‌جا بساط پهن کرده، یا فکر می‌کنند کتاب‌های ما جای دیگری گیر نمی‌آید، ‌اما این کتاب‌ها همه جا هست، ولی یک مغازه حداقل 2000 عنوان کتاب دارد. همه را که شما نمی‌بینید؛ پشت ویترین نیست. اگر مشتری‌ها از من بپرسند، بهشان می‌گویم که این کتاب‌ها جاهای دیگر هم هست، وگرنه بعدا می‌فهمند و می‌گویند عجب آدم کلاشی بود! بعد هم دیگر سمت من نمی‌آیند.»

روزی 300 هزار تومان دستمزد دارم، اما...

او می‌گوید خودش کتاب نمی‌خواند: «کارم چیز دیگری است. از بی‌کاری این کار را می‌کنم. من خودم دیپلم دارم و کارگر نماکار ساختمان هستم، و اگر کار باشد، روزی 300 هزار تومان دستمزد دارم، اما کار پیدا نمی‌کنم.» کارت مهارتش را از جیبش درمی‌آورد: «ببینید اسمم ... است. دوره دوم احمدی‌نژاد از وزارت کار کارت مهارت گرفتم. بیمه هم شدم. سه – چهار ماه خوب بود. بعد باز بی‌کار شدم.»

اسم «صادق هدایت» را بیاورید، از کار و زندگی می‌افتم

ساعت‌های آخر روز کاری‌اش است،‌ اما بیش‌تر از خسته بودن، نگران است: «شما در روزنامه یا تلویزیون گزارش می‌دهید. مسؤولان هم فکر می‌کنند باید بیایند سراغ ما که در سطح تهران شاید حدود 60 نفر باشیم و ما را از نان خوردن می‌اندازند. ما اگر بخواهیم کار قاچاق کنیم، این‌جا نمی‌ایستیم. فکر نمی‌کنم شغل بدی هم داشته باشیم؛ کتاب می‌فروشیم. از صبح برای شش دانشجو کتاب آورده‌ام؛ کتاب‌های درسی که باید چند جا بگردند تا پیدای‌شان کنند، اما من در 10 دقیقه برای‌شان می‌آورم. اگر پول داشتم مغازه باز می‌کردم، اما ندارم.»

اگر گزارش نوشتید، اسم صادق هدایت را در گزارش‌تان نیاورید بهتر است، چون کسانی که این کتاب‌ها را هم نخوانده‌اند، فکر می‌کنند چه خبر است و برای ما پرونده درست می‌کنند. یک بار مرا گرفتند، سه ماه دوندگی کردم. گفته بودند کتاب‌های غیراخلاقی می‌فروشد، حالا تا ثابت شود که این‌طور نیست، من سه ماه از کار و زندگی افتادم. درآمدی هم نداشتم. یکی از کاسب‌های این‌جا یک مادر فلج داشت. آذرماه پارسال در روزنامه گزارشی از او نوشتند، روز بعد آمدند سراغش. بعد هم رفت و دیگر اصلا نیامد اینجا.»

باد لابه‌لای شاخ و برگ‌ درختان می‌پیچد و گرد و خاک خیابان را روی جلد کتاب‌ها می‌نشاند. مرد جوان با دستمالی خاک روی کتاب‌ها را می‌گیرد و مضطرب به آسمان کبود بالای سرش که لحظه به لحظه از ابرهای سیاه پر می‌شود، نگاه می‌کند. نم‌نم باران که شروع می‌شود، کتابفروشِ آن سوی چهارراه پلاستیک بزرگی روی کتاب‌هایش می‌کشد، دیگری هم کتاب‌هایش را در کارتن می‌چیند و پشت ماشینی می‌گذارد که می‌گوید مال خودش نیست. باران شدیدتر می‌شود و دیگر هیچ رهگذری خیال ندارد حتا نگاهی به کتاب‌های دستفروش‌ها بیاندازد؛ همه با سرعت به طرف مقصدهای نامعلوم می‌دوند. غروب شده و سیاهی شب در راه است. دستفروش‌ها غرفه‌های بی در و دیوارشان را برمی‌چینند و خسته از یک روز کار پر از دلواپسی، با خستگی، لابد راهی گوشه دنج خانه‌هایشان می‌شوند.

گزارش: فاطمه شیرزادی/ايسنا