گروه جامعه: یکی از بحرانهاي ايران در طول چند دهه اخير تاكنون، بحث «فرار مغزها» و به روايت استرليزه شده مسئولان كشور «مهاجرت نخبگان» است. متن زير در قالب مکالمه استاد و دانشجو توسط يكي از اساتيد دانشگاههاي تهران تهيه و جهت انتشار به بهارنيوز داده شده است:
دانشجو: استاد! یه توصیهنامه میخواستم. میشه برام بنویسین؟
استاد: مسألهای نیست. برای کی میخوای؟
دانشجو: تا 30 دسامبر مهلت داره.
استاد: عیبی نداره. فقط شرطش اینه که وقتی دَرسِت تموم شد برگردی ها!
دانشجو: صادقانه بگم، الآن نمیتونم قول بدم چون نمیدونم اون موقع وضعیت چه جوری باشه.
استاد: وضعیت کشور یا وضعیت اونجا یا وضعیت خودت؟
دانشجو: همش. میدونین؟ کاملا بستگی به شرایط داره. اگه شرایط اون موقع مثل حالا باشه که خیلی سخته. وضعیت جامعه رو ببینین.
استاد: آره وضع زیاد خوب نیست ولی این بار مسئولیت رو سنگینتر نمیکنه؟ واقعا کشور به وجود شما نیاز داره.
دانشجو: ولی اصلا این طور به نظر نمیاد. من اصلا اینو احساس نمیکنم. مسئولان و ادارهکنندههای کشور که به قیافهشون نمیاد درخواستی از ما داشته باشن. مردم هم که به نظر نمیاد احتیاجی به امثال ما داشته باشن و هیچ کدوم از این سیل مهاجرت به خارج فارغالتحصیلها خم به ابرو نمیارن.
استاد: قبول دارم که خیلیهایی که گفتی عین خیالشون نیست اما کسایی هم هستن که تیزبینانهتر به مسائل نگاه میکنن و آینده روتا حد زیادی میبینن. میبینن که بهترین استعدادها دارن میرن و در آیندهای نزدیک مملکت دچار کمبود نیروی انسانی متفکر، مدیر و باهوش میشه.
دانشجو: آخه خودتون قضاوت کنین. منِ نوعی این همه زحمت کشیدم، درس خوندم. حالا ادامه تحصیل هم میدم. بعد از تموم شدن درس، اینجا چقدر از توان من استفاده میشه؟ در حالی که اگه برم در جامعهای که بهتر از لحاظ علمی ارضا میشم بهتر نیست؟ از طرف دیگه وضعیت اقتصادی رو که میبینین. به جوونی مثل من چقدر حقوق میدن؟ با این گرونی خونه و غیره، من چهطوری میتونم تشکیل خانواده بدم؟ تازه وضعیت اجتماعی رو نگاه کنین. کافیه یه کار اداری براتون پیش بیاد. اصلا کار نمیکنن. انقدر اذیت میکنن و انقدر باید دوندگی کنین تا کارتون درست شه. البته اگه نخوای زیر میزی بدی! اینم که وضع رانندگی مردم. اعصاب آدم از رفتار بعضیا خورد میشه. سختیهایی که زندگی تو ایران داره و خیلیهاش تو کشورای پیشرفته نیست رو نمیخوام یکی یکی بشمرم ولی قابل انکار هم نیست. حالا شما خودتون بگین؛ با این وضعیت، من حق ندارم جای دیگهای برای زندگی انتخاب کنم؟
استاد: درمورد مشکلات اینجا تا حد زیادی قبول دارم ولی حالا اینکه توی اون کشورها خیلی همه چیز روبهراهه خیلی جای بحث داره ولی به طور کلی میپذیرم که منطقا دافعههای اینجا و جاذبههای اون ور آب باعث میشه آدم اون ور رو انتخاب کنه ولی فقط به این شرط که من فقط خودمو ببینم وهیچ احساس مسئولیتی نسبت به جامعهام نداشته باشم، جامعهای که توی اون بزرگ شدم و به اینجا رسیدم، نسبت به مردمم که به زبان حال، نه به زبان قال، به شدت درخواست و حتی التماس برای کارگزاران و مسئولان خوب، خوشفکر و تلاشگری مثل شمارو دارن، همة اینا رو نادیده بگیرم.
دانشجو: یعنی میگین ایرانیای مقیم خارج. . .
استاد: نه، اشتباه نشه. به هیچ وجه نمیخوام بگم دوستانی که خارج از کشورن، فقط خودشونو میبینن. نه، اونا پارامترهای دیگهای هم برای تصمیمشون دارن و شرایط هر کدوم با دیگری فرق میکنه. من در پاسخ به چیزهایی که شما گفتین و تفاوتهایی که مطرح کردین که مبنا و توجیه ترک وطن باشه، گفتم که اگه فقط این موارد باشه، خیلی از لحاظ ماهیت فرقی با این مثالها نداره. به هر حال منظورم این بود که انسان مسئولیتهایی در قبال جامعهاش داره و باید اونا رو هم در این تصمیمگیری لحاظ کنه.
دانشجو: خوب من هم اگه در خارج خدمت کنم، به بشریت خدمت میکنم. فقط خودم رو که نمیبینم. خدمت به بشر فقط منحصر به ایران که نیست. در کنار کمک به پیشرفت علم در دنیا، هموطنهای ما هم از این خدمات بهرهمند میشن.
استاد: بله، اگه چشممون رو روی مناسبات سیاسی و اقتصادی موجود در دنیا ببندیم، حرف شما صحیحه. (به قول یکی از دوستان، صد در هزار درسته!) هر وقت جهانیسازی به طور عادلانه و درستی انجام شد، اگه رهبران یک کشور علیه مردم کشور دیگه تصمیمگیری نمیکردن، اگه تهدید و لشکرکشی به کشورهای دیگه واقعیت نداشت، شاید حرف شما درست بود....
دانشجو: میبخشید ولی من اینا رو زیاد قبول ندارم و معتقدم بیشترش تبلیغات رادیو تلویزیون ماست والا چندان هم این خبرها نیست که میگن.
استاد: خوب، در این مورد قضاوت رو به عهده خودت میذارم. اما یه نکته مهمی رو میخوام بگم که به این قضیه تا حدی ارتباط داره و اون اینه که هر کشوری نسبت به تجاوز به تمامیت ارضیش به شدت حساسه. بریتانیا در ماجرای جزایر مالویناس یا فالکلند که آرژانتین حدود سی سال پیش اشغال کرد، فورا نیرو اعزام کرد و با حدود هزار کشته اونو پس گرفت. به طور کلی، هیچ دولت و ملتی اجازه نمیده کشورهای دیگه نگاه چپ به یک وجب از خاکشون داشته باشن. چرا راه دور بریم، جنگ هشت ساله خودمون که در هر عملیات برای پس گرفتن یک شهر یا حتی چند صد متر خاک بایر، تعداد زیادی از جوونهای ما جونشون رو از دست میدادن. حالا اینکه چرا خیلی از مسئولان کشور نسبت به از دست رفتن سرمایههای انسانی انقدر بیتفاوتن، واقعا جای تأسف و تعجب داره. ببینید، دوست عزیز، ارزش شما برای این کشور به مراتب بالاتر از خرمشهر و آبادانه. قدر خودتون رو بدونین هر چند اونایی که باید بدونن نمیدونن. آخه ارزش شما دیگه از چند کیلومتر خاک بایر که کمتر نیست که این جوری برای اون سینه سپر میکنن ولی برای رفتن شما عین خیالشون نیست.
دانشجو: ولی خاک کشور انتخاب نداره؛ هرکی بگیرش مال اونه. ولی استاد، ما آدمیم، عقل داریم، فکر داریم، آزادی داریم، حق انتخاب داریم. آیا نمیتونیم سرنوشت خودمونو خودمون انتخاب کنیم؟
استاد: چرا میتونین ولی درست به خاطر همین آزادی و فکر و حق انتخابه که میگم نباید بدون احساس مسئولیت عمل کنین. اگه این عقل و فکر و آزادی و اختیار نبود که میگفتم، هر جا راحتترید، هر جا شما رو بهتر جذب میکنه، همون جا برید. هرجا بیشتر در رفاهید. البته در بارة همین در رفاه بودن هم بعضیها که هم اون ور آب رو دیدن هم این ور آب رو در بارة همین هم خیلی حرف دارن و قبول ندارن و دلایل و مثال-های متعددی برای حرفشون دارن. یکی از همکارها همین چند هفته پیش جایی بودیم، مقایسهای میکرد بین خودش و دوستای همدورهایش که بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا مونده بودن. یکییکی میشمرد و نشون میداد که از لحاظ اقتصادی و موقعیت اجتماعی و امکانات مالی و غیره نسبت به ما ضرر کردن.
دانشجو: ولی تا جایی که من میدونم اصلا این جور نیست. من خودم بعضیا رو میشناسم اونجا از همین لحاظها وضع بهتری دارن. اگه این جوری بود که ایشون میگن، پس چرا برنمیگردن؟
استاد: خوب، من شاید جواب قانعکنندهای برای این سئوالت نداشته باشم چون هر کی شرایط خاص خودشو داره. ولی الآن یاد یه حرفی افتادم که یکی از دوستان از قول آمریکاییها میگفت. میگفت وقتی آمریکا بودم، یه نفر به من گفت اینجا مثل یه بطریه که مهاجرها مثل یه بچه موش اول راحت میرن توش. اگه یه مدت طول بکشه و بزرگ بشی دیگه اگه بخوای هم نمیتونی ازش دربیای. حالا نمیخوام وارد بحث مصداقی بشم. چیزی که به طور کلی میشه گفت اینه که درصدی اینجا وضعشون بهتره و درصدی هم اونجا. فکر میکنم بیشتر کسایی که از لحاظ علمی و فنی خیلی خوبن، به لحاظ موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی وضعیت بهتری اونجا دارن. ولی همیشه هم این جور نیست چون علت برنگشتن فقط پارامتر رفاه نیست.
تازه یک نکته دیگه هم هست که شما اگه خوب دقت کنین اونو هم میبینین. اگه فقط به مهاجرایی که همسن و سال خودتون هستن نگاه نکنین، و شرایط اونایی که حدود ده پونزده سال یا بیشتر از شما بزرگترن رو هم خوب نگاه کنین، شاید متوجه بشین. من افراد متعددی رو می شناسم که ممکنه از نظر اقتصادی در شرایط خیلی خوبی باشن ولی با بچههاشون مشکل دارن. خود آمریکاییها به این میگن شکاف فرهنگی. یعنی یه بچه مهاجر اونجا نمیتونه به راحتی با پدر و مادر خودش ارتباط برقرار کنه. فرقی نمیکنه که شما اصلیتت کجایی باشه و از کجا اومده باشی، به هر حال فرهنگت صد در صد با فرهنگ جامعه میزبان یکی نیست. در حالی که بچهات داره تو اون جامعه بزرگ میشه و اون فرهنگ رو عیناً میگیره، چه شما موافق باشی و چه نباشی. ممکنه دیر یا زود با بچهات دچار مشکل بشی. خب ممکنه بگی با بچهام صحبت میکنم و یادش میدم که چی درسته و چی غلط. اما توجه کن که بخشی از چیزایی که یاد بچهات میدن اینه که کشور تو، فارغ از این که مال کجایی، یک کشور عقبافتاده است با مردمی عقبافتاده و عقایدی عقبافتاده. پس اصلاً بچهات حاضر نیست حرفتو گوش کنه. بعد میبینی که شما با این همه ادعا و نخبگی و باهوشیت، بچهات اصلاً قبولت نداره، تحقیرت میکنه، مسخرهات میکنه.
مثلاً شما بهترین مهندس ناسا شدی و فکر میکنی خیلی موفقی، ولی بچه ده سالهات بهت میگه که لهجه داری و نمیتونی درست انگلیسی حرف بزنی. برای همین هم خجالت میکشه که به دوستاش معرفیت کنه. اگه هم بکنه، یا بهت میگه که با دوستاش حرف نزنی یا جلو دوستاش به لهجهات میخنده که به اونا بفهمونه که خودش از اونا چیزی کم نداره. نمیخوام بگم و نمیدونم چند درصد اینجوریه ولی دیدم مواردی رو که طرف تو بیست سالگی رفته و خوش بوده، تو سی سالگی ازدواج کرده و بچهدار شده، اما تو چهل پنجاه سالگی دچار سرخوردگی، افسردگی، احساس یاس و پوچی، یا حتی تنفر از کشور میزبانش شده. بعضیاز این آدمها به خاطر رودروایسیهاشون یا ترسشون مجبور میشن تظاهر کنن که اونجا خوشن اما تهِ دلشون از خودشون و بچههای خودشون بیزارن. بعضیهاشونم که جرات شکستن این تابو رو دارن، زندگی اونجا و بچههاشونو ول میکنن و تو سنهای بالا برمیگردن به کشورشون. اما دیگه نه این ورین و نه اون وری.
برگردم به موضوع بحثم، یه نفر میگفت ما تو این سی و چند سال با این همه تنش و مسائل مختلف، خیلی شانس آوردیم آمریکا به ما حمله نظامی نکرد و کشورمون رو تصرف نکرد. آدم این دور و بر رو که نگاه میکنه، عراق یه جور، افغانستان یه جور، واقعا قسر در رفتیم. به طنز بهش گفتم نیازی نداره اشغال کنه. ما به این خوبی نیروی متخصص، با کیفیت عالی براشون تربیت میکنیم. بهترینهاشون هم موقع میوهدهی که میشه راحت میچینن، میبرن. مگه عقلشون کمه که اینجا رو بههم بریزن؟ ببین علیرغم همه جور محاصرهها و قطع ارتباطها، چه جوری راحت ویزا میدن؟ اصلا انگار نه انگار که مشکل سیاسی بین دو کشور وجود داره.
یه موقع بود دانشگاهها به شدت با کمی بودجه روبرو شده بودن. من میگفتم اگه دولت اعلام کنه به دلیل مشکل مالی، دانشگاهها رو تعطیل می-کنه، کشورهایی مثل آمریکا و کانادا میگن تعطیلش نکنین، ما همة خرجشونو میدیم.
دانشجو: خوب، آقای دکتر. اینجا درسته که ما خیلی مطالب علمی یاد میگیریم و خوب پرورش پیدا میکنیم ولی چه استفادهای ازش میشه؟ چند درصد از این مطالبی که یاد گرفتیم اینجا به درد میخوره و میتونیم به کارش ببریم؟ شما نگاه کنین. من یه فارغالتحصیل کارشناسی ارشد کامپیوتر؛ اگه با همین مدرک برم توی بازار کار، چقدر مفید هستم؟ اگه دکترا بگیرم، بازم خیلی فرقی نمیکنه. اگه برم استاد بشم که میشم پرورشدهندة کسایی که از کشور میرن. اگه برم وارد صنعت بشم، به خاطر عقب بودن صنعت ما، عملاً خیلی از وقت و انرژیهایی که گذاشتم به این سطح رسیدم، سوخت میشه و به درد صنعت نمیخوره. خیلی باید ببخشید اینو میگم ولی خود شما با این تواناییها چه کار قابل توجهی برای مملکت تونستین انجام بدین و چه مشکل عمدهای رو از صنعت یا هر جای دیگة کشور حل کردین؟
استاد: خیلی ممنون که صریح حرفهاتو میزنی. نیازی هم به عذرخواهی نیست. البته من راستش خودم فکر نمیکنم از پتانسیل و امکاناتی که این جامعه برام ایجاد کرده تا به این مرحله رسیدم، خیلی خوب استفاده کردهام. ولی افرادی رو میشناسم، و خودت هم اگه یه بررسی کنی می-بینی، که بعد از فارغالتحصیلی (یا دکترا یا کمتر) شرکتهای بزرگی راه انداختن با تعداد زیادی کارمند و متخصص زیر دستشون که میتونن الگوی خیلی خوبی باشن. اگه اینا هم میخواستن برن، واقعاً نمیتونم تصور کنم کشور الآن چه وضعیتی داشت. نگاه کن همین پلها و تونلهای عظیم یا شرکتهایی که بانکداری الکترونیکی رو برای بانکها انجام میدن یا خیلی جاهای دیگه. بالاخره همین کارها رو هم ایرانیایی که موندن دارن پیش میبرن. البته خیلی سختی کشیدن تا موفق شدن. به هر حال راه کاملا بسته نیست. البته کسایی مثل ما که تقریباً همة وقتشون رو گذاشتن توی دانشگاه، اونا هم گرچه در این پیشرفتها نقش مستقیمی نداشتن، ولی همینا اونا رو تعلیم دادن. حالا بگذریم از اینکه همینا تونستن دانشگاهها رو به یه سطح بینالمللی خوب برسونن که الآن رتبه سه چهار تا دانشگاه ایران به پونصد دانشگاه برتر جهان ارتقا پیدا کرده.
بذار حالا که تو رک و صریح حرفتو زدی، منم شوخی-جدی یه نکته رو بگم. اگه این استادا هم بعد از فارغالتحصیلی رفته بودن خارج و برنگشته بودن، آیا الآن شما میتونستین اصلاً فکر اپلای کردن و گرفتن پذیرش رو بکنین؟ مدرکی که اینجا میگرفتین میشد مثل مدرک یکی از همین کشورای همسایه که هیچ جا قبولش ندارن. البته اینو انکار نمیکنم که بعضی وقتا که میبینم خیلیها میرن و برنمیگردن، با خودم میگم داری چکار میکنی؟ این همه تلاش میکنی که چی؟ که بهترین پرورشیافتههای دانشگاه بذارن برن؟ ولی وقتی بعضی از فارغالتحصیلها رو میبینم که جایی موفق هستن و کمکی به کشور میکنن یا تک و توک بر میگردن، دوباره انرژی میگیرم.
در مورد اینکه گفتی درصد کمی از تواناییها و دانش کسب شده در ایران مورد استفاده است و مقدار زیادیش بیمصرف میشه، تا حد زیادی قبول دارم اما این جوری به قضیه نگاه کن که در ایران چقدر میتونی مؤثر باشی و به اصطلاح ضریب تأثیرت چقدره. در کشورای پیشرفته، اگه تو نباشی، یکی دیگه همون کار رو انجام میده و سهم تأثیر تو در پیشرفت جامعه چندان زیاد نیست ولی در ایران اگه همت و تلاش و کمک خدا باشه، حتی یه نفر میتونه خیلی در پیشرفت و بهبود جامعه تأثیرگذار باشه. تازه همة اینا که گفتم وارد بحث عشق به وطن و احساسات ملی و مبحث بسیار مهم هویت نشدم. اگه وارد این پارامترا بشیم، دیگه این حساب کتابها و دو دوتا میشه چندتا و این سبک-سنگین کردنها دیگه قابل طرح نیست.
دانشجو: ببخشید استاد! اشتباه نشه. اونایی که رفتن، این احساسات ملی و وطن پرستیشون کم نشده. دوستای خودم همیشه دلشون با وطنشونه. قلبشون برای ایران میتپه، عاشق ایرانن. مسائل ایران رو دائم پیگیری میکنن. وقتی دور هم جمع میشن، دربارة مشکلات هموطناشون تو ایران بحث میکنن. تو فیسبوک یه سری بزنین خودتون میبینین. یه بازی تیم ملی که میشه همة ایرانیا تو همة کشورای جهان غوغا میکنن.
استاد: خودم میدونم؛ یه وقت یه اتفاقی میافته اسم خلیج فارس رو مثلا تو گوگل یا نشنال جیوگرافی درست نمینویسن، همه یکپارچه صداشون درمیاد، پتیشن امضا میکنن و. . . . بحث من مصداقی نبود. من یه بحث نظری رو مطرح کردم. در مورد اون دوستان، قبلا هم گفتم، هر کسی برای خودش پارامترا و شرایط خودشو داره که من نه دوست دارم اونا رو سرزنش کنم و نه حتی قضاوت. بحث من با شماست و با این فرض که همة اونا به دلایل کاملا درست و قابل توجیهی موندن. البته واقعبینانه اگه بخوایم نگاه کنیم، بالاخره تعدادی هستن که توجیه قابل قبولی از لحاظ بحثایی که من کردم ندارن. فقط مشکل اینه که در این باره به طور جدی فکر نکردن. اگه چند ساعتی با خودشون خلوت کنن و فکر کنن، شاید تصمیمشون عوض بشه. بعضیها هم ممکنه که ته دلشون به این جمعبندی رسیده باشن که باید برگردن ولی جرات شناکردن در خلاف جهت آب رو نداشته باشن.
برگردم به بحث و اون مثالهایی که زدی. همون جور که گفتم، ایرانیای مقیم خارج خیلی احساسات ملی و میهنی قویای دارن. حتی این انتقادهایی هم که بعضی وقتها از ایران و ایرانی میکننو به نظرم گاهی افراط میکنیم، به نظر من به خاطر علاقه زیاد به کشورمونه. شاید بدونی من حدود هفت سال خارج زندگی کردم. خیلی وقتها تعجب میکردم که مشابه خیلی از این اشکالاتی که توی ایران باهاش مواجه میشیم و ناراحتمون میکنه و غر میزنیم، اونجا راحت از کنارشون میگذشتیم.
شاید یکی از علتهاش این باشه که اینجا رو خونة خودمون میدونیم و چون دلمون برای مملکتمون میسوزه، برای همین اذیتمون میکنه که آخه چرا باید این جوری باشه. ولی توی خارج انگار ناهنجاریای اگه می-بینیم این قدرها ناراحت نمیشیم. به هر حال اصلا این جور نیست که ایرانیای مقیم خارج کشورشونو فراموش کرده باشن یا علاقهشون کم شده باشه ولی چقدر این علاقه دردی از کشور دوا میکنه؟ مثل کار ما همکارای دانشکده است که ظهرها جمع میشیم و بحث میکنیم دربارة تورم و وضع اسفبار مردم کم درامد و اینکه اینا بیچارهها با این گرونی اجاره خونه و این حقوق کم چه جوری زندگی میکنن و واقعا دلمون به دردمیاد. ولی وقتی کاری نمیکنیم و دست یکی از همین افرادی که دور و برمونه نمیگیریم، چه فایده؟
یه موضوع دیگه که دلم میخواد بگم، بحث خونواده است که البته خیلی هم بیارتباط با بحث خدمت به وطن و دینی که به اون داریم نیست و همین طور به اون نکتهای که دربارة خدمت به بشریت گفتی. ببین، بالاخره وقتی پدر و مادر آدم این همه برای بچههاشون زحمت کشیدن، از اون بدو تولد هر جا تونستن و لازم بوده، از همه چیشون گذشتن به خاطر بچههاشون، اینا موقع از کار افتادگی و پیری خیلی نیازها دارن که لازمه بچههاشون دم دستشون باشن و مشکلاتشون رو حل کننو این توقع بجاییه که هر پدر و مادری میتونه از بچهاش داشته باشه.
حالا آیا به نظرت درسته که این فرزند با همة امکاناتی که والدینش براش فراهم کردن تا درس بخونه و به اینجا برسه، یه دفه بگه خداحافظ من رفتم جایی که آیندهام، آیندة خودمو، بسازم و برای خودم بهتره؟ همین حقی که والدین به گردن ما دارن رو میشه دربارة حقی که مملکت و مردمش به گردن آدم دارن گفت.
دانشجو: ولی استاد، خودِ همین پدر و مادر هیچ مشکلی با رفتن من ندارن. این فقط در مورد من نیست. بچههای دیگه هم همین طور. حتی خودشون در ادامة همین زحمتهایی که گفتین و من کاملاً قبول دارم، در ادامة همین تلاشهاشون، هر کاری از دستشون بر میاد میکنن برای رفتن ما به خارج. حتی بابای خودم اگه بگم نمیخوام برم، دعوام میکنه و اصرار میکنه که باید برم.
استاد: بله، میدونم. اونا دارن بازم از خودشون و حقشون میگذرن و در واقع ایثار میکنن. اما آیا این دلیل میشه که ما حقشون رو نادیده بگیریم و چشممون رو ببندیم، بگیم خوب، حالا که اونا راضین، ما هم بیخیال؟
دانشجو: حالا آقای دکتر، همه هم که نمیمونن. بعضیا برمیگردن. شما کلاً با رفتن خارج و درس خوندن اونجا مخالفین؟ آخه با اینکه دانشگاههای ایران خیلی سطح علمی بالایی پیدا کردن ولی بالاخره درس خوندن تو یه محیط دیگه و دیدن کشورهای دیگه دیدِ آدم رو خیلی باز میکنه و تجربة خیلی باارزشیه که با این تجربه برگشتن خیلی برای کشور میتونیم مفید باشیم.
استاد: کاملاً قبول دارم. من اصلاً با ادامه تحصیل در دانشگاههای معتبر دنیا مخالف نیستم. حتی به بچهها میگم اگه میدونین برمیگردین، حتماً برین. اما اگه نمیدونین حتماً نرین. مسألهای که هست اینه که آدم آمار اونایی که برنگشتن رو که میبینه، ناراحت میشه. من چند وقت پیش یه بررسی کردم، از سی و چند نفری که تا بحال براشون توصیهنامه نوشتم فقط یک نفر برگشته!
دانشجو: اتفاقاً همین. آدم دورو برش رو نگاه میکنه میبینه همة دوستاش رفتن. وقتی این جوری میشه، آدم احساس میکنه داره اشتباه میکنه که تا حالا مونده.
استاد: ببخشید ما که خدای نکرده، بُز که. . . . بگذریم ببین، مولانا یه داستان داره در باره تقلید و به اصطلاحِ امروز جوگیر شدن. داستان خیلی شیرینیه معروفه به داستان «خر برفت». سرچ کن دنبال «صوفییدرخانقاهازرهرسید». حتماً این داستان رو بخون. همون داستانیه که آخرش اون جملة معروف رو داره که میگه «مر مرا (یا خلق را) تقلیدشان بر باد داد،اي دو صد لعنت بر این تقلید باد».
دانشجو: به نظرم اگه ده درصد هم برگردن، خیلی خوبه چون انتقال تجربیات کسب شده از اونجا خیلی باارزشه.
استاد: ولی به نظر من این یه مقدار دلخوش کردنه. مثل اینه که چند باغ پرمیوه رو از چنگمون در بیارن (البته ما باغای پرمیوة خوبی هم خودمون داریم) بعد دلمون خوش باشه که محصولاتش رو قدری بهتر کنن و یه درخت یا یه صندوق میوهاش رو بهمون برگردونن. وضعیت کشور از نظر خروج نخبگان اصلاً روند خوبی نداره. یکی از اساتید دانشگاه شهید بهشتی در سالهای اخیر بررسی خوبی انجام داده بود در مورد مهاجرت نخبگان و تأثیر اون در بهره هوشی در ایران. نشون داده بود که این پدیده در سالهای اخیر باعث کاهش میانگین ضریب هوشی ایرانیها شده و این تأثیرش فقط روی نسل موجود نیست بلکه ژنهای نخبگی رو هم از ایران خارج میکنه و ذخیرة ژنتیکی کشور رو فقیر میکنه.
دانشجو: خوب، مسئول این روند کیه؟ مسئولای کشور لابد خیلی بد عمل کردن که این جوری شده. جایی خوندم که ایران رتبة اول رو در جهان از نظر مهاجرت نخبگان داره. لابد علت مشخصی داره که یه کشور این جوری میشه والا چرا کشورهای دیگه این طور نیستن؟ به نظر من مسئول این وضع مدیرای جامعهاند و نمیشه مردم رو مقصر دونست.
استاد: خوب بله. مسئولای کشور هم تو این قضیه تقصیر دارن. منم بهت گفتم بعضی از مدیرهای کشور اصلاً عین خیالشون نیست. البته بعضی-هاشونم میگن شرایط جهانی و اینکه ما میخوایم مستقل باشیم و حرف زور نشنویم، باعث فشارهای بینالمللی شده و این وضع رو به وجود آورده و برای خودشون دلایلی دارن. بعضی رو هم من میدونم واقعا در حدی که اختیار و توانایی داشتن سعی کردن سیاستهایی رو تدوین کنن که تا حدی با این قضیه مقابله کنه. ولی اصلاً فرض کنیم همة تقصیرها گردن اونا باشه. اصلا حد نهاییش رو بگیم. بگیم یه عده زیادیاز اونا دارن جیب خودشون رو پر میکنن و اصلاً دلشون برای مملکت و مردم نسوخته. حتی با این فرض، آیا این چیزی از مسئولیت ما کم میکنه؟آیا ما که عاشق وطنمونیم، نباید برخلاف جهت منفی فعلی کاری بکنیم؟ چطوریه که حتی اونایی کهاصلاً جمهوری اسلامی رو قبول ندارن، دم انتخابات ریاست جمهوری که میشه، حتی با اینکه اصل اعتبار انتخابات رو قبول ندارن، باز انگار دلشون میخواد یه کاری بکنن. دلشون میخواد یه اثری در بهبود کشورشون داشته باشن. نمیگن حالا که مسئولین کشور مقصرن پس دیگه ما هم اقدامی نکنیم. اینا همه نشون میده که ما همه، چه اونایی که تو ایرانیم و چه اونایی که خارجن، یه درد مشترک داریم. اگه بخوایم یه چتر پیدا کنیم که زیر اون تعداد کثیری از ایرانیا رو جمع کنیم، شاید چتری از این بزرگتر نتونیم پیدا کنیم که درد مشترک ما اینه که چرا این قدر عقب افتادیم؟ ما با این سابقة فرهنگی غنی و سابقة علمی که علم و تکنولوژی فعلی دنیا بخش عظیمیش رو مدیون دانش ایرانیا در قرنهای گذشته است، آیا لیاقت اینو نداریم که در بین کشورهای توسعهیافته باشیم؟ یا باید نیروی انسانی نخبة ما در خدمت توسعة بیشتر کشورهای توسعهیافته باشه؟ و تازه بعدش وقتی ما نیاز داشته باشیم، بگن اینو بهتون نمیدیم، اون تحریمه، اون یکی رو به شرطی میدیم که فلان امتیاز رو به ما بدین.
دانشجو: خوب دکتر. درد دل زیاده. منم خیلی وقتتون رو گرفتم. ولی بحث خوبی بود. (با لبخند) فکر کنم تونستم شما رو متقاعد کنم.
استاد: بله حتماً همین طوره. البته من وارد مباحث ایدئولوژیک نشدم. اگه بخوایم وارد اون بحثها بشیم که دیگه شاید نیازی به خیلی از این بحثها نبود. منظورم مسئولیت و دِین اصلی انسان در برابر خداونده که همة نعمتهای ما از اوست و اینکه تونستیم دانشی کسب کنیم، دانشگاه قبول شدیم، از نعمت سلامت و هوش برخوردار شدیم. هدف آفرینش ما قطعا نمیتونه به مسائل رفاهی و حتی معنوی مربوط به این دنیا محدود بشه و دنیای دیگهای پیش روی ماست که باید در تکتک کارهامون اون دنیای جاودان رو در نظر داشته باشیم. این بحثها خیلی عمیقه و ارزشش رو داره که آدم ساعتها بشینه و در موردشون فکر کنه و ببینه داره چه کار میکنه و برای چی و آخرش چی؟ به قول مولانا «ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا، یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم؟» اینا سئوالاییه که معمولاً آدما وقتی سنشون بالا میره باهاشون روبرو میشن. اون وقتی که امکانات بدنی و ذهنی زیادی براشون نمونده. فقط یه جمله از دعای امام سجاد (ع) رو که اخیراً بهش برخورد کردم نقل میکنم که میگوید: «خدایا، مرا به کاری مشغول کن که فردا مرا از آن خواهی پرسید و ایام عمرم را در آن چیزی به کار بگیر که مرا به خاطر آن آفریدهای». خیلی حرف زدم.
دانشجو: استاد. ببخشید. حالا برای توصیهنامه کی خدمت برسم؟
استاد: چهارشنبة آینده بیا بگیر ولی شرط یادت نره.
دانشجو: ممنون.